تپه توبره ها!
متوكل عباسى مى كوشيد با اتكاء بر نيروى نظامى خويش مخالفانش را بترساند.
به همين جهت ، يك بار لشگر خود را - كه به نود هزار تن مى رسيددستور داد كه توبره اسب خويشش را از خاك سرخ پر كنند و در صحراى وسيعى ، آنها را روى هم بريزند.
سربازان به فرمان متوكل عمل كردند و از خاك هاى ريخته شده ، تپه بزرگ به وجود آمد، كه آنرا تپه توبره ها ناميدند. متوكل بر بالاى تپه رفت و امام هادى عليه السلام را به نزد خود فراخواند و گفت : ((شما را خواستم تا لشگر مرا تماشا كنى ! به علاوه ، او دستور داده بود همه ، لباس هاى جنگ بپوشند و سلاح بر گيرند و با بهترين آرايش و كاملترين سپاه از كنار تپه عبور كنند.
منظورش ترسانيدن كسانى بود كه احتمال مى داد بر او بشورند و در اين ميان بيشتر از امام هادى عليه السلام نگران بود كه مبادا به پيروانش فرمان نهضت عليه متوكل را بدهد
حضرت هادى عليه السلام به متوكل فرمود:
- آيا مى خواهى من هم سپاه خود را به تو نشان دهم ؟
متوكل پاسخ داد:
- آرى !
امام دعايى كرد! ناگهان ميان زمين و آسمان از مشرق تا مغرب از فرشتگان مسلح پر شد. خليفه از مشاهده اين منظره غش كرد! وقتى كه بهوش آمد، امام هادى عليه السلام به او فرمود:
- ما در كارهاى دنيا با شما مسابقه نداريم ما به كارهاى آخرت (امور معنوى ) مشغوليم ، آنچه درباره ما فكر مى كنى درست نيست
محبت خاندان نبوت
شخصى از يوسف بن يعقوب - كه مردى نصرانى و از اهل فلسطين بودپيش متوكل ، سخن چينى كرد. متوكل دستور داد براى مجازات احضارش كنند.
يوسف نذر كرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوكل آسيبى به او نرسد، صد اشرفى به حضرت امام على النقى عليه السلام پرداخت نمايد.
در آن موقع ، خليفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشين كرده بود و از لحاظ معيشت در سختى به سر مى برد.
يوسف مى گويد:
همين كه به دروازه سامرا رسيدم با خودم گفتم : خوب است قبل از آنكه پيش متوكل بروم ، صد دينار را خدمت امام عليه السلام بدهم ، اما چه كنم كه منزل امام عليه السلام را نمى شناسم و من مرد نصرانى چگونه از منزل امام هادى عليه السلام سؤ ال كنم ، مى ترسيدم كسى قضيه را به متوكل خبر دهد و بيشتر باعث ناراحتى و عصبانيت او بشود و از طرف ديگر، متوكل هم ملاقات با ايشان را قدغن كرده ، كسى نمى تواند به خانه حضرت برود.
ناگاه به خاطرم رسيد كه مركبم را آزاد بگذارم ، شايد به لطف خداوندبدون پرسش - به منزل حضرت برسم . چون مركب را به اختيار خود گذاشتم ، از كوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلى ايستاد. هر چه سعى كردم ، از جايش تكان نخورد. از كسى پرسيدم :
- خانه از كيست ؟
گفت :
- منزلى ابن الرضا (امام هادى )، است !
اين حادثه را نشانى بر عظمت امام عليه السلام دانسته و با تعجب تكبير گفتم . در اين حال ، غلامى از اندرون خانه بيرون آمد و گفت :
- تو يوسف پسر يعقوب هستى ؟
گفتم :
- بلى !
گفت :
- پياده شو!
پياده شدم . مرا به داخل خانه برد.
با خود گفتم : اين دليل دوم بر حقيقت اين بزرگوار كه غلام ، نديده مرا شناخت ! سپس گفت :
- صد اشرفى را كه نذر كرده بودى به من بدهيد.
با خودم گفتم : اين هم دليل سوم بر حقانيت آن حضرت ، پول را دادم و غلام رفت و كمى بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد.
ديدم مرد شريفى نشسته است . فرمود:
- اى يوسف آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اسلام اختيار كنى ؟
گفتم :
- آنقدر دليل و برهان ديده ام ، كفايت مى كند.
فرمود:
- نه ! تو مسلمان نمى شوى ، ولى فرزند تو اسحق ، به زودى مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد شد.
سپس فرمود:
- اى يوسف ! بعضى خيال مى كنند محبت و دوستى ما براى امثال شما فايده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنين نيست . هر كه به ما محبتى نمايد بهره اش را مى بيند؛ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان . آسوده خاطر پيش متوكل برو و هيچ تشويش و نگرانى نداشته باش ! به همه خواسته هايت مى رسى .
يوسف مى گويد:
بدون نگرانى نزد متوكل رفتم و به تمام هدفهايم رسيدم و برگشتم .
پس از مرگ مرد نصرانى پسرش ، اسحاق ، مسلمان شد و از شيعيان خوب بشمار آمد و خودش پيوسته اظهار مى داشت :
من به بشارت سرور خود، امام هادى عليه السلام مسلمان شده ام
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:28 AM - روز پنج شنبه 7 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:28 AM - روز پنج شنبه 7 آبان 1388 |