داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 13 تیر 1397  توسط احمد یوسفی

به روایت از همرزم شهید ناظری سرگرد نزاجا : احمد یوسفی

شهید مجید ناظری

صبح زود از چنانه که عازم فکه بودیم با ستواندوم تازه داماد مجیدناظری قرار گذاشتیم  ، هر کدام از ما روی یک نوار میدان مین کار کند . محلی که باید مین برداری می شد حد فاصل سنگرهای خودی تا خط عراقیها بود . چون تا پاسگاه فکه فاصله زیادی بودو ما اگر رفت و آمدمان را به حداقل می رساندیم عراقیها متوجه حضورمان نمی شدند .

مجید گفت ما باید تا قبل از اینکه ظهر بشود کارمان را تمام کنیم . در غیر این صورت با تابش نور، دشمن تک تک ما را شکار می کند شهید گروه 411 بروجرد میدان مین عراقی   با یک جیپ ( آمبولانس کا- ام)  از سنگرهای خودی جدا شدیم و به منطقه مورد نظر رسیدیم. 4 نفر سرباز را کنار ماشین و روی جاده آسفالت گذاشتیم و من به همراه ستواندوم مجید ناظری روی دو نوار جداگانه مین pomez   شروع به خنثی کردن مین ها کردیم . قرار شد هیچکدام از ما به مین هایی که در اثر باران زنگ زده و حساس شده اند ، دست نزنیم و آنها را در فرصتی مناسب تر، سر جایشان تخریب کنیم . با گذشت دو ساعت از شروع کار، فاصله زیادی با سربازان و ماشین پیدا کرده بودیم . میدان مین عراقی  گرمای زیاد و انعکاس حرارت آفتاب روی رمل های فکه و تشنگی هر چند وقت یکبار، قمقمه آبم را خالی کرده بود .   مجید سخت مشغول کار بود و فاصله اش با من زیاد شده بود . تصمیم گرفتم به طرف ماشینمان بروم و قمقمه ام را آب کنم . چند متر که از دستک مین دور شدم صدای انفجاری را روی خطی که مجید کار می کرد شنیدم   صدا شبیه انفجار گلوله خمپاره شصت بود . دود و خاک ها که کناره رفت مجید سر پا نبود ، با عجله خودم را به او رساندم . او روی رملهای داغ در محل گودی افتاده بود و ناله می کرد ، هر دو دستش از بالای آرنج قطع شده بود و از پیشانیش که جای ترکش مین بود خون فواره می زد. سربازها که این وضع را از دور می دیدند ، برانکار را داخل ماشین گذاشتند و به طرف ما حرکت کردند . بعد از انفجار مین، عراقیها هم شروع به شلیک خمپاره کرده بودند و لحظه ای انفجارها قطع نمی شد . ماشین که به طرف ما می آمد روی مین ضد خودرو رفت و سربا زان با موج انفجار هر کدام به گوشه ای پرتاب شده بودند . بچه های خط مقدم که پشت سر ما بودند با دوربین این صحنه ها را می دیدند، آنها وقتی به کمک رسیدند مجید ، دیگر رمقی برای ماندن نداشت . با چفیه ای که همراهم بود. نمی دانستم کدام قسمت بدنش را ببندم . چفیه را با فشار روی پیشانیش گذاشتم و او را دلداری دادم . او هر لحظه و با صدای بریده بریده، آقایمان امام حسین و ابوالفضل(ع)  را صدا می زدو آب می خواست . قمقمه اورا که بیرون آوردم خشک تراز قمقه من بود . مجید در آخرین لحظات با زحمت سرش را که بین دستان من قرار داشت رو به قبله چرخاند، نگاهی به دور دست کرد لبانش تکانی خورد و شهید شد.