يک بعد از ظهر به ياد ماندني
عمليات و الفجر دو، در منطقه حاج عمران - جبهه هاي غرب - به وقوع پيوسته بود و لشکر عاشورا در اين عمليات مأموريت پدافندي داشت. از کاسهگران در غرب به اشنويه آمديم. من توي گردان حضرت ابوالفضل (ع) به فرماندهي سيد اژدر مولايي بودم. شهيد رضا نيکنام لاله هم فرمانده گروهان و رحيم نوعي اقدم هم معاون رضا بود. توي اشنويه سه نفر به انتخاب نيکنام به عنوان نيروي گشت رزمي مأمور شديم به عمليات لشکر که اسد قرباني مسووليتش را برعهده داشت. من، علي حداد و عمران منجم موقعي که نيکنام ما را ميفرستاد رحيم نوعي اقدم خيلي اصرار داشت که او را هم با ما بفرستد. خيلي التماس کرد؛ منتهي نيکنام قبول نکرد.
واحد عمليات لشکر توي پادگان پيرانشهر بود (پادگان ارتش).
پايمان که به پادگان رسيد، خيلي از فرماندهان لشکر را آنجا ديديم؛ آقا مهدي باکري، مصطفي مولوي و...
به اين شکل به جمع نيروهاي اسد قرباني پيوستيم. چند روزي توي پادگان پيرانشهر مانديم تا اينکه يک روز سر و صدا بلند شد که هواپيماهاي عراقي چترباز ريختهاند توي منطقه. حتي آمدند دنبال بروبچههاي لشکر ما که چکار بايد بکنيم؟ منتهي تعداد ما در آن حد نبود که بتوانيم کمکي بکنيم. پس از ساعتي خبردار شديم که دشمن ماکت آدمي در قالب سرباز توي پيرانشهر ريخته، و به اين شکل اين عمليات دشمن که بيشتر جنبه رواني داشت به خير گذشت. منتقل شديم به منطقه حاج عمران که لشکر آنجا خط پدافندي داشت. بچههاي عمليات چادري داشتند که ما هم آنجا ميمانديم. کار ما مقابله با هليکوپترهاي دشمن بود. نيروهاي مستقر در خط ما، با مشکل هليکوپترهاي دشمن مواجه بودند. به اين معني که هليکوپترهاي دشمن ميآمدند ميايستادند بالاي تپههايي که خط دشمن به حساب ميآمد و از آنجا خط ما را قشنگ ميزدند. مسير آمدنشان هم از پشت تپهها بود و ديده نميشدند.
اسد قرباني طرحي را براي مقابله با هليکوپترهاي عراقي آماده کرده بود که ما با راهنمايي نيروهاي بارزاني مستقر در منطقه به پشت خط دشمن نفوذ کنيم و هليکوپترها را بزنيم.
حدود بيست نفري ميشديم که به اين مأموريت رفتيم؛ اسد قرباني، علي حداد، عمران منجم، غلام زاهدي (بيسيمچي)، سرندي (امدادگر) و... دو تن از بارزانيها هم به عنوان راهنما با ما آمدند. خط دشمن را دور زديم و در جايي سنگر گرفتيم که به محل تيراندازي هليکوپترها اشراف داشت. مجبور شديم شب را همانجا بمانيم. صبح که هوا روشن شد به انتظار هليکوپترها مانديم. علي حداد آرپيجيزن بود و من هم کمکش. پيش از آمدن هليکوپترها جايي را در تپه روبرو نشان دادم که آنجا به کمين هليکوپترها بنشينيم حداد نپذيرفت. گفت آنجا دور است. پس از ساعتي انتظار صداي هليکوپترها به گوش رسيد. آماده شديم.
به محض ديدن هليکوپترها با آنچه در اختيار داشتيم به طرفشان شليک کرديم. با خودمان کاليبر 50 و آرپيجي 7 و تيربار برده بوديم. اسلحهها و تجهيزات را با قاطر به محل مأموريت برده منتقل کرده بوديم. هليکوپترها به هنگام شليک ما، يکي با شيرجه رفت پشت ارتفاع سمت دشمن. ما خيال کرديم سقوط کرد. ديگر از سرنوشتش خبري نشد ولي يکي دور زد آمد ايستاد بالاي تپهاي که به حداد گفته بودم آنجا موضع بگيريم. اگر آنجا بوديم با سنگ هم ميشد زد. خيلي نزديک بود. پس از چند دقيقه آن هم برگشت و رفت. بار و بنديلمان را برداشتيم و برگشتيم محل خودمان. مسيري که ما رفت و آمد ميکرديم سرسبز بود و طبيعت قشنگي داشت منتهي نه ما نيرو داشتيم و نه عراقيها.
بعد از آن ديگر هليکوپترهاي دشمن نيامدند بچههاي توي خط ما را اذيت کنند. روزي از روزها موقع ناهار توي چادر بوديم که آقا مهدي باکري و آقا مرتضي ياغچيان آمدند. ناهار برنج بود علي حداد سريع دست به کار شد که برنج را گرم کند و ناهارمان را بخوريم. منتهي تا حاضر شدن برنج، توي چند تا بشقاب داخل سفره ماست گذاشت. حداد گفت: «آقا ولي، اينارو بذار توي سفره تا حاضر شدن برنج با ماست مشغول باشن.» آقا مهدي منتظر برنج نشد. ماست را بان نان خورد. از خوردنشان معلوم بود گرسنه هست.
آقا مرتضي مثل بچهاي که پيش پدرش بنشيند خودش را نشان ميداد؛ مؤدب و... انگار به همسفره بودن با آقا مهدي فخر ميکرد. آقا مهدي گفت: مرتضي! از اين راهي که ما ميريم و ميآييم، عراقيها هم ميتونن بيان ما را بزنن! بايد فکري بکنيم.
آقا مهدي ماست را که خورد تمام کرد، رو به حداد گفت: «قارداش! سن بيزي بوگون قاتيغينان دويوردون » براي خوردن برنج منتظر نماند، بلند شد رفت گوشهاي دراز کشيد و خوابيد.
ولي آقا مرتضي نشست با ما به گفتگو، مواظب بوديم خواب آقا مهدي را بر هم نزنيم. وقتي او استراحت ميکرد، انگار که ما استراحت ميکنيم. عصر از خواب بيدار شد و رفتند. در حالي که عطر حضورشان در مشاممان بود.
يک بار ديگر آقا مهدي توي و الفجر 1، به دادمان رسيده بود. در روز اول عمليات که از کانال اول زديم بيرون و ميخواستيم در امتداد کانال برويم خط مقدم. ديديم يکي از دور صدا ميزند: «اونجا ميدان مينه، بيايين اين طرف.» آمد نزديکتر، ديديم آقا مهدي باکري است فرمانده لشکرمان، توي خط مقدم داشت به وضعيت نيروها سر و سامان ميداد. او هميشه در صحنههاي خطر حاظر بود.
راوی: ولي نعمتينژاد
منبع: کتاب آشنايي ها