سعی کردم که بمانی و بریدی به درک
کارمان را به غم و رنج کشیدی به درک
به جهنم که از این خانه فراری شده ای
عاشقت بودم و هرگز نشنیدی به درک
میوه ی کال غزل بودم و از بخت بدم
تومرا هرگز ازاین شاخه نچیدی به درک
فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی به درک
دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی به درک
عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
میکشی از ته دل آه شدیدی به درک
نوشدارو شدی اما بــه گمانم قدری
دیر بالای سرکشته رسیدی به درک...
سوفی صابری
[ چهارشنبه 23 اسفند 1396 7:16 AM ] [ سید رضا هاشمی ]