شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

 

 

ساده از دست ندادم دل پر مشغله را

تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...!

 

 من "برادر" شده بودم و "برادر" باید

وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را

 

دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق

خواست تا خرج کند این کوپن باطله را

 

عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ

دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را

 

و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم

با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!

 

عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست

خواستم باز کنم با تو سر این گله را

 

 

عبدالجبار کاکایی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ جمعه 28 مهر 1396 6:08 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:87213

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396