روزى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دو شتر هديه دادند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يكى از آن دو شتر را هديه و جايزه قرار داد براى كسى كه بتواند دو ركعت نماز به جاى آورد و چيزى از دنيا را به خاطر خود در نماز نگذارند و به فكر چيزى از دنيا نيفتد.
كسى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين مسابقه پاسخ مثبت نداد. بجز على (عليه السلام ) كه پاسخ مثبت داد و حاضر شد براى خواندن نماز؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هر دو شتر را به على (عليه السلام ) مرحمت فرمود: (396)
هم طراز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سواره بر اسب خود از منزل بيرون شد و على (عليه السلام ) همراهش پياده حركت مى كرد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى اباالحسن ! يا سوار شو، يا برگرد؛ زيرا خداوند به من دستور داده كه چون من سوارم تو نيز سواره باشى (پياده نباشى ) و اگر تو پياده باشى من پياده شوم و چون بنشينى من نيز نشسته ام ... على جان به خداوندى كه مرا مبعوث كرده سوگند، ايمان ندارد كسى كه منكر تو باشد و به خداوند ايمان و اعتقادى ندارد كسى كه كافر به تو باشد... بخدا سوگند، يا على ! تو آفريده نشدى مگر براى آنكه خدا پرستيده شود و بوسيله تو معالم دين شناخته شوى .(397)
خالدبن ربعى مى گويد: اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) براى كاى به مكه رفت ، يك عرب بيابانى را ديد كه به پرده خانه كعبه چسبيده و دعا مى كند، شب دوم همان مرد را ديد كه به ركن چسبيده و مشغول دعاست ... شب سوم ديد دوباره به ركن چسبيده و مى گويد: خدايا! به اين اعراب چهار هزار درهم بده ؛ على (عليه السلام ) نزد او رفت و فرمود: اى اعرابى ! از خدا هر چه خواستى بتو داد، اعرابى چهار هزار درهم را از على (عليه السلام ) خواست ، على (عليه السلام ) فرمود: اى مرد! من مى روم مدينه وقتى رسيدى مدينه مرا بجو، يك هفته بعد اعرابى وارد مدينه شد و فرياد مى زد كيست كه مرا به خانه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) ببرد، امام حسين (عليه السلام ) در اين ميان فرمود: من ترا به خانه او مى برم زيرا كه من پسر او هستم ، اعرابى با امام حسين (عليه السلام ) بر در خانه رسيدند، مرد اعرابى به امام حسين (عليه السلام ) گفت : برو به پدرت بگو ضمانتى كه در مكه كردى ، صاحبش آمد. امام حسين (عليه السلام ) پيام را رسانيد على (عليه السلام ) به حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: آيا چيزى دارى تا اين مرد بخورد حضرت فرمود: نه على (عليه السلام ) لباسش را بر تن كرد و بيرون آمد و فرمود: سلمان را نزد من آوريد، سلمان آمد، حضرت به او فرمود: باغى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برايم كاشته به تجار بفروش ، سلمان آن را دوازده هزار درهم فروخت و آنگاه امام اعرابى را حاضر كرد و چهار هزار درهم به او داد سپس چهل درهم ديگر نيز براى خرج سفر وى به او داد، اين خبر به فقيران مدينه رسيد همگى گرد على (عليه السلام ) را گرفتند، على (عليه السلام ) هم پولها را در مقابل خود ريخت آنگاه يارانش آنها را بين فقيران تقسيم كردند تا اينكه حتى يك درهم نماند، چون به منزل آمد فاطمه عليهاالسلام به على (عليه السلام ) گفت : اى پسر عم ! باغى را كه پدرم به تو داده بود فروختى ؟ امام فرمود آرى به بهتر از آنچه در دنيا و آخرت است . حضرت فاطمه عليهاالسلام پرسيد: پولش كجا است ؟
حضرت فرمود: به فقرا دادم حضرت فاطمه عليهاالسلام گفت : من و دو پسرت گرسنه ايم و بى شك تو هم مانند ما گرسنه اى .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 6:40 PM - روز پنج شنبه 5 آذر 1388 |