داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 مهر 1388  توسط احمد یوسفی




فکه کوتاه ترین فاصله رزمندگان تا کربلا

فکه کوتاه ترين فاصله رزمندگان تا کربلا                                                                                                
                                                                                         
 به نام هستي بخش دانا                                                                                                    
  صبح زود از چنانه که عازم فکه بوديم با مجيد قرار گذاشتيم ، هر کداام از ما روي يک نوار ميدان مين کار کند . محلي که بايد مين برداري مي شد حد فاصل سنگرهاي خودي تا خط عراقيها بود . چون تا پاسگاه فکه فاصله زيادي بودو ما اگر رفت و آمدمان را به حداقل مي رسانديم عراقيها متوجه حضورمان نمي شدند . مجيد گفت ما بايد تا قبل از اينکه ظهر بشود و آفتاب عمودي بتابد کارمان را تمام کنيم .، در غير اين صورت با تابش نور دشمن تک تک ما را شکار مي کند . با يک جيپ km آمبولانس از سنگرهاي خودي جداشديم و به منطقه مورد نظر رسيديم 4 نفر سرباز را کنار ماشين و روي جاده آسفالت گذاشتيم و من به همراه ستواندوم مجيد ناظري روي دو نوار جداگانه مين pomenz شروع به خنثي کردن مين ها کرديم . قرارشد هيچکدام از ما به مين هايي که در اثر باران زنگ زده انددست نزنيم و آنها را در فرصتي مناسب تر سر جايشان تخريب کنيم . با گذشت دو ساعت از شروع کار فاصله زيادي با سربازان و ماشين پيدا کرده بوديم . گرماي زياد و انعکاس حرارت آفتاب روي رمل هاي فکه و عطش هر چند وقت يکبار، قمقمه آبم را خالي کرده بود . مجيد سخت مشغول کار بود و فاصله اش با من زياد شده بود . تصميم گرفتم به طرف ماشينمان بروم و قمقمه ام را آب کنم . چند متر که از دستک مين دور شدم صداي انفجاري را روي خطي که مجيد کار مي کرد شنيدم . فکر کردم خمپاره شصت بود . دود و خاکها که کناره گرفت مجيد سر پا نبود ، با عجله خودم را به او رساندم . اوروي رملهاي داغ در محل گودي افتاده بود و ناله مي کرد ، هر دو دستش از بالاي آرنج قطع شده بود و از پيشانيش که جاي ترکش مين بود خون فواره مي زد. سربازها که اين وضع را از دور مي ديدند برانکار را داخل ماشين گذاشتند و به طرف ما حرکت کردند . بعد از انفجار مين عراقيها هم شروع به شليک خمپاره کرده بودند و لحظه اي انفجارها قطع نمي شد . ماشين که به طرف ما مي آمد روي مين ضد خودرو رفت و سربا زان با موج انفجار هر کدام به گوشه اي پرتاب شده بودند . بچه هاي خط مقدم که پشت سر ما بودند با دوربين اين صحنه ها را مي ديدند، آنها وقتي به کمک رسيدند مجيد تازه داماد ديگر رمقي براي ماندن نداشت . با چفيه اي که همراهم بود نمي دانستم کدام قسمت بدنش را ببندم . چفيه را با فشار روي پيشانيش گذاشتم و او را دلداري دادم . او هر لحظه و با صداي بريده آقايمان امام حسين و ابوالفضل(ع) را صدا مي زدو آب مي خواست . قمقمه اورا که بيرون آوردم خشک تراز قمقه من بود . مجيد در آخرين لحظات با زحمت سرش را که بين دستان من قرار داشت رو به قبله چرخاند نگاهي به دور دست کرد لبانش تکاني خورد و .................
 سرگرد نزاجا : احمد يوسفي