يكى از نزديكان رهبر عزيز تعريف مى كرد كه ايشان در زمان رژيم شاه ، به دليل مبارزات خود، مدتى زندانى بودند. يك روز كه قرار بود از زندان آزاد شوند، ماءموران شاه ايشان را در محل زندان آزاد نكردند؛ بلكه با اتومبيل به جاى ديگرى بردند و من از همان جا ايشان را در اتومبيل خود سوار كردم . وقتى به راه افتاديم . در راه متوجه شدم كه ايشان ناراحت هستند. يادم آمد كه زخم معده دارند و بايد چيزى ميل كنند. بنابراين بدون اينكه چيزى بگويم ، اتومبيل را در كنار خيابان پارك كردم . پياده شدم و يك كيلو موز خريدم . يكى از موزها را جدا كردم و به ايشان دادم و گفتم : بفرماييد ميل كنيد! ايشان نگاه به موز كردند و فرمودند: موز به اين گرانى را براى من خريده اى ؟ با اينكه آن موقع ، موز نسبت به ميوه هاى ديگر زياد گران نبود هر چه اصرار كردم ، ميل نكردند و فرمودند: چون مردم نمى توانند ميوه به اين گرانى را بخورند، من هم نمى خورم !
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 12:53 PM - روز چهارشنبه 18 آذر 1388 |