شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

 

 

آغوش تو چقدر می آید به قامتم

در آن به قدر پیرهن خویش راحتم

 

می پوشمت که سخت برازنده ی منی

امشب به شب نشینی خورشید دعوتم

 

خوشوقتی صدای تو از دیدن من است

من هم از آشنایی تان با سعادتم !

 

با خود تو را به اوج، به معراج می برم

امشب اگر به خاک بریزد خجالتم !

 

بازار شام کن شب مان را به موی خود

بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم !

 

بر شانه ام گذار سرانگشت برف را

کوهم ولی تمام شده استقامتم …

 

من سیرتم همان که تو می خواستی شده

لب تر کنی عوض شود این بار صورتم!

 

جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم

این است از تمامی دنیا غنیمتم

 

با من بمان که نوبت پیروزی من است

چیزی نمانده است به پایان فرصتم …

 

 

علیرضا بدیع


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ جمعه 28 مهر 1396 9:45 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:87217

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396