داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ جمعه 10 مهر 1388  توسط احمد یوسفی

  به نام خدا
 امروز چقدر کم حوصله شده اي خودت هم نمي داني چرا دل و دماغ روزهاي گذشته را نداري ؟ گوسفندانت را در دشت رها کرده اي و گوشه اي نشسته اي. حتي دوست نداري سري به سنگرها ي مخروبه زمان جنگ بزني. نکند! ناراحتيت از آقاي احتشام است چون ديشب دير به کلاسش حاضر شدي و او را عصباني کردي ؟ نه از آن موضوع هم چيزي به دل نداري . کمي ديگر فکر مي کني تصميم مي گيري براي تسلي دلت سري به تپه اي که هر روز ظهر از آنجا صداي اذان مي شنوي بزني عزمت را که براي رفتن به سوي تپه جزم مي کني گرد و غباري غريب از جاده بلند مي شود و قسمتي از آسمان منطقه را مي پوشاند . گرد و خاک که کمي بالا تر مي رود خودرويي نظامي کنار سنگرها توقف مي کند ، تو کمي مي ترسي ، با عجله بلند مي شوي چوب دستي ات را بر مي داري و به طرف گله ات مي دوي در راه چند بار بر مي گردي و خودرو را که هنوز ايستاده نگاه مي کني . گوسفندانت را جمع مي کني گوشه ا ي کمين مي کني و دلواپس به نظاره مي نشيني. آقايي مسن و جواني از ماشين پياده مي شوند و به اتفاق به طرف سنگرها حرکت مي کنند جوان از خاکريز بالا مي آيد دستش را سايه بان چشمش مي کند و منطقه را با دقت مي کاود . تو قبل از اينکه شعاع ديد او محلي را که پناه گرفته اي ور انداز کند خودت را محکم به زمين مي چسباني و تا زمانيکه نگاهش را از کمينگاهت بر نمي گرداند به همان حالت مي ايستي . او بعد از ور انداز منطقه ، با صداي بلند دوستش را صدا مي زند و به او مي گويد : - حاجي درسته، درست همينجاست. حاجي هم از خاکريز بالا مي آيد و محل هايي را که جوان با دست نشان مي دهد نگاه مي کند آنها قسمتهاي مختلف خاکريز و منطقه را بازديد مي کنند . از خاکريز به پايين سرازيرمي شوند. وقتي به نقطه اي که تو پناه گرفته اي نزديک مي شوند بلند مي شوي با عجله به طرف درخت کناري که سفره نانت را به شاخه آن آويزان کرده و کوزه آبت را در سايه آن گذاشته اي ميروي و مي خواهي فرار کني . جوان متوجه حضور تو مي شود ، با نرمي صدايت مي کند ، دوست نداري بايستي ولي لحن گرمش در تو اثر مي کند خود بخود پا يت از رفتن باز مي ماند و مي ايستي . حاجي که چفيه اي به گردن انداخته و ريشهاي سفيدش نورانيتي به چهره او داده به تو نزديک مي شود ، دستش را به طرف تو دراز مي کند . - سلام ، حال شما چطوره ؟ با کمي خجالت و شرم دستت را کمي جلو مي بري و آهسته مي گويي : - خيلي ممنون . - اينجا چکار مي کني ؟! - گوسفندام ، گوسفندا مو آوردم. - آفرين پسر خوب. جوان مي پرسد ؟. - پس اون گوسفنداي قشنگ مال توه ؟ - بله. - چند وقته گوسفنداتو اينجا مياري ؟ صورتت قرمز مي شود و با ترديد مي پرسي؟ - نبايد اينجا بيام ؟! حاجي با عجله مي گو يد : - چرا نبايد بياي ؟! آقا سعيد همينجوري پرسيد. کمي که دلت قرص مي شود مي گويي : - يک ماهه که برگشتيم به روستاي خودمون ، تو اين يک ماه گوسفندامو ميارم لابلاي سنگرايي که علف در اومده تا سير بشن . - اسم روستاتون چيه ؟ - چنانه . - به به، چه جاي خوبي . جوان هم با تو دست مي دهد حاجي دستش را روي سرت مي کشد و مي گويد: - از اومدن ما ناراحت شدي ؟. - نه. - چرا ، از چهرت معلومه . ما برا پيدا کردن دوستامون اينجا اومديم ، خدا کنه بتونيم اونارو پيدا کنيم . -دوستاي شما ، ولي اينجا من کسي رو نديدم .ولي چرا يکي از اونا رو ديدم يه شب وقتي ميخواستم از اينجا برم يه نفر با يه فانوس پر نور رو اون تپه، وايساده بود من ترسيدم و زود گله رو جمع کردم و رفتم .هر وقت دير تر از غروب آفتاب به خونه برم اونو مي بينم. ولي تا نزديکش مي شم… حاجي و سعيد لبخندي مي زنند . حاجي خنده ش را از تو پنهان مي کند و مي گويد : - نه پسر جان دوستاي ما زنده نيستن. راستي اسمت چيه؟ - عباس سعيد قطب نمايي را از جلد بيرون مي آورد با قطب نما به درخت کناري که تو سفره ات را به آن آويزان کرده اي نشانه مي رود و بعد چيزي روي کاغذ يادداشت مي کند در همان حال از تو مي پرسد : - عباس جان تا به حال به جنازه اي تو اين منطقه برخورد کردي؟. تو مي ترسي ، عرق سردي روي پيشانيت مي نشيند با صداي بريده اي مي گويي: - نه آقا ، ج ….جنازه کي ؟!. - هرکس ايراني باشه يا عراقي . حاجي که حالت تو را خوب فهميده با گوشه چفيه اش عرق پيشانيت را پاک مي کند و رو به سعيد مي گويد: - آقا سعيد اگه تو اين قسمت کارت تمام شده، بريم . سعيد در حاليکه گراي نقطه اي ديگر را يادداشت مي کند با اشاره سر به حاجي مي فهماند که کارش در حال اتمام است . هر دو نفر از تو خداحافظي مي کنند ساعتي ديگر در منطقه مي مانند وقتي مي خواهند سوار ماشينشان بشوند حاجي صورتش رابه تو طرف برميگرداند . - ما فردا صبح با گروه تفحص بر مي گرديم . خودرو که در ميان گرد و خاک دور مي شود تو مي ماني و غم سنگيني که از صبح تا به حال سايه به سايه تعقيبت مي کند . آفتاب را که به وسط آسمان رسيده نگاه مي کني به درخت کنارنزديک مي شوي کوزه آبت را که درخت از سايه باني آن دست کشيده بر مي داري ، به تپه که مي رسي مثل هر روز پايين تپه مي ايستي و گوشهايت را فقط و فقط متوجه تپه مي کني تا صداي هميشگي را بشنوي . صداي اذاني که از تپه به گوش مي رسد سبکبالت مي کند همانجا مي نشيني و اذان را تا آخر به گوش جان مي شنوي بعد آستينها را بالا مي کشي و از آب کوزه ات وضو مي گيري ، به بالاي تپه مي روي اقامه را مي خواني و قامت مي بندي .الله اکبر………….. نمازت که تمام مي شود سفره ات را باز مي کتي لقمه اي از نان و پنير برمي داري ولي انگار اشتهايت با حاجي و سعيد رفته است ، يکسره به فکر حرفهاي آنها هستي شايد منظورشان را متوجه نشده اي به هر حال بعد از ظهر را با بي حوصلگي مي گذراني مي خواهي تا تاريک شدن هوا در منطقه بماني تا آقاي سفيد پوش بيايدو صاحب صدا را سراغ گيري، مي ترسي اگر بماني ، امشب آقاي احتشام به کلاس راهت ندهد گله را جمع مي کني و به طرف روستا حرکت مي کني . از طرفي دلت هم نمي خواهد در مورد صداي اذاني که در تپه مي شنوي چيزي به گروه تفحص بگويي. ميگويي: - نکند صدا مربوط به دوستاني که دنبالش آمده بودند باشدو آنها براي هميشه از شنيدن آن اذان زيبا محرومت کنند. فکر وخيال فردا به مغزت هجوم برده و انگار در کلاس نيستي . چند بار هم آقاي احتشام به تو تذکر مي دهد که حواست را به درس جمع کني ولي بعد از دقيقه اي حضور در کلاس فکرت به منطقه فکه پرواز مي کند و سنگرها را يکي يکي از نظر مي گذراند. معلم تو را به جلوي کلاس مي خواند . - آقاي هويزاوي چرا حواست به کلاس نيست چيزي شده ؟. اگه ندوني من راجع به چي صحبت مي کردم بايد بري مادرتو بياري مدرسه. -آقا اجازه، راجع به قصه عشق قيس به ليلي. مي گفتين اينقدر قيس به ليلي علاقه نشون ميده ونمي تونه به اون برسه که سر به بيابون ميذاره و مجنون ميشه . - ليلي زن بود يا مرد؟. - آقا ليلي هر چيزي ميتونه باشه . - آفرين، برو بشين تو شاگرد زرنگي هستي ولي نمي دونم چرا چند شبه پريشون نشون ميدي . نماز ميخواني و پاي سفره مادر مي نشيني ميل چنداني به خوردن نداري ولي براي اينکه زحمت مادرت را ارج بگذاري کاسه غذا را تا به آخر مي خوري مي خواهي بلند شوي و زودتر از هر شب به رختخواب بروي مادر مي گو يد: - عباس جان من فردا ميرم دزفول، يه تلفن به بابات بزنم ، تو کاري نداري؟. - به بابا بگو، اگه براش پا گذاشتن زودتر بر گرده . سرت به بالش است اما فکرت در منطقه سير مي کند نمي داني کي خوابت مي برد . طوفان ماسه و رمل ، بيابانهاي فکه را به هم ريخته . باد ماسه هاي داغ را به صورتت مي کوبد و از شلاق ماسه ها صورتت کبود شده است . رمه ات به گوشه اي از دشت رميده و مثل ماهياني که از دريا به دشت افناده باشند از تشنگي در حال جان کندنند. تو از آنها مي گريزي و فرياد ميزني. گوسفندانت که جان مي دهند و آرام مي گيرند طوفان هم فروکش مي کند .آقاي چراغ به دست را مي بيني که ازکنار تابلو فلزي ، به تپه مورد علاقه ات نزديک مي شود به تپه که مي رسد خم مي شود و جنازه اي را از روي تپه بر مي دارد و آن را روي دستانش مي گيرد و به سمت تو حرکت ميکند ، صداي اذان هميشگي شنيده مي شود . تمام بدنت مي لرزد در آن گرما احساس سردي مي کني ، قطره اي عرق سرد ا ز گودي شانه هايت به پايين سرازير مي شود . هرچه آقا فاصله اش را با تو نزديکتر مي کند صداي اذان بلندتر مي شود . دستي به پيشانيت مي خورد سراسيمه و با فرياد بر مي خيزي ، مادر نگران حال تو شده است ، بالاي سرت نشسته با دلواپسي چهره ات را نگاه مي کند و مي پرسد : - چي شده عباس جون زهره منو آب کردي. چرا داد ميزني ؟!. - خواب بدي ديدم . - انشالله که خير است ، - مي خوام نماز بخونم . - نماز چه وقتي ؟! - مگه صداي اذون رو نشنيدي ؟!. - تو حالت خوب نيست ، ببين چه عرقي کردي . فردا با من بيا ببرمت دکتر. - نه چيزيم نيست. مادر بلند مي شود ليواني آب از کوزه بر مي دارد و به لبهاي تو نزديک مي کند - مادر، پيشم مي خوابي ؟. - آره ، پسرم تو بخواب من همين جا مي مونم. قبل از اينکه آفتاب به دشت سر بزند و حرارت نگاهش سبزه ها را سر افکنده کند تو به بالاي سنگر ها مي رسي گله را رها مي کني و سفره و کوزه ات را به طرف درخت کنار مي بري. وضعيت عادي منطقه کمي آرامت مي کند ولي دل مشغولي ديروز دست از سرت بر نداشته است . به طرف تپه مي روي ، پايين تپه که مي رسي گوشت را به جاي جاي تپه مي سپري ،صدايي نمي شنوي بالاي تپه مي روي و همانجا مي نشيني روياي ديشب دوباره جان مي گيرد و تصاوير آن ، از جلوي چشمانت مي گذرد. برمي خيزي و محلي که آقاي سفيد پوش ديشب از آنجا به تپه آمد رانگاه مي کني غير از تابلوي تير خورده و رنگ پريده کربلا 100کيلومتر چيزي نمي بيني . از تپه که دور مي شوي قصه عشق ليلي و مجنون برايت تداعي ميشود و عهد مي کني که هيچوقت دلبستگيت به اين تپه از بين نرود به همين خاطر آنجا را تپه ليلي مي نامي داخل يکي از سنگرها مي شوي بوي ناي وشرجي مشامت را آزار مي دهد گوني هاي پر از ماسه پوسيده شده و هر چند وقت يکبار مقداري از ماسه هاي آن به کف سنگر مي ريزد ، پتوي سياه پوسيده اي کف سنگر پهن شده است که نيمي از آن از ماسه هاي فرو ريخته به زير خاک رفته است ،جلو تر که مي روي نفست تنگ مي شود با لرزشي از جاي جاي سنگر خاک مي ريزد از ترس اينکه نکند سنگر روي سرت خراب شود با عجله بيرون مي آيي. آمبولانسي به همراه خودروي ديروزي جلوي سنگر ترمز مي کنند شش نفر از ماشينها پياده مي شود حاجي و سعيد را مي بيني به طرف آنها مي روي بعد از سلام و احوالپرسي حاجي تو را به تازه وارد ها معرفي مي کند.سعيد جلوي گروه حرکت مي کند و بقيه با بيل و يکسري وسايل به دنبال او از خاکريز بالا مي روند سعيد روي خاکريز مي ايستد، قطب نمايش رابا کاغذ تا شده اي روي آن از جلد بيرون مي آورد به درخت کنار با قطب نما تگاه مي کند کاغذ را باز مي کند و پس از کمي چپ و راست شدن به بقيه افراد فرمان مي دهد که پشت سرش حرکت کنند تو چسبيده به حاجي و تقريبا در وسط هاي صف قرار داري، حدود پانزده متر که از درخت کنار فاصله مي گيرند کمي به طرف راست مي روند سعيد مي ايستد رو به حاجي مي کند و مي گويد: -حاج آقا محدوده جستجوي ما با طبق گزارشي که جانباز عبد اللهي از بيمارستان داده همين جاست . حاجي بيل را از دست يکي از همراهان مي گيرد نام خدا را بر زبان مي آورد و پس از دعا کردن شروع به کندن مي کند . يکي از جوان ها بيل را از دست حا جي مي گيرد دو جوان ديگر هم با بيل و کلنگ مشغول کندن مي شوند . از حاجي مي پرسي : - چرا اينجا دنبال دوستاتون مي گرديد؟!. او کمي از بچه هايي که در حال کندن هستند فاصله مي گيرد دست تو را مي گيرد و با خود به جايي که بلندتر از ديگر جاهاست مي برد ،هر دو مي نشينيد حاجي کاملا بچه ها را زير نظر داردمي گويد : - پسر جان شبهاي عمليات چون فرصت نبود شهدا را به عقب منتقل کنيم بعضي از جنازه ها جا مي موند بعد ممکن بود اون منطقه به دست عراقيا بيفته رو همين حساب اونا هموجور که ما رو کشته هاي اونا خاک مي ريختيم شهداي ما رو خاک مي کردن .حالا کساني که در اون شبها شاهد شهادت هم رزماي خودشون بودن محل هارو مي گن تا ما جنازه هارو ببريم و تحويل خونواده هاشون بديم . -اگه شهيدي پيدا نشه چي؟ - خونوادش يه عمر چشم انتظار باقي مي مونن . بدون اينکه به حاجي چيزي بگويي بلند مي شوي و نوميدانه به طرف تپه مي روي دراز مي کشي و با مشت به تپه مي کوبي . -تورو خدا چيزي بگو ، شايد اينا اومدن سراغ تو البته اگه من چيزي نگم نمي تونن پيدات کنن،دوستات اشتباهي جايي ديگه رو دارن مي گردن نميخواي چيزي بگي حالاکه شناختمت چه طوري از دستت بدم ، اصلا ديگه کي برام اذون بگه . هيچکس نمي تونه جاي تورو پر کنه . گوشت را به تپه مي چسباني تا بلکه جوابي بگيري اما از صدا خبري نيست بلند مي شوي و خودت هم نمي داني با اين سردرگمي چه بايد کرد . به طرف گروه تفحص مي آيي عده اي نشسته اند و با دست ازگودال خاک هاي خيسي که روي لبا سي ريخته بيرون مي ريزند. حاجي صورتش را به آسمان مي کند و دعا مي خواند. - خدا را شکرمي کنيم که ما جلوي مادر اين شهيد رو سياه نشديم. وارد گودال مي شود کمي ديگر که مي کنند جمجمه اي از خاک بيرون مي آيد حاجي آن را به دست سعيد مي دهد لباس ، پوتينها و استخوانها و پلاکي فلزي از شهيد را درون پارچه اي مي پيچند و اسم شهيد و شماره شناسايي او را با ماژيک روي پارچه سفيد يادداشت مي کنند. سعيد به دوستانش سفارش مي کند که چند متر آن طرفتر را نيز بگردند . و خودش بقاياي شهيد را به طرف آمبولانس مي برد. تو در يک آن تصميم مي گيري و به طرف حاجي مي روي دست او را مي کشي و مي گويي: -حاجي بلند شو بيا ،! اون تپه رو مي بيني ؟ من اسمشو تپه ليلي گذاشتم هر روز ظهر از اونجا صداي اذان مي شنوم . - فقط تو مي شنوي ؟!. - نمي دونم چون تا حالا به کسي نگفتم ، به شما هم نمي خواستم بگم ، چون مي ترسم اگه اين راز رو بر ملا کنم ، ديگه اون صداي زيبا رو نشنوم ولي خوابي که ديشب ديدم خيلي ترسناک بود . البته دعاي امروز شما هم بي تاثير نبود. - چه خوابي ديدي ؟ ! خوابت را برايش تعريف مي کني و مي گويي : - اون آقاي سفيد پوشي که تو خواب ديدم هموني بود که ديروز فکر کردم شما سراغ اون اومديد. و شما به من خنديديد ، يه روز غروب دير تر از هميشه به خونه رفتم ديدم اون آقا فانوسي پر نوردستش بود به تپه نزديک شد جراغ را روي تپه گذاشت و خودش اونجا وايساد. من ترسيدم به اون نزديک بشم . . حاجي دست تو را ميگيرد و مي خواهد که او را به تپه ليلي ببري، به تپه که مي رسيد حاجي از تپه بالا مي رود نگاهي به خاکهاي روي تپه مي کند قسمتي ازحاک روي تپه با جاهاي ديگر فرق مي کند و رنگ آن به قرمزي مي زند حاجي با سر نيزه اي که همراه دارد خاکها را مي کند، رو به تو مي کند و مي گويد : -عباس جان تو صداي اذان مي شنوي ؟! - بخدا حاجي دروغ نمي گم ، شايد هنوز ظهر نشده باشه !. - الان که ده دقيقه هم از ظهر گذشته . تو به آسمان نگاه مي کني آفتاب وسط آسمان جا خوش کرده و شرجي و غبار هوا هاله بزرگي گرداگرد آن تنيده است . به حاجي که در حال کندن است مي گويي: - درسته ،ظهره ، ولي خودمم موندم . - اشکال نداره ،بوي عطر غريبي که از اين منطقه مي ياد برا جستجو کافيه ، عباس جان برو به بچه ها بگو همه بيان اينجا . - مسير تپه تا بچه هاي تفحص را با عجله مي گذراني و با آنها بر مي گردي . -حاجي خاک زيادي خارج کرده شرجي و گرمي هوا لباسها را به تنش خيس کرده سعيد به او نزديک مي شودو مي پرسد : - حاجي اينجا خبريه ؟!. - انشالله که باشه بيايين و کمک کنين . هر بيلي که از خاک بيرون ريخته مي شود قلب کوچکت تندتر مي زند کلاه آهني شهيد که به بيل يکي از بچه هاي گروه مي خورد و قسمتي از آن نمايان مي شود باز همه صلوات مي فرستند حاجي چهره رنگ باخته تو را نگاه مي کند دستي روي شانه ات مي گذارد و مي گويد: - چه طوري مرد؟. اشک از چشمانت سرازير شده است و در ميان اشکها به لباس دوست زير خاکيت خيره شده اي حاجي براي اينکه از منطقه دورت کند نگاهي به دشت مي اندازد و مي گويد: - گوسفندات خيلي دور شدن امروز اون زبون بسته ها رو بدون آب رها کردي . برو لااقل اونارو نزديکتر بيار . اسم آب که مياد ، بياد عطش ديشب گوسفندات مي افتي از تپه که سرازير مي شوي بغضت مي ترکد و زار زار گريه مي کني ؟ ميسر از تپه تا گله را آنقدر گريه مي کني که چشمهايت پف کرده و قرمز مي شود ،گله را با عجله کمي نزديک مي کني طاقت نمي آوري گريه ات را قطع مي کني و اشکها را از صورتت پاک مي کني و به بالاي تپه مي روي . صداي گريه حاجي و بچه هاي گروه را مي شنوي تو هم اختيار از کفت مي رود و هق هقت گريه آنان را همراهي مي کند . شهيدي را از خاک بيرون آورده اند که بدنش کاملا سالم مانده است . حاجي با بغض مي گويد : -راست مي گفتي عباس جان من تا حالا اين صحنه رو هيچ جا نديده بودم . تو خودت را بي اختيار روي جنازه مي اندازي و بوسه اي از صورت نورانيش را چاشني بغض ترکيده ات مي کني. سعيد دستت را مي گيرد ليواني آب به دهانت مي گذارد و دلداريت مي دهد . يکي از بچه ها مي رود و برانکاردي مي آورد ليلي را در کجاوه مي گذارند و به روي دوش حرکت مي دهند تو پشت سر آنها اشک جدايي مي ريزي . کجاوه ليلي را که به آمبولانس مي گذارند همه صورتت را مي بوسند و از امانتداريت سپاس گذارند. حاجي براي رو بوسي و خدا حافظي نزديکت مي شود . مي گويي: -بلاخره نفهميدي اون آقايي که شبها ميومد کي بود ؟. - نه عقلم به جايي نمي رسه ، تو هم امروز ديگه نمون بيا برو خونه ما دوباره فردا ميايم هنوز تو اين منطقه خيلي کار داريم . - بالاخره خودم مي فهمم. ماشين ها که حرکت مي کنند دنبال آنها مي دوي و باز گريه مي کني حاجي دستش را از شيشه آمبولانس بيرون مي آورد و با اشاره دست به تو مي فهماند که به خانه بروي. نااميدانه بر مي گردي به طرف درخت کنار مي روي کوزه و سفره ات را بر مي داري ميل ماندن نداري ، گله را از سنگرها مي گذراني و به جاده اسفالت پا مي گذاري با خود مي گويي،: -حتما از ديدن آن آقا هم محروم شده ام چون او هم اگر بداند که مکان يارش را لو داده ام ديگر نيايد. شايد اين ليلي مشترکمان بود . بر مي گردي تا آخرين وداعت را با تپه انجام دهي، با تعجب مي بيني که همان آقاي سفيد پوش به تپه نزديک شده است تا پايين تپه مي دوي مي ترسي که اگر قدمي ديگربرداري از ديده ات پنهان شود ، همانجا مي ايستي و آقا را نظاره مي کني مي گويي: - آقا ليلي رو بردند . او لبخندي مهمانت مي کند دستي برايت تکان مي دهد و ديگر چيزي نمي بيني
 التماس دعا احمد يوسفي


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ جمعه 10 مهر 1388  توسط احمد یوسفی
احمد یوسفی داستان نویس جنگ احمد یوسفی داستان نویس جنگ هفتمین مین را که خنثی کردم و به دست صابر دادم ، سیخک را برداشتم و با عجله شروع به سیخک زدن زمین کردم .هنوز یک متر پیشروی نکرده بودیم که دستی از پشت شانه ام را نوازش کرد و گفت : خسته نباشی برادر . با تعجب سر برگرداندم ، در تاریکی مطلق شب نمی شد او را شناخت . گفتم : ببخشید شما ؟! از نیروهای تک کننده گردان میثم هستم . شما اینجا چکار دارید ؟ ! مگر میدان مین را نمی بینید ؟ به همین خاطر آمدم ، گفتم شاید کمکی از دستم ساخته باشد . بی زحمت اگر شما همان عقب منتظر باشید ، کمک بزرگی به ما کرده اید . خیلی خوب حالا چرا اخم می کنی . لبخند بزن دلاور . از اینکه در این جوش وخروش جنگ مزاحم کارم شده بود اعصابم به هم ریخته بود ولی چاره ای نداشتم و مجبور بود آرام صحبت کنم چون فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود ،علاوه بر آن یک گردان از نیروهای تک کننده هم منتظر بودند تا هر چه زودتر میدان پاکسازی شود و علیات شروع شود .وقتی دیدم ایشان بر نمی گردند از حرص سیخک را به زمین کوبیدم و گفتم : ببین اخوی ، الان موقع خوش و بش و جای اینجور حرفها نیست . اصلا شما نباید بدون اجازه به این محل می آمدی . با همان لحن متین و آرامش گفت : من هم دوره ی تخریب را گذرانده ام . برای اینکه راه زودتر برای بچه ها باز شود اگر اجازه بدهید من هم به شما دو نفر کمک کنم .این بار صابر پا درمیانی کرد و گفت : سر گروهبان حالا چه اشکال دارد . دلش را نشکن . هشتمین مین را از زمین خارج کردم و در حال خنثی کردن آن به صابر گفتم : یاالله زودتر حالا وقت این کارها نیست . من از کجا این آقا را توی این تاریکی شب بشناسم اصلا از کجا معلوم که ستون پنجمی نباشد ؟ بخدا جزوه گردان میثمم ، به حاج آقا رحیمی التماس کردم که بگذارد بیایم و به شما کمک کنم . چرا وظیفه خودت را انجام نمی دهی ؟ و چه اصراری به کمک ما داری ؟! می خواهم در پاکسازی جاده کربلا من هم سهمی داشته باشم . اسم کربلا را که آورد بدنم لرزید . بی اختیار بلند شدم شانه اش را گرفتم و او را به زمین نشاندم .و گفتم : خیلی خوب حالا با چه وسیله ای زمین را می گردی ؟ با این سر نیزه . دستانش را به آسمان بلند کرد و بعد از اینکه خدایش را سپاس گفت ، سر نیزه اش را بیرون آورد و شروع به سیخک زدن زمین کرد . مقداری که جلو رفت صابر گفت : سر گروهبان ! سیم تله ! گفتم : خیلی آرام از نزدیکترین محل به مین ، سیم را قطع کن .کاملا مواظب باش . صابر سیم را که قطع کرد . مین منور روشن شد . خیلی دستپاچه شدیم و ناچار روی زمین دراز کشیدیم این آقایی که هنوز اسمش را نمی دانستیم خودش را به مین رساند و با قرار دادن کلاه آهنیش روی مین مانع از نور افشانی مین شد . در دلم به او احسنت گفتم ولی بی احتیاطی صابر و روشن شدن مین منور باعث شد عراقیها به جنب و جوش بیفتند و رگبارهای پیاپی و بدون هدف خود را به محلی که منور روشن شده بود بگیرند . آنها برای اینکه مطمئن شوند کسی به میدانشان نفوذ نکرده است، منورهای زیادی را بالای سرمان فرستادند ، ما هم فقط باید به زمین می چسبیدیم و تکان نمی خوردیم . سعی کردم زیر نور منور ها چهره ی غریبه ی مددرسان را ورانداز کنم ولی او هم کاملا صورتش را به زمین چسبانده بود و منتظر بود که هرچه زودتر نور منورها فروکش کند .اوضاع که کمی عادی شد به صابر و غریبه گفتم : سریع بلند شوید لطف خداوند شامل حالمان شد و خوشبختانه عراقی ها متوجه حضورمان نشده اند ، والا عملیات لو می رفت . چند متر دیگر از میدان را پیشروی کردیم . فاصله ما تا سنگر های عراقی به کمتر از دویست متر رسیده بود . نوار سفید را به جلو غلطاندم و گفتم : راستی برادر نگفتی اسمت چیست ؟ اسمم به چه درد شما می خورد . یک بنده گناهکار خدا هستم . لااقل بدانیم با چه اسمی صدایت بزنیم . چون گردانم میثمه بگویید ، میثم فکر نمی کردم اینقدر در کار مین برداری ماهر باشی ! فاصله ات با ما زیاد شده من مجبورم بلند حرف بزنم . کمی آرامتر برو تا ما هم برسیم . صدای پای بچه ها را میشنوی ؟ اگر ساعت از دوازده بگذرد ترمز های آنها از کار می افتد . خوب گوش کردم به صابر گفتم : صابر جان زودتر ، آمدند . با عجله چند متر دیگر را پاکسازی کردیم . حالا گردان تک کننده میثم کاملا به ما چسبیده بود . ما هم تا بریدن آخرین سیم خاردارها فاصله چندانی نداشتیم . میثم که زودتر از ما در محور خودش به سیم خاردار رسیده بود آرام و با عجله به طرف ما آمد و گفت :سر گروهبان شما بروید و سیم خاردارها را قطع کنید ، من این دو سه متر را پاکسازی می کنم . بدون معطلی بلند شدم صابر را با خود به طرف سیم ها بردم و آنها را با انبر چیدیم صدای روشن شدن تانکهای عراقی به وضوح شنیده می شد و این جابجایی من را به این شک دچار کرده بود که نکند عراقی ها از حمله مطلع شده باشند ! از پشت سرم صدای یا مهدی ادرکنی یکی از نیروها را شنیدم و با شلیک آر پی جی او یکی از تانکهای عراقی مورد اصابت قرار گرفت . گردان سراسیمه حمله کرد. میثم که آخرین مین را پیدا می کرد با هجوم بچه ها تنها راه حل را انداختن خودش به روی مین دید تا بدن مطهرش تکه تکه شود و عملیات بچه های گردانش متوقف نشود . بوی گوشت سوخته بدن میثم با فریاد یا حسین بسیجیان در هم آمیخته بود و جنگ به پیروزی نزدیک می شد . صبح پیروزی باقی مانده بدنش را به هر کس نشان می دادیم از نامش چیزی نمی گفتند . و میثم چه گمنام زندگی کرد وچه گمنام شهد شهادت نوشید. نویسنده: احمد یوسفی (هر گونه برداشت منوط به اجازه کتبی از نویسنده است)

ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 7 مهر 1388  توسط احمد یوسفی
مورچه های خونخوار                                                                               
 براي مين گذاري جلوي عراقيها در تلمبه خانه شرهاني با عده اي از بچه ها رفته بوديم . فاصله عراقيها تا خط ما خيلي نزديك بود ساعت يازده شب از خاكريزها سرازير شديم محلي را كه مي بايست مين گذلري مي كرديم مابين دو شيار تپه قرار داشت بدون اينكه صدايي از كسي بيرون بيايد شروع به كار كرديم بخاطر اينكه صداي كوبيدن دستكهاي سيم خاردار را عراقيها نشنوند پوتيني را روي دستك فلزي سيم خاردار واژگون مي كرديم و با پتك آرام روي آن مي كوبيديم . يك منور عراقي بالاي سرمان آسمان را شكافت وهمه جا روشن شد بدون معطلي همگي روي زمين خوابيديم تا از ديد و تير مستقيم عراقيها در امان بمانيم . يك لحظه حس كردم صورتم مي سوزد دستي به صورتم كشيدم روي ريشهاي بلندم تعداد بسيار زيادي مورچه جمع شده بود و به شكل عجيبي به جاي جاي صورتم چسبيده بودند ، نور منور كه خاموش شد روي زانوهايم نشستم و با هر بار چنگ انداختن توي ريشام تعدادي مورچه بزرگ و خونخوار را با دو دست از صورتم جدا مي كردم و به زمين مي ريختم اگر يك محيط آرامي بود كه مي توانستم فرياد بزنم از سوزش پياپي گاز گرفتن مورچه ها بايد كل بچه ها را خبر مي كردم ولي اون شب به قول بچه ها جيكم در نيامد .
 احمد یوسفی               


ادامه مطلب

دنبالک ها: http://www.eramau.blogfa.com/post-45.aspx،
نوشته شده در تاريخ شنبه 4 مهر 1388  توسط احمد یوسفی
                                                                                                      
 
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آنكس كند از مرگ، نه مرد است 
                                                                                                    
جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است
                                                                                                     
مردی اگرت هست، كنون وقت نبرد است


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  توسط احمد یوسفی




فکه کوتاه ترین فاصله رزمندگان تا کربلا

فکه کوتاه ترين فاصله رزمندگان تا کربلا                                                                                                
                                                                                         
 به نام هستي بخش دانا                                                                                                    
  صبح زود از چنانه که عازم فکه بوديم با مجيد قرار گذاشتيم ، هر کداام از ما روي يک نوار ميدان مين کار کند . محلي که بايد مين برداري مي شد حد فاصل سنگرهاي خودي تا خط عراقيها بود . چون تا پاسگاه فکه فاصله زيادي بودو ما اگر رفت و آمدمان را به حداقل مي رسانديم عراقيها متوجه حضورمان نمي شدند . مجيد گفت ما بايد تا قبل از اينکه ظهر بشود و آفتاب عمودي بتابد کارمان را تمام کنيم .، در غير اين صورت با تابش نور دشمن تک تک ما را شکار مي کند . با يک جيپ km آمبولانس از سنگرهاي خودي جداشديم و به منطقه مورد نظر رسيديم 4 نفر سرباز را کنار ماشين و روي جاده آسفالت گذاشتيم و من به همراه ستواندوم مجيد ناظري روي دو نوار جداگانه مين pomenz شروع به خنثي کردن مين ها کرديم . قرارشد هيچکدام از ما به مين هايي که در اثر باران زنگ زده انددست نزنيم و آنها را در فرصتي مناسب تر سر جايشان تخريب کنيم . با گذشت دو ساعت از شروع کار فاصله زيادي با سربازان و ماشين پيدا کرده بوديم . گرماي زياد و انعکاس حرارت آفتاب روي رمل هاي فکه و عطش هر چند وقت يکبار، قمقمه آبم را خالي کرده بود . مجيد سخت مشغول کار بود و فاصله اش با من زياد شده بود . تصميم گرفتم به طرف ماشينمان بروم و قمقمه ام را آب کنم . چند متر که از دستک مين دور شدم صداي انفجاري را روي خطي که مجيد کار مي کرد شنيدم . فکر کردم خمپاره شصت بود . دود و خاکها که کناره گرفت مجيد سر پا نبود ، با عجله خودم را به او رساندم . اوروي رملهاي داغ در محل گودي افتاده بود و ناله مي کرد ، هر دو دستش از بالاي آرنج قطع شده بود و از پيشانيش که جاي ترکش مين بود خون فواره مي زد. سربازها که اين وضع را از دور مي ديدند برانکار را داخل ماشين گذاشتند و به طرف ما حرکت کردند . بعد از انفجار مين عراقيها هم شروع به شليک خمپاره کرده بودند و لحظه اي انفجارها قطع نمي شد . ماشين که به طرف ما مي آمد روي مين ضد خودرو رفت و سربا زان با موج انفجار هر کدام به گوشه اي پرتاب شده بودند . بچه هاي خط مقدم که پشت سر ما بودند با دوربين اين صحنه ها را مي ديدند، آنها وقتي به کمک رسيدند مجيد تازه داماد ديگر رمقي براي ماندن نداشت . با چفيه اي که همراهم بود نمي دانستم کدام قسمت بدنش را ببندم . چفيه را با فشار روي پيشانيش گذاشتم و او را دلداري دادم . او هر لحظه و با صداي بريده آقايمان امام حسين و ابوالفضل(ع) را صدا مي زدو آب مي خواست . قمقمه اورا که بيرون آوردم خشک تراز قمقه من بود . مجيد در آخرين لحظات با زحمت سرش را که بين دستان من قرار داشت رو به قبله چرخاند نگاهي به دور دست کرد لبانش تکاني خورد و .................
 سرگرد نزاجا : احمد يوسفي 


ادامه مطلب