یک شب که صحبت از مرگ و احوالات آن به میان آمد. هر کس چیزی گفت . مطلبی را که خواهر زاده ام بیان کرد ، اعتقادم را به شهدا...
همسایگی شهید
یک شب که صحبت از مرگ و احوالات آن به میان آمد. هر کس چیزی گفت . مطلبی را که خواهر زاده ام بیان کرد ، اعتقادم را به شهدا دو چندان نمود .
او گفت : چند سال پیش پیرزنی در همسایگی مان داشتیم که به رحمت خدا رفت . من در مراسم خاکسپاری او حاضر نشدم . چند سال گذشت و یک روز پنجشنبه که برای زیارت اهل قبور به قبرستان محل رفته بودم خودبخود یادم افتاد که قبر این پیرزن را هم پیدا کنم و فاتحه ای برای او بخوانم . هر چه جستجو کردم قبرش را نیافتم .آشنایی هم نبود که از آن نشانی قبر ایشان را بگیرم . ناچار به نیت او حمد و سوره ای خواندم و به خانه برگشتم .
شب که خوابیدم ، ایشان به خوابم آمد و گفت : امروز برای پیداکردن قبر من خیلی خسته شدی ، من همسایه ی شهیدی هستم و از بابت این همسایگی ، در آسایش کامل هستم و خیلی به من خوش می گذرد .
وقتی فردا از خواب بیدار شدم جریان را به مادرم گفتم . مادرم گفت : راست گفته قبرش کنار قبر شهیدی است .
از شنیدن این خبر یکه خوردم تا به حال در مورد صحت خواب هایم شک داشتم .
چادرم را پوشیدم و راهی آرامستان شدم . حال برای پیدا کردن قبرش آدرس داشتم . آدرسی که خودش داده بود .
جلوی قبرستان که رسیدم فاتحه ای خواندم و به طرف قسمتی که شهدا را دفن کرده بودند به راه افتادم . قبور اطراف شهدا را گشتم و به راحتی قبر این پیرزنی که از همسایگی شهدا خوشنود بود را یافتم . ساعتی کنارش نشستم و در نهایت با چشمان خیس دور و اطراف شهدا را ورانداز کردم تا شاید جایی برای همسایگی با آنان پیدا کنم .
احمد یوسفی
ادامه مطلب
به روایت از همرزم شهید ناظری سرگرد نزاجا : احمد یوسفی
صبح زود از چنانه که عازم فکه بودیم با ستواندوم تازه داماد مجیدناظری قرار گذاشتیم ، هر کدام از ما روی یک نوار میدان مین کار کند . محلی که باید مین برداری می شد حد فاصل سنگرهای خودی تا خط عراقیها بود . چون تا پاسگاه فکه فاصله زیادی بودو ما اگر رفت و آمدمان را به حداقل می رساندیم عراقیها متوجه حضورمان نمی شدند .
ادامه مطلب
نماز اسارت
گرمای زیاد آدم را کلافه می کرد. زیر پیراهن ها از فرط عرق کردن ، همه خیس بودند .
حسین تکه مقوایی را که در دست داشت و خودش را با آن باد می زد روی سرم کوبید و گفت :
علی یه خبر خوش .
گفتم : تو هم حوصله داری ، حتما می خوای بگی فردا آزاد می شیم .
گفت : نه بابا .
ادامه مطلب