داشت با بچه ها بازی می کرد.یازده دوازده سال بیشتر نداشت.زن دایی صدایشان کرد:ناهار حاضر است.همه گرسنه شان بود و زود سر سفره نشستند.محمدعلی دست به غذا نمی زد
داشت با بچه ها بازی می کرد.یازده دوازده سال بیشتر نداشت.زن دایی صدایشان کرد:ناهار حاضر است.همه گرسنه شان بود و زود سر سفره نشستند.محمدعلی دست به غذا نمی زد. زن دایی تعجب کرد.گفت:مگر گرسنه نیستی؟ محمدعلی سرش پایین بود.گفت:«می توانم خواهشی از شما بکنم؟می شود چادرتان را سرتان کنید؟!»زن دایی از این که دید بچه ای با این سن،به این مسائل توجه دارد خوش حال شد.زود چادرش را سر کرد تا محمدعلی بنشیند و راحت ناهارش را بخورد. سیره شهید رجایی،ص34،به روایت از محمدحسین رجایی