آقاى رفيق دوست مى گفت :
مقدارى زيلو در خانه آقا بود، آنها را جمع كرديم و فروختيم و يك مقدار هم من از پول شخصى خودم گذاشتم كه براى آقا فرشى تهيه بكنيم . رفتيم فرش ها را عوض كرديم وقتى انداختيم و پهن كرديم آقا تشريف آوردند و گفتند: اين ها چيست آقا محسن ؟ گفتم : فرش ها را عوض كرديم ، گفتند: اشتباه كرديد كه عوض كرديد. برويد و همان فرش ها را بياوريد.
با هزار مكافات فرش ها را پيدا كردم و آوردم توى خانه انداختم .
من آن فرش را ديده بودم و وقتى رفته بودم در خانه آقا واقعا يك زيلويى كه نخ هايش در آمده بود
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 12:53 PM - روز چهارشنبه 18 آذر 1388 |