مرحوم شيخ طوسى ، كلينى و بعضى دبگر از بزرگان ، به نقل از شخصى به نام ابومحمّد هارون تلعكبرى حكايت كنند:
روزى در شهر سامراء جلوى مغازه ابوعلىّ، محمّد بن همام نشسته و مشغول صحبت بوديم ، پيرمردى عبور كرد، صاحب مغازه به من گفت : آيا او را شناختى ؟
گفتم : خير، او را نمى شناسم .
گفت : او معروف به شاكرى است ، كه خدمتكار حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام مى باشد، دوست دارى تا داستانى از آن حضرت را برايت بازگو كند؟
گفتم : بلى .
پس آن شخص را صدا كرد، وقتى آمد به او گفت : سرگذشت و خاطره اى از حضرت ابومحمّد عليه السلام براى ما تعريف كن .
شاكرى گفت : در بين سادات علوى و بنى هاشم شخصى بزرگوارتر و نيكوكارتر به مثل آن حضرت نديدم ؛ در هفته ، روزهاى دوشنبه و پنج شنبه به دارالخلافه متوكّل عبّاسى احضار مى گرديد.
و معمولاً در همين روزها، مردم بسيارى از شهرهاى مختلف جهت ديدار خليفه عبّاسى مى آمدند و خيابان و كوچه هاى اطراف در اثر إزدحام جمعيّت و سر و صداى اسبان و قاطرها و ديگر حيوانات ، جائى براى آسايش و رفت و آمد نبود.
وقتى حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام نزديك جمعيّت انبوه مى رسيد، تمام سر و صداها خاموش و نيز حيوانات ساكت و آرام مى شدند و بى اختيار براى حضرت راه مى گشودند و امام عليه السلام به راحتى عبور مى نمود.
روزى پس از آن كه حضرت از قصر خليفه عبّاسى بيرون آمد، به اتّفاق يك ديگر، به سمت محلّ فروش حيوانات رفتيم ، در آن جا داد و فرياد مردم بسيار بود، همين كه نزديك آن محلّ رسيديم ، همه افراد ساكت و نيز حيوانات هم آرام شدند.
سپس امام عليه السلام كنار يكى از دلاّلان نشست و درخواست خريد اسب يا استرى را نمود، به دنباله تقاضاى حضرت ، يك اسب چموشى را آوردند كه كسى جرأت نزديك شدن به آن اسب را نداشت .
امام عليه السلام آن را به قيمت مناسبى خريدارى نمود و به من فرمود: اءى شاكرى ! اين اسب را زين كن تا سوار شويم .
و من طبق دستور حضرت ، نزديك رفتم و افسارش را گرفتم ، با اشاره حضرت ، آن اسب چموش بسيار آرام و رام گرديد و به راحتى و بدون هيچ مشكلى آن را زين كردم .
دلاّل چون چنين ديد، از معامله پشيمان شد و جلو آمد و گفت : اين اسب فروشى نيست .
حضرت موافقت نمود و فرمود: مانعى ندارد؛ و سپس آن اسب را تحويل صاحبش داد.
هنگامى كه برگشتيم و مقدارى راه آمديم ، متوجّه شديم كه دلاّل دنبال ما مى آيد و چون به ما رسيد گفت : صاحب اسب پشيمان شده است و اسب را به شما مى فروشد.
حضرت دو مرتبه به محلّ بازگشت و آن را خريد و من - در حالتى كه هيچكس جرأت نزديك و سوار شدن بر آن اسب را نداشت - آن را زين كردم ؛ و بعد از آن ، حضرت جلو آمد و دستى بر سر و گردن اسب كشيد و گوش راستش را گرفت و چيزى در گوشش گفت و سپس سخنى هم در گوش چپ آن گفت و حيوان بسيار آرام گرديد كه به راحتى تسليم آن حضرت شد و همه از مشاهده چنين صحنه اى در تعجّب و حيرت قرار گرفتند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:29 AM - روز چهارشنبه 18 آذر 1388 |