شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت

 

 کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

 خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

 درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

 آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

 چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

 

 بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند

 آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

 

 سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

 عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

سایه


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:42 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:88565

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396