آرام در گوش پسر گفت مواظب خودت باش دیرنکنی " پسر فقط مادرش را نگاه کرد خم شد در گوش دیگرش گفت " از پدرت جدا نشو ،او حواسش به تو هست "
پسر باز هم نتوانست چیزی بگوید فقط نگاهش را به مادر دوخته بود
مادر ، زیر گلویش پدرش را بوسید پرده را کنار زد وگفت :
سرورم علی اصغر آماده است ...
،