شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت

زندگي بعد تو بر هيچ كس آسان نگرفت

 

چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند

شعله اي بود كه لرزيد ولي جان نگرفت

 

دل به هر كس كه رسيديم سپرديم ولي

قصه عاشقي ما سر و سامان نگرفت

 

تاج سر دادمش و سيم زر، اما از من

عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت

 

مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست

قصه اي با تو شد آغاز كه...

 

فاضل نظری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:39 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی

داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی

 

هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی

با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوی

 

این عابران که می‌گذرند از خیال من

مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی

 

تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن

در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی

 

باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت

وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی

 

نجمه زارع


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:39 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

 

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

 

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

 

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

 

فاضل نظری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:38 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

 

فاضل نظری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:38 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

کسی مسافرِ این آخرین قطار نشد

کسی که راه بیندازمش سوار نشد!

 

چ­قدر گل که به گلدان خالی ­ام نشکفت

چقدر بی ­تو زمستان شد و بهار نشد

 

من و تو پای درختان چه قدر ننشستیم!

چه قلب­ها که نکندیم و یادگار نشد

 

چه روزها که بدون تو سال­ها شد و رفت

چه لحظه ­ها که نماندیم و ماندگار نشد

 

همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار

کنار آمدم و آمدم کنار، نشد!

 

قرار شد که بیایی قرار من باشی

دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد...

 

مهدی فرجی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:38 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

نیمی از جان مرا بردی ، محبت داشتی

 

نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی

 

بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی

 

دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی

 

خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی

 

چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی

 

ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش

 

اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی

 

من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع

 

کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی

 

سجاد سامانی

 

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید

 

من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

 

باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد

 

بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

 

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم

 

پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید

 

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!

 

خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید

 

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!

 

مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

 

نجمه زارع


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:37 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی ساده بیایی پایین

قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

کاظم بهمنی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:37 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی...

که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی...

 

تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟

بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟

 

انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست

سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی

 

من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم

بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی

 

غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی

دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی

 

حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟

حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟

 

نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی

 

 

احسان نصری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:37 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

 

حاصل خیره در آیینه شدنها آیا

دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟!

 

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

 

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

 

فاضل نظری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:36 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

که روی آینه جای نفس نمی ماند

 

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان

که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

 

فاضل نظری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:36 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تعداد کل صفحات : 39 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 >
درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:470420

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396