شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

برایت اتّفاق افتاده جسمت درون چاه بابِل مانده باشد؟

دلت یک دفعه پروازش بگیرد؛ ولی پای تو در گِل مانده باشد؟

 

ببینی ازخودِ دیروزی ات هم هزاران سال نوری دور ماندی

میان آنچه بودی، آنچه هستی، جهانی حدّفاصل مانده باشد؟

 

شده آیا رفیق کهنه ات را ببینی بعدِ یک مدّت جدایی

تو از دیوانگی هایت بگویی؛ ولی او پاک، عاقل مانده باشد؟

 

تصوّر کن کسی یک عمر گشته، که شاید لحظه ای آسوده باشد

ولی از آن همه سگ دو زدن ها، فقط درد مفاصل مانده باشد

 

شده هرگز کسی تا دسته خنجر، درون سینه ات جا کرده باشد

اگرچه او تو را بدجور کشته، دل تو پیش قاتل مانده باشد؟

 

چه دشوار است باور کردن این که رؤیاهای تو بر باد رفته

به جای نوش دارو توی جامت، کمی زهر هلاهل مانده باشد

 

شبیه نو عروس تیره بختی که مرد دیگری را دوست دارد

ولی حالا برایش یک دل خون و کابوسی پر از "کِل" مانده باشد

 

چه سودی برده ام از روز تازه؟ فقط آمد مرا کم کرد از من

شبیه جمع و تفریقی شدم که از آن یک صفر حاصل مانده باشد...

 

سونیا نوری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:29 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:470656

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396