مقام معظم رهبرى زمينه توفيقشان را بخاطر يك كار نيك به پدرش مى داند و در اين زمينه مى فرمايد:
بد نيست من مطلبى را از خودم براى شما نقل كنم . بنده اگر در زندگى خود در هر زمينه توفيقاتى داشته ام ، وقتى محاسبه مى كنم ، به نظرم مى رسد كه اين توفيقات بايد از يك كار نيكى كه من به يكى از والدينم كرده ام ، باشد.
مرحوم پدرم در سنين پيرى ، تقريبا بيست و چند سال قبل از فوتش (كه مرد هفتاد ساله بود) به بيمارى آب چشم ، كه انسان نابينا مى شود، دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم . تدريجا در نامه هايى كه ايشان براى ما مى نوشت ، اين روشن شد كه ايشان چشمش درست نمى بيند. من به مشهد آمدم و ديدم چشم ايشان محتاج دكتر است .
قدرى به دكتر مراجعه كردم و بعد براى تحصيل به قم برگشتم ، چون من از قبل ساكن قم بودم ، باز ايام تعطيل شد و من مجددا به مشهد رفتم و كمى به ايشان رسيدگى كردم و دوباره براى تحصيلات به قم برگشتم .
معالجه پيشرفتى نمى كرد. در سال 1343 بود كه من ناچار شدم ايشان را به تهران بياورم ، چون معالجات در مشهد جواب نمى داد. اميدوار بودم كه دكترهاى تهران ، چشم ايشان را خوب خواهند كرد.
به چند دكتر كه مراجعه كردم ، ما را ماءيوس كردند. گفتند:
هر دو چشم ايشان معيوب شده و قابل معالجه و اصلاح نيست .
البته بعد از دو، سه سال ، يك چشم ايشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان مى ديد. اما در آن زمان مطلقا نمى ديد و بايد دستشان را مى گرفتيم و راه مى برديم . لذا براى من غصه درست شده بود.
اگر پدرم را رها مى كردم و به قم مى آمدم ، ايشان مجبور بود گوشه اى در خانه بنشيند و قادر به مطالعه و معاشرت و هيچ كارى نبود و اين براى من خيلى سخت بود.
ايشان با من هم يك انس بخصوصى داشت ، با برادرهاى ديگر اين قدر انس نداشت . با من دكتر مى رفت و برايش آسان نبود كه با ديگران به دكتر برود.
بنده وقتى نزد ايشان بودم ، برايشان كتاب مى خواندم و با هم بحث علمى مى كرديم ، و از اين رو با من ماءنوس بود. برادرهاى ديگر اين فرصت را نداشتند و يا نمى شد.
به هر حال ، من احساس كردم اگر ايشان را در مشهد تنها رها كنم و خودم برگردم و به قم بروم ، ايشان به يك موجود معطل و از كار افتاده تبديل مى شود، و اين مسئله براى ايشان بسيار سخت بود. براى من هم خيلى ناگوار بود.
از طرف ديگر، اگر مى خواستم ايشان را همراه كنم و از قم دست بردارم ، اين هم براى من غيرقابل تحمل بود؛ زيرا كه با قم انس گرفته بودم و تصميم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم . اساتيدى كه من آن زمان داشتم به خصوص بعضى از آنها اصرار داشتند كه من از قم نروم .
مى گفتند اگر تو در قم بمانى ، ممكن است كه براى آينده مفيد باشى . خود من هم خيلى دلبسته بودم كه در قم بمانم . بر سر يك دو راه گير كرده بودم .
روزهاى سختى را من در حال ترديد گذراندم . يك روز خيلى ناراحت بودم و شديدا در حال ترديد و نگرانى و اضطراب بسر مى بردم . البته تصميم من بيشتر بر اين بود كه ايشان را به مشهد ببرم و در آنجا بگذارم و به قم برگردم . اما چون برايم سخت و ناگوار بود، به سراغ يكى از دوستانم كه در همين چهار راه حسن آباد تهران منزلى داشت ، مرد اهل معنا و آدم با معرفتى بود. ديدم خيلى دلم تنگ شد، تلفن كردم و گفتم :
شما وقت داريد كه من پيش شما بيايم گفت : بله .
عصر تابستانى بود كه من به منزل ايشان رفتم و قضيه را گفتم . گفتم كه من خيلى دلم گرفته و ناراحت و علت ناراحتى من هم همين است ؛ از طرفى نمى توانم پدرم را با اين چشم نابينا تنها بگذارم ، برايم سخت است .
از طرفى هم اگر بنا باشد پدرم را همراه كنم ، من دنيا و آخرتم را در قم مى بينم و اگر اهل دنيا باشم ، دنياى من در قم است ، اگر اهل آخرتم باشم ، آخرت من در قم است .
دنيا و آخرت من در قم است . من بايد از دنيا و آخرتم بگذرم كه با پدرم بروم و در مشهد بمانم . يك تاءمل مختصرى كرد و گفت :
شما بيا يك كارى بكن و براى خدا از قم دست بكش و برو در مشهد بمان . خدا دنيا و آخرت تو را مى تواند از قم به مشهد منتقل كند.
من يك تاءملى كردم و ديدم عجب حرفى است ، انسان مى تواند با خدا معامله كند. من تصور مى كردم دنيا و آخرت من در قم است . اگر در قم مى ماندم ، هم به شهر قم علاقه داشتم ، هم به حوزه قم علاقه داشتم ، و هم به آن حجره كه در قم داشتم ، علاقه داشتم . اصلا از قم دل نمى كندم و تصور من اين بود كه دنيا و آخرت من در قم است .
ديدم اين حرف خوبى است و براى خاطر خدا پدر را به مشهد مى برم و پهلويش مى مانم . خداى متعال اگر اراده كرد، مى تواند دنيا و آخرت من را از قم به مشهد بياورد.
تصميم گرفتم ، دلم باز شد و ناگهان از اين رو به آن رو شدم ، يعنى كاملا راحت شدم و همان لحظه تصميم گرفتم و با حال بشاش و آسودگى به منزل آمدم . والدين من ديده بودند كه من چند روزى است ناراحتم ، تعجب كردند كه من بشاش هستم . گفتم : من تصميم گرفتم كه به مشهد بيايم . آنها هم اول باورشان نمى شد، از بس اين تصميم را امر بعيدى مى دانستند كه من از قم دست بكشم . به مشهد رفتم و خداى متعال توفيقاتى زيادى به ما داد. به هر حال ، به دنبال كار و وظيفه خود رفتم . اگر بنده در زندگى توفيقى داشتم ، اعتقادم اين است كه ناشى از همان برى (نيكى ) است كه به پدر، بلكه به پدر و مادرم انجام داده ام . اين قضيه را گفتم براى اين كه شما توجه بكنيد كه مسئله چقدر در پيشگاه پروردگار مهم است .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 12:53 PM - روز چهارشنبه 18 آذر 1388 |