... چند روز بعد نزدیک شهر "بشرویه" رسیدم که می گفتند تمام سکنه آن دانشمند هستند. عده ای از دور پیدا شدند به نظر می رسید بزرگان شهر هستند که به استقبال من می آیند.
ریش سفیدی از میان آن ها جلو آمد و با شعری به من خوش آمد گفت. از او پرسیدم امیر این شهر کیست؟ پاسخ داد این شهر امیر ندارد.
با تعجب از او پرسیدم چگونه بدون امیر امنیت برقرار است و احکام شرع و عرف اجرا می گردد؟ آن مرد گفت: احکام شرع و عرف را خود به اجرا می گذاریم.
بز را از کرک جدا می کردند تا از کرک "برک" ببافند و از موی بز جاجیم و گلیم ببافند. برک از پارچه های پشمین چین هم لطیف تر بود و من پارچه ای به آن لطافت در عمرم ندیده بودم.
از مقابل یک بقالی گذر کردم. دیدم صاحب آن در هنگام دست بردن به پیمانه این آیه را می خواند:
"ویل للمطففین الذین کتالوا علی الناس یستوفون"
... به او گفتم: ای نیک مرد استادان من در جوانی نمی توانستند به خوبی تو قرآن بخوانند و ترجمه کنند و درک کنند. ولی تو برای چه در این موقع این آیات را خواندی؟ گفت: ای امیر،من هربار که می خواهم دست به ترازو ببرم برای آن که خدا را در نظر داشته باشم چنین می کنم.
به هنگام نماز به سمت مسجد این شهر حرکت کردم تا با این مردم فرهیخته نماز گذارم. در راه دیدم دکانداران جامه خود را عوض می کنند و لباسی بهتر می پوشند و بدون آن که دکان خود را ببندند عازم مسجد می شدند. چون بشرویه دزد نداشت تا کسی از بیم آن دکان خو را ببندد. از یکی از آن ها پرسیدم چرا جامه خود را تعویض می کنید؟ بی درنگ این آیه از سوره اعراب را برای من خواند:
"یا بنی ادم خذوا زینتکم عند کل مسجد و کلوا واشربوا و لاتسرفوا انه لایحب المسرفین"
به ریش سفید آن شهر گفتم تا امروز من بر خود می بالیدم که حافظ القرآن هستم. اما مردم این شهر همه حافظ القرآن هستند.
تمام سکنه بی انقطاع کار می کردند و آن شهر بیکار نداشت! در این شهر زنان نیز چون مردان قرآن می خوانند و می نویسند.
در هنگام خروج از بشرویه فرمانی صادر کردم تا روزی که اعقاب من حکومت می کنند هیچ کس به هیچ بهانه ای بشرویه را مورد حمله قرار ندهد و آنجا را دارالعلم و دارالامان اعلام کردم.
بخشی از کتاب "منم تیمور جهانگشا" نوشته مارسل بریون
بشرویه
ادامه مطلب