تظاهرات در خط
شب عمليات محرم [10/8/61- شرهانى، زبيدات، غرب عين خوش، جنوب شرقى مهران]
بود. در مرحله سوم عمليات، تك تيرانداز بودم. اسلحه كلاشينكف داشتم كه روى آن با خط
درشت نوشته بودم: 'حسن انصاريان'. در اوج درگيرى اسلحه ام خراب شد. هر چه سعى كردم
آن را درست كنم نشد. انداختمش زمين و با دست خالى- خدا شاهد است- زير آن باران تير
و خمپاره شروع كردم به تكبير گفتن. مثل الله اكبر گفتن در تظاهرات خيابانى. نمى
دانم چرا. به حال خودم نبودم. ساعتى گذشت، به دوستم 'حسن حسن پور' برخوردم كه كارگر
كارخانه بود. با تعجب پرسيد: چرا دست خالى هستى، مگر اسلحه ندارى؟ گفتم: نه اسلحه
ام گير كرد. گفت: بيا اين كلاش را بگير، من امدادگرم، نمى خواهم. اين را پيدا كردم.
گرفتم و اتفاقا يك عراقى را با آن به جهنم فرستادم. صبح شد. در روشنايى چشمم افتاد
به قنداق تفنگ. جل الخالق. اسلحه خودم بود. داشتم شاخ در مى آوردم. باورم نمى شد كه
دست تقدير در ميان آن همه آتش و وسعت منطقه عمليات دوباره اين اسلحه را به من
برساند. خدا را شكر كردم و آن را بوسيدم
منبع: کتاب تقدير
منبع: کتاب تقدير