اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي
در منقطهي عملياتي، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسيار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثير به سزايي داشت و اين اهميت نظامي باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهي خود کاملا پوشش دهند تا کوچکترين روزنهاي براي نفوذ نيروهاي شما نباشد. اين منطقه گذرگاه رقابيه بود. تلاش ما در اين منطقه به نتيجه رسيد. موفق شديم نيروها را متمرکز کنيم و آرايش بدهيم و کنترل منطقه را در دست گيريم. همچنين مسافت زيادي را مين گذاري کرديم. سيمهاي خاردار نيز تعبيه شد. اينها به علاوهي استحکامات نيرومندي که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنيت کامل ايجاد ميکرد. ما اطمينان داشتيم اگر نيروهاي شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نياز به طرح و عمليات بسيار پيچيده و حساب شدهاي دارند و بايد متحمل تلفات و ضايعات سنگين شوند. به حساب ما امکان موفقيت ناچيز بود و تصرف گذرگاه رقابيه برايتان بسيار گران تمام ميشد.
نقل و انتقالات نظامي به سهولت و سلامت انجام ميگرفت و روحيهي پرسنل از اين بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات جاسازي شده بود و در جاي امن قرار داشت و اين امر خود دلگرمي زيادي به ما ميداد. همهي اينها که برايتان گفتم پيروزي ما را مسجل مينمود و طبق محاسبات، نيروهاي شما حتي قادر نبودند بيش از چند ساعت در مقابل ما ايستادگي کنند و در عين حال ما ميدانستيم که شما حملهاي در پيش داريد. از فرماندهان بالا دستور رسيده بود که پيشدستي کنيم و قبل از حملهي شما دست به کار شويم تا حملهي شما عقيم بماند.
ساعت دوزاده شب روز 17 / 3 / 1982 از فرماندهي کل، فرمان حمله صادر شد - يک حملهي شديد و گسترده.
اهداف اين حمله عقب راندن و نابود ساختن نيروهاي شما در آن سوي رودخانهي کرخه، در منطقهي شوش، و سيطرهي نيروهاي ما بر کنارهي غربي اين رودخانه بود، به اضافهي منهدم ساختن پلهاي شناور تعبيه شده توسط نيروهاي شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامي که از طريق بستان انجام ميگرفت. سپس، بعد از پيروزي، استحکامات نيرومند در کنارههاي روخانه برپا ميشد تا نيروهاي شما را سرکوب و بر اساس طرح ريخته شده تا آن سوي رود به عقب نشيني وادار کنيم.
همهي نيروهاي ما در آماده باش کامل به سر ميبردند. راههايي از ميان ميادين مين براي عبور نيروهاي خودي باز شد و در شب 19 / 3 / 1982 يا 20 / 3 / 1982 - درست خاطرم نيست - يگانهاي ارتش ما حملهي وسيع و سنگين خود را آغاز کردند.
در اين حمله در آن موضعي که به ما مربوط ميشد من فرماندهي تانکها را بر عهده داشتم. لحظات اول به خوبي گذشت اما رفته رفته وضعيت تغيير کرد.
واحد تانک من در قسمت جلو و در پيشاني دو واحد تانک ديگر که در طرفين واحد قرار داشتند حرکت ميکرد. فرمانده گروهان تانک دست چپ سروان... نام داشت. او افسر ورزيدهاي بود که نزد من آموزش ديده بود. فرمانده سمت راست هم افسر قابلي بود. او به تازگي فرمانده گروهان تانک شده بود. اين دو يگان به موازات هم در جناحين واحد من آرايش پيشروي داشت. فرمانده گردان، سرهنگ دوم... بود که با شخص صدام حسين روابط نزديکي داشت - و هنوز در خدمت اوست. اين سرهنگ در عمليات تلاش بسيار ميکرد به هر قيمتي شده پيروزي کسب کند تا به اين وسيله از رهبران حزب بعث مدال و نشان تشويقي دريافت کند.
شب حمله تانکهاي ما به سوي مواضع نيروهاي شما به حرکت در آمدند. نيروهاي پياده وارد درگيري شديد شدند. پس از چند دقيقه من تلاش کردم به وسيلهي بي سيم جهت هماهنگي با واحدهاي سمت چپ و راست تماس بگيرم. کسي نبود که جواب بدهد. هيچ ارتباطي برقرار نشد.
آن شب، ماه کمي دير ظاهر ميشد. هنگام ظاهر شدن با کمال حيرت ديدم که از سمت مغرب بالا ميآيد. پيش خود گفتم مگر چنين چيزي ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نميکنم. آن شب، سوم ماه بود و من هم چند ماه بود در منطقه بودم ولي هيچ شبي چنين نبود.
نميدانيد چه لحظات عجيبي بر من گذشت. با خودم تکرار ميکردم مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود!»
دوباره سراغ بي سيم رفتم. تماس حاصل نميشد. احساس ميکردم گم شدهام. هيچ خبري از نيروهاي طرفين نبود. ترس عجيبي در جانم افتاد. شايد اين هم معجزه باشد. نميدانم چطور شد که سورهي فيل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمي تسکينم داد. نيروهاي پياده پيشروي مختصري کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بيرون آمدم و براي بازديد از بقيهي تانکها رفتم.
فقط يک تانک و يکي از پرسنل را ديدم. در تاريکي فرياد کشيدم «تو کي هستي؟»
گفت «من سروان... هستم «مرد، گروهانت کو؟ کجاست؟»
گفت «هيچ اطلاعي ندارم.»
گفتم «چگونه به اين جا آمدي؟»
گفت «نميدانم. همهي واحد گم شده است.»
حالت غريبي داشت. چهرهاش از ترس رنگ باخته بود و با لکنت زبان از من پرسيد «به من بگو چرا اين ماه امشب اين طور است؟»
مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غليظي همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گريه تکرار ميکرد:
«برايم روشن کن که چگونه ميشود ماه از سمت مغرب ظاهر شود؟ اين چه طبيعتي است؟»
خستگي مفرط امانمان را بريده بود. همان جا روي خاکها نشستيم. براي اين افسر حيرت زده حرف زدم. هر دو قدري تسکين پيدا کرديم. تا اينکه سرخي فجر گوشهي آسمان را رنگين کرد. اما وحشتمان مضاعف شد وقتي ديديم که خورشيد هم از مغرب طلوع ميکند.
نزديک بود از وحشت بميريم. اما آيات قرآن به ما قدرت داد. دريافته بوديم که در موضع باطل هستيم و بر ذهنمان گذشت که همهي اينها اشارات الهي است به اينکه بايد دست از جنگ برداريم.
ما گنگ و مبهوت روي خاک نشسته بوديم و نميدانستيم چه کنيم. فقط آرزو ميکرديم که کشته نشويم. آتش از هر طرف ميباريد و نميدانستيم که نيروهاي خودي کجا هستند و نيروهاي اسلام کجا. در همين حال واقعهي عجيب ديگري لرزه بر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازاني ديديم که از روبرو ميآمدند. و آنها سرباز نبودند، هيولا بودند، غول بودند. «اي خداي بزرگ، ديگر اين غولها چه کساني هستند که به طرف ما ميآيند!» از جايمان تکان نخورديم و حيرت زده به قد بلند اين سربازان که بيشتر از ده متر بود خيره شديم. کلاه بزرگي که بر سر داشتند ابهت زيادي به آنها داده بود و بر تارک کلاه آنان يک «الله اکبر» نور افشاني ميکرد. من نميتوانستم خودم را از لرزيدن باز دارم. در تمام عمرم هرگز چنين چيزي نديده بودم. آنها آرام با قدمهاي سنگين پيش ميآمدند و ما هر لحظه کوچکتر ميشديم. آنها به طرف دو تانک من و آن افسر آتش گشودند، هر دو تانک مثل ورقهاي کتاب مچاله شدند، وقتي آنها نزديک ما آمدند و ما را اسير کردند ديدم که بچههاي کم سن و سال و با نشاطي هستند که نوار سبزي به پيشاني بستهاند. فقط همين.
منبع: کتاب اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي