شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند

چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

 

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما

تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

 

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست

برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

 

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری

برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

 

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!

برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

 

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت

به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

 

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …

که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند

 

حسین زحمتکش


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:42 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:88546

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396