ادامه مطلب
از صبح زود که خبر آمدن ضریح مطهر امام حسین علیه السلام در شهر پیچید ، همه در میدان آیت الله بروجردی (ره) و میدان راهنمایی و خیابانهای اطراف آن جمع شدند .با نوحه گری مداحان اشک ریختند و چنان سیل خروشانی شدند که تا به حال بروجرد این جمعیت را به خود ندیده بود . انتظار به درازا کشید و تا غروب همه ی چشم های مریدان بی صبرانه انتهای جاده ای را نظاره گر بود که بویی از مرادشان را در آن حس می کردند .
هر کس نذری را برای ارباش فراهم کرده بود از گاو و گوسفند قربانی گرفته تا مرغ و خروس و بلاخره پیرزنی که از چندیدن روز قبل که خبر را شنیده بود سبزه ای را پرورده بود که با اسپند نثار ورود ضریح مولایش کند .بلاخره بعد از 9 ساعت انتظار در هوای سرد پاییزی پیش قراولان همراه ضریح با فریادهای یا حسین مردم به میدان نزدیک شدند . جمعیت به یکباره طوفانی شد که می خواست هر چه زودتر خود را به بدنه ی ضریح متبرک برساند و با صاحب ضریح درد دل گوید .ولی مگر ممکن بود که همه به آرزویشان برسند و دستشان را متبرک کنند به جایگاهی که سالیان سال در بهترین نقطه ی زمین جاخوش خواهد نمود .
پنج کیلومتر راه را مردم به دنبال ضریح راه پیمودند و در این مسیر پیر زن همچنان پشت جمعیت اسفند دود می کرد و نگاهی به سبزه اش می کرد و زیر لب چیزی می گفت و بعد از آن نگاهی از روی حسرت به ضریحی که از هر لحظه او دورتر می شد ، می انداخت و آه می کشید و چه زیبا بود لحظه ای که هر چند وقت یکبار تکرار می شد و او مشتی را که از اسفند پر کرده بود از دور دور ضریح می چرخاند و آن را در آتش می ریخت و دود آن را به طرف ضریح مطهر امام می فرستاد .
هر چه ضریح به میدان راهنمایی شهر نزدیکتر می شد جمعیت متراکم تر و اشک ها جاری تر می گشت . تا هنگامی که ضریح به میدان رسید دو ساعت دیگر زمان بدون حس کردن گذشتش سپری گشت و مردم همچنان برای رسیدن به مرادشان تلاش می کردند . کمی به عقب برگشتم تا همچنان نظاره گر پیرزنی باشم که آن روز خود را جوانی حس می کرد که می تواند به همراه مردم و پا به پای آنان پشت سر کاروان حرکت کند . فاصله ام از جمعیت باعث شد تا واقعیتی زیبا را ببینم و آن کفشهای بسیار زیادی بود که از صاحبانشان بجا مانده بود و این برهنگی پا هم آنان را از راه نینداخته بود و خود بخود نگاهم به پاهای پیرزن دوخته شد که او هم بدون کفش راه می پیمود .دوربینم را که به سمت کفشها نشانه رفتم اشکهایم به یکباره روی گونه ام غلتید و در حال گرفتن عکس خود بخود این زمزمه به سراغم آمد .
"اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ ..."
برچسبها: کفشهای جاماندهضریح مطهر امام حسین (ع)بروجردپیرزنمیدان آیت الله بروجردیپیش قراول
ادامه مطلب
ادامه مطلب
حماسه دره جمیلان. نویسنده: یوسفی،احمد ;. نشریه: روزنامه رسالت 1376/05/08 (با سپاس فراوان از طاهری عزیز برای تایپ این مطلب وب سایت http://ovanlake.com/)
به نام یزدان پاک
سپیده دم یکی از روز های بهار جهت پاکسازی محور پایگاه صید آباد تا ده "کانی باغ" از توابع شهرستان پسوه ، به همراه 9 نفر سرباز مسلح و یکنفر بیسیم چی با کلیه ادوات مین یابی و سرباز مین یاب که دوره مهندسی را طی کرده بود به راه افتادیم.سرازیری پایگاه را که می گذراندیم هوای روحبخش بهار را حس میکردم که چگونه برگهای درختان را می رقصاند و پرهای پرندگان زیبا را که بر روی شاخه های پر گل نشسته بوندند نوازش می داد. به نزدیکی چشمه آبی که محل آب یگان بود رسیدیم،از آب خنک و گوارای آن دو سه مشت به صورتمان زدیم،بچه ها قمقمه های خودشان را از آب پر کردند و مجددا به راه افتادیم از اینجا به بعد می بایست دستگاه مین یاب را روشن کنیم و جاده را کاملا مین یابی نماییم،
چون این قسمت از جاده در دید پایگاه نبود و گروه های ضد انقلاب بعضی شبها جاده را مین گذاری می کردند تا خودروهایی که روزها جهت آوردن آذوقه و مهمات به پایگاه می آمدند به وسیله این مین ها و تله های انفجاری منهدم شوند.چهار نفر سرباز مسلح را جهت دیده بانی با مقداری فاصله به جلو فرستادم اکبر، سربازی که مین یاب را حمل می کرد و حسین سرباز بیسیم چی به همراه من در وسط حرکت می کردند و چهار نفر سرباز دیگر به عنوان دیده بان عقب حرکت می کردند. مین یاب را روشن و شروع به جستجو نمودیم پس از کاوش قسمتی از جاده صدا ی محمود را که روی فرکانس بیسیم ما قرار داشت شنیدم او خطاب به ما گفت:احمد احمد محمود،گوشی بیسیم را گرفتم و و گفتم محمود احمد بگوشم،او گفت:خسته نباشید و ادامه داد:طبق گزارش هواشناسی امروز هوا ابری است،و امکان بارندگی هست مراقب باشید بچه ها خیس نشوند ضمنا ممکن
ادامه مطلب
یه آدم مخلص و همه چیز تمام تمام بود ، با اینکه درجه ی نظامی گرفته بود ولی هنوز همون خصلت بسیجی گونه را ترک نکرده بود ، با وجودیکه می دانست ارتش نظم و انضباط خاص خودش را دا رد ، به جای احترام نظامی به مافوق ، لفظ سلام علیکم را بسیار غلیظ ادا می کرد . به همین خاطر بعضی از بچه ها مسخراش می کردند و بقول معروف دستش می انداختند . وقتی گردان شهادت توسط امیر صیاد شیرازی در قرارگاه کربلا تشکیل شد ایشان داوطلبانه عضو گردان شهادت شد و در عملیات های مختلف شرکت کرد و در یک عملیات شناسایی چشم راستش را از دست داد. چند شب پیش دعای توسل در منزل یکی از جانبازان محلمان برگزار شد مراسم دعا تمام شد گفتم راستی حاج علی نحوه ی جانباز شدنت رو برام گفتی ، اگه میشه یه بار دیگه برام تعریف کن . با خوشرویی پذیرفت و گفت :
تو منطقه ی شرهانی دشمن شرارت زیادی به پا کرده بود از طرف گردان شهادت ستوان سلامی ، من و چند نفر دیگر را مامور کردند که دشمن را شناسایی کنیم ، گفته بودند که حق درگیری با دشمن رو ندارید فقط وضعیت دشمن را شناسایی کنید و برگردید . وقتی به سنگر های دشمن نزدیک شدیم یه عراقی رو دیدم که با عجله به داخل سنگر رفت ، خودم را به جناب سروان سلامی رسوندم و گفتم می تونم بدون سر و صدا وارد سنگرش بشم و کارش رو بسازم ، ایشون اجازه نداد و سخت مشغول رسم سنگر های آنان روی کاغذ کالک شد . من کمی جلوتر رفتم همان کسی که وارد سنگر شده بود از سنگرش بیرون اومد ضامن نارنجکی که در دستش بود کشید و آن را به طرف پرتاب کرد روی زمین نشستم تا ترکشها به بدنه ی خاکریز بخورد ولی ترکشی چشم راستم را رفت و تمام صورتم غرق در خون شد وقتی به بیمارستان دزفول رسیدیم گفتند باید چشمت را تخلیه کنیم و من شکایتی نداشتم .
جانباز مورد نظر حاج علی محمد سیف اللهی
راوی : احمد یوسفی
ادامه مطلب
بچه های صدا و سیما آمده بودند تا از دوست دوران دبستان و همرزم ما در گروه 411 مهندسی بروجرد یک برنامه ی مستند بسازند .
این برنامه همانطور که مطلع هستید به شهدای ورزشکار می پردازد و روزهای جمعه از شبکه سه سیما پخش می شود . شهید موسیوند هم از فوتبالیست های خوب بروجرد بود و اگر دنبال تیم ملی رفتن و بی خیال جبهه آمدن می شد می توانست در تیم ملی حضور چشمگیری داشته باشد ولی ایشان دفاع از حیثیت انقلاب و اسلام را به همه چیز ترجیح داد .
همانطور که در این فیلم گفته ام ایشان از دوران مدرسه راهنمایی که در مدرسه راهنمایی محمد قمی درس می خوندیم یکی از چهره های خوب فوتبال بودند . در جبهه هم به محض اینکه فرصتی پیدا می شد بچه ها را جمع می کرد و فوتبال رو شروع می کردند .
خاطره ای از آخرین روز زندگی این شهید را از زبان آقای علی جوانمرد که همسنگر ایشان بودند بشنویم . ایشان می گفتند بعد از ظهر روز قبل از شهادت ایشان ، با چند نفر رفتیم زیر پلی که آن طرف دهلران بود و آبتنی
ادامه مطلب
چند روز بعد از عملیات پیروزمندانه و غرور آفرین شکست حصر آبادان توسط لشکر پیروز خراسان ، به دستور امیر صیاد شیرازی گروه 411 بروجرد برای جمع آوری و خنثی سازی مین های بجا مانده در دشت بسیار وسیع آبادان مشغول به کار شد. من به همراه جناب سروان امیر چوپانی و چند نفر دیگر از گردان 436 مهندسی بروجرد برای شناسایی میادین مین به آن منطقه رفتیم .منطقه ی مین گذاری شده از کیلومتر 10 جاده ی آبادان ماهشهر شروع می شد و به لبه ی کارون می رسید . عراقی ها انقدر مین در منطقه پخش کرده بودند که به این سادگی امکان خنثی سازی آنها نبود . آن روز سعی کردیم منطقه را خوب شناسایی کنیم و نقشه های میادین مین را تا حد ممکن روی کاغذ بیاوریم . کنار سنگر های عراقی پر بود از جنازه هایی که با لودر روی آنها خاک ریخته شده بود . در منطقه ای که به قایق سازی معرف است تعدای از نیروهای ایرانی حضور داشتند ، وقتی ما را دیدند چای تعارف کردند و ما هم در مورد عملیات از آنها سوال کردیم . یک نفر از آنها که با لهجه ی شیرین مشهدی صحبت می کرد گفت هر وقت خواستید تشریف ببرید بیاین تا یه چیزی رو نشونتون بدم .
تومنطقه ی شرهانی هواپیما ی عراقی بعضی روزا خیلی اذیت می کرد ند یه روز ساعت یازده صبح پدافند ضد هوایی ارتش یکی از هواپیما ها رو زد .هواپیما تو آسمون آتیش گرفت و با فاصله ی زیادی از ما سقوط کرد . رضا نمایی که از درجه دارای خیلی شاد و چابک لشکر ذوالفقار بود با شهید اسماعیلی سوار جیپ کا ام شدند و برای آوردن خلبان آن هواپیما به طرف محل سقوط رفتند .
چون فاصله ی محل استقرار شهید محمد اسماعیلی و رضا نمایی با ما زیاد بود در جریان چگونگی کارشون قرار نگرفتم تا اینکه ساعت 4 بعد از ظهر شهید اسماعیلی زنگ زد و گفت : احمد آقا اگه می خوای خلبان عراقی رو ببینی پاشو بیا اینجا .
منم از خدا خواسته بلند شدم سوار جیپ شدم و رفتم طرف گروهان شهید اسماعیلی اینا . وقتی رسیدم محمد دم در سنگرشون وایساده بود و یه سرباز مسلح رو هم برای نگهبانی اونجا گذاشته بود .
احوالپرسی که کردم . محمد گفت : خلبانه داخله برو تو . پرسیدم رضا کجاست ؟ گفت : هر جا باشه الان میاد . سر باز مسلح به احترام پایی جفت کرد و من پتویی که جلوی سنگر زده شده بود کنار زدم و داخل شدم .
ادامه مطلب
به نام خدا
بعد از عمیلیات فتح المبین کنار رودخانه کرخه در روستای سرخه مستقر شد ه بودیم و هر روز برای پاکسازی مناطق وسیعی که با مین های مختلف دشمن پوشیده شده بود به دشت فتح المبین می رفتیم . هوا خیلی گرم شده بود و ظهر ها که به روستای ویرانه و بی سکنه سرخه بر می گشتیم شدت گرما امان چرت زدن را هم از ما می گرفت . بعلت نزدیکی بسیار زیاد این روستا با رودخانه کرخه شبها پشه هایی به سراغمان می آمد که نیش زدنشان را خدا نصیبتان نکند .
خلاصه کلافه شده بودیم . نه روز آرامش داشتیم و نه شب استراحت .
یک روز خبر عجیبی همه را خوشحال کرد . شنیدیم که یک دستگاه کولر آبی سه هزار به گروهان واگذار شده . برای اینکه این کولر را به کدام سنگر و گروه بدهند همه در دفتر فرمانده یگان امیر سرتیپ مخدوم که آن زمان ستوان یکم بود جمع شدیدم . گروهان ما حداقل 20 سنگر هفت هشت نفره داشت . هر کس برای بردن این کولر به سنگر خودش تلاش می کرد . بلاخره بعد از رایزنی های فراوان تصمیم این چنین شد که کولر را در سنگر فرماندهی ، جناب سروان مخدوم نصب کنند و همگی ظهر ها برای استراحت و خوش گذرانی به سنگر فرماندهی که در مدرسه ی روستا قرار داشت و بزرگ تر از دیگر سنگر ها بود برویم .
بعد از دو روز که از نصب کولر گذشت ، من و همسنگری هایم تصمیم گرفتیم که ساعتی از ظهر را زیر کولر آبی خوش بگذرانیم . آن روز وقتی وارد سنگر فرماندهی شدیم چشمتان روز بد نبیند از شدت جمعیت زیادی که بقول خودشان استراحت می کردند نفسمان به شماره افتاد . وقتی دیدیم جا نیست و نمی شه خوابید از سنگر بیرون زدیم و تن را به آب رودخانه ی کرخه زدیم . و روزها گذشت .
راستی از آزار و اذیت پشه ها در شب بشنوید . ما از غروب آفتاب که نماز تمام می شد ، بدنمان را به گازوئیلی که در آب پاش پلاستیکی آرایشگاه یگان ریخته بودیم آغشته می کردیم ، پشه بندها را هم طوری گازوئیل می پاشیدیم که وقتی زیر آن می رفتیم چک چک گازوئیل روی بدنمان می ریخت ولی بازهم پشه ها امانمان را می بریدند معلوم نبود چطوری از سوراخهای پشه بند می گذشتند و بدن های ما را بوسه باران می کردند.
یک شب که آزار و اذیت آنها بیش از حد شد به بچه ها گفتم امشب بر ویم سنگر جناب سروان مخدوم ، شبها که کسی به آنجا نمی رود، لااقل یکی دو ساعت را استراحت کنیم . ملحفه هایمان را به دست گرفتیم و راهی سنگر فرماندهی شدیم . ساعت از 11 شب گذشته بود وقتی وارد مدرسه شدیم از خاموش بودن موتور برق کولر تعجب کردیم . می خواستیم برگردیم که یکی از بچه ها گفت حالا تا اینجا آمدیم برویم داخل ببینیم چه خبر است .وقتی وارد سنگر شدیم جناب سروان مخدوم زیر ملحفه ای بیرون از پشه بندش خوابیده بود ما تصمیم گرفتیم که بر گردیم . در همین فکر بودیم که ایشان بلند شدند و نشستند . سلام کردیم و گفتیم . آمده بودیم که زیر کولر ساعتی بخوابیم چرا خاموشه ؟!
ایشان گفتند متاسفانه بنزین موتور برق ، کفاف روزها را بیشتر نمی دهد و شب ها کولر را خاموش می کنیم .
پرویز گفت : جناب سروان حالا چرا خارج از پشه بند خوابیدی ؟
جناب سروان با آن لهجه ی زیبایش گفت : کلک مرغابی زدم پسر جان ، پشه ها فکر می کنند من زیر پشه بند خوابیدم و به آنجا هجوم می آورند منم اینجا به ریش آنها می خندم .
با شنیدن این حرف زدیم زیر خنده و تا چند روز این حکایت زیبا ورد زبانمان بود.
راوی : احمد یوسفی
ادامه مطلب
به نام خدا
بعد از عمیلیات فتح المبین کنار رودخانه کرخه در روستای سرخه مستقر شد ه بودیم و هر روز برای پاکسازی مناطق وسیعی که با مین های مختلف دشمن پوشیده شده بود به دشت فتح المبین می رفتیم . هوا خیلی گرم شده بود و ظهر ها که به روستای ویرانه و بی سکنه سرخه بر می گشتیم شدت گرما امان چرت زدن را هم از ما می گرفت . بعلت نزدیکی بسیار زیاد این روستا با رودخانه کرخه شبها پشه هایی به سراغمان می آمد که نیش زدنشان را خدا نصیبتان نکند .
خلاصه کلافه شده بودیم . نه روز آرامش داشتیم و نه شب استراحت .
یک روز خبر عجیبی همه را خوشحال کرد . شنیدیم که یک دستگاه کولر آبی سه هزار به گروهان واگذار شده . برای اینکه این کولر را به کدام سنگر و گروه بدهند همه در دفتر فرمانده یگان امیر سرتیپ مخدوم که آن زمان ستوان یکم بود جمع شدیدم . گروهان ما حداقل 20 سنگر هفت هشت نفره داشت . هر کس برای بردن این کولر به سنگر خودش تلاش می کرد . بلاخره بعد از رایزنی های فراوان تصمیم این چنین شد که کولر را در سنگر فرماندهی ، جناب سروان مخدوم نصب کنند و همگی ظهر ها برای استراحت و خوش گذرانی به سنگر فرماندهی که در مدرسه ی روستا قرار داشت و بزرگ تر از دیگر سنگر ها بود برویم .
بعد از دو روز که از نصب کولر گذشت ، من و همسنگری هایم تصمیم گرفتیم که ساعتی از ظهر را زیر کولر آبی خوش بگذرانیم . آن روز وقتی وارد سنگر فرماندهی شدیم چشمتان روز بد نبیند از شدت جمعیت زیادی که بقول خودشان استراحت می کردند نفسمان به شماره افتاد . وقتی دیدیم جا نیست و نمی شه خوابید از سنگر بیرون زدیم و تن را به آب رودخانه ی کرخه زدیم . و روزها گذشت .
راستی از آزار و اذیت پشه ها در شب بشنوید . ما از غروب آفتاب که نماز تمام می شد ، بدنمان را به گازوئیلی که در آب پاش پلاستیکی آرایشگاه یگان ریخته بودیم آغشته می کردیم ، پشه بندها را هم طوری گازوئیل می پاشیدیم که وقتی زیر آن می رفتیم چک چک گازوئیل روی بدنمان می ریخت ولی بازهم پشه ها امانمان را می بریدند معلوم نبود چطوری از سوراخهای پشه بند می گذشتند و بدن های ما را بوسه باران می کردند.
یک شب که آزار و اذیت آنها بیش از حد شد به بچه ها گفتم امشب بر ویم سنگر جناب سروان مخدوم ، شبها که کسی به آنجا نمی رود، لااقل یکی دو ساعت را استراحت کنیم . ملحفه هایمان را به دست گرفتیم و راهی سنگر فرماندهی شدیم . ساعت از 11 شب گذشته بود وقتی وارد مدرسه شدیم از خاموش بودن موتور برق کولر تعجب کردیم . می خواستیم برگردیم که یکی از بچه ها گفت حالا تا اینجا آمدیم برویم داخل ببینیم چه خبر است .وقتی وارد سنگر شدیم جناب سروان مخدوم زیر ملحفه ای بیرون از پشه بندش خوابیده بود ما تصمیم گرفتیم که بر گردیم . در همین فکر بودیم که ایشان بلند شدند و نشستند . سلام کردیم و گفتیم . آمده بودیم که زیر کولر ساعتی بخوابیم چرا خاموشه ؟!
ایشان گفتند متاسفانه بنزین موتور برق ، کفاف روزها را بیشتر نمی دهد و شب ها کولر را خاموش می کنیم .
پرویز گفت : جناب سروان حالا چرا خارج از پشه بند خوابیدی ؟
جناب سروان با آن لهجه ی زیبایش گفت : کلک مرغابی زدم پسر جان ، پشه ها فکر می کنند من زیر پشه بند خوابیدم و به آنجا هجوم می آورند منم اینجا به ریش آنها می خندم .
با شنیدن این حرف زدیم زیر خنده و تا چند روز این حکایت زیبا ورد زبانمان بود.
راوی : احمد یوسفی
ادامه مطلب
به نام خدا
بعد از عمیلیات فتح المبین کنار رودخانه کرخه در روستای سرخه مستقر شد ه بودیم و هر روز برای پاکسازی مناطق وسیعی که با مین های مختلف دشمن پوشیده شده بود به دشت فتح المبین می رفتیم . هوا خیلی گرم شده بود و ظهر ها که به روستای ویرانه و بی سکنه سرخه بر می گشتیم شدت گرما امان چرت زدن را هم از ما می گرفت . بعلت نزدیکی بسیار زیاد این روستا با رودخانه کرخه شبها پشه هایی به سراغمان می آمد که نیش زدنشان را خدا نصیبتان نکند .
خلاصه کلافه شده بودیم . نه روز آرامش داشتیم و نه شب استراحت .
یک روز خبر عجیبی همه را خوشحال کرد . شنیدیم که یک دستگاه کولر آبی سه هزار به گروهان واگذار شده . برای اینکه این کولر را به کدام سنگر و گروه بدهند همه در دفتر فرمانده یگان امیر سرتیپ مخدوم که آن زمان ستوان یکم بود جمع شدیدم . گروهان ما حداقل 20 سنگر هفت هشت نفره داشت . هر کس برای بردن این کولر به سنگر خودش تلاش می کرد . بلاخره بعد از رایزنی های فراوان تصمیم این چنین شد که کولر را در سنگر فرماندهی ، جناب سروان مخدوم نصب کنند و همگی ظهر ها برای استراحت و خوش گذرانی به سنگر فرماندهی که در مدرسه ی روستا قرار داشت و بزرگ تر از دیگر سنگر ها بود برویم .
بعد از دو روز که از نصب کولر گذشت ، من و همسنگری هایم تصمیم گرفتیم که ساعتی از ظهر را زیر کولر آبی خوش بگذرانیم . آن روز وقتی وارد سنگر فرماندهی شدیم چشمتان روز بد نبیند از شدت جمعیت زیادی که بقول خودشان استراحت می کردند نفسمان به شماره افتاد . وقتی دیدیم جا نیست و نمی شه خوابید از سنگر بیرون زدیم و تن را به آب رودخانه ی کرخه زدیم . و روزها گذشت .
راستی از آزار و اذیت پشه ها در شب بشنوید . ما از غروب آفتاب که نماز تمام می شد ، بدنمان را به گازوئیلی که در آب پاش پلاستیکی آرایشگاه یگان ریخته بودیم آغشته می کردیم ، پشه بندها را هم طوری گازوئیل می پاشیدیم که وقتی زیر آن می رفتیم چک چک گازوئیل روی بدنمان می ریخت ولی بازهم پشه ها امانمان را می بریدند معلوم نبود چطوری از سوراخهای پشه بند می گذشتند و بدن های ما را بوسه باران می کردند.
یک شب که آزار و اذیت آنها بیش از حد شد به بچه ها گفتم امشب بر ویم سنگر جناب سروان مخدوم ، شبها که کسی به آنجا نمی رود، لااقل یکی دو ساعت را استراحت کنیم . ملحفه هایمان را به دست گرفتیم و راهی سنگر فرماندهی شدیم . ساعت از 11 شب گذشته بود وقتی وارد مدرسه شدیم از خاموش بودن موتور برق کولر تعجب کردیم . می خواستیم برگردیم که یکی از بچه ها گفت حالا تا اینجا آمدیم برویم داخل ببینیم چه خبر است .وقتی وارد سنگر شدیم جناب سروان مخدوم زیر ملحفه ای بیرون از پشه بندش خوابیده بود ما تصمیم گرفتیم که بر گردیم . در همین فکر بودیم که ایشان بلند شدند و نشستند . سلام کردیم و گفتیم . آمده بودیم که زیر کولر ساعتی بخوابیم چرا خاموشه ؟!
ایشان گفتند متاسفانه بنزین موتور برق ، کفاف روزها را بیشتر نمی دهد و شب ها کولر را خاموش می کنیم .
پرویز گفت : جناب سروان حالا چرا خارج از پشه بند خوابیدی ؟
جناب سروان با آن لهجه ی زیبایش گفت : کلک مرغابی زدم پسر جان ، پشه ها فکر می کنند من زیر پشه بند خوابیدم و به آنجا هجوم می آورند منم اینجا به ریش آنها می خندم .
با شنیدن این حرف زدیم زیر خنده و تا چند روز این حکایت زیبا ورد زبانمان بود.
راوی : احمد یوسفی
ادامه مطلب
چند ماه قبل از عملیات مرصاد دردشت دیره مستقر بودیم و شبها برای عملیات مین گذاری جلوی عراقی ها به اطراف قصر شیرین و نفت شهر می رفتیم شبهای اول ماه مبارک رمضان بود . آن شب کارسد موانع جلوی خطوط نیروهای عراقی کمی طول کشید و وقتی به پشت خاکریزها برگشتیم اذان صبح را می گفتند . نماز را در سنگر پیاده نظام خواندیم و با روشنی هوا به محل استقرارمان دشت دیره برگشتیم . محمد رضا با آن لحجه شیرین گیلکی اش گفت : احمد آقا امروزتکلیف ما چیه ؟ گفتم :چه تکلیفی ؟ گفت : نخوردن سحری دیگه . گفتم :هیچی ،همه روزه هستیم . مگه تکلیف دیگری هم داریم ؟ گفت : همه ی شما که منو می شناسید . بنده به اندازه 3 نفر سحری می خورم ولی بازم ساعت 4 بعد از ظهر نای حرف زدن ندارم . با وجود اینکه با روحی اش آشنا بودم کمی اخم کردم و گفتم : تو هم مثل بقیه ،حق نداری روزه تو بشکنی ها او کمی قر و لند کرد وساکت شد . بعد از ظهر بود که آقای بلاشی اومد سراغم و گفت حال محمد رضا بدشده . رفتم سراغش ولی سعی کردم همون حالت جدی و خشمم را از دست ندهم . او روی تخت دراز کشیده بود و ناله می کرد وقتی که من را دید گفت : احمد آقا ،جان مادرت یه کاری بکن ، دارم می میرم . . باهمون حالت جدی گفتم : حالا چرا فرستادی دنبال من . مگه روزه برا من می گیری که من دستور افطار بدم. هر کاری دوست داری بکن اصلا به من مربوط نیست . موقع افطار همه جمع شدن و محمد رضا هم در حالیکه تلو تلو می خورد در آستانه در سنگر قرار گرفت زیر چشمی نگاهی به او کردم . سلامی به جمع کرد ونشست .یه لحظه که نگا همون به هم گره خورد او زد زیر خنده و من هم دیگه نتونستم تحمل کنم .حالا نخند و کی بخند
راوی سرگرد احمد یوسفی
برگرفته از دست نوشته های یک شهید
زمین مسطح بود و کاملا زیر دید دشمن قرار داشتیم . با حالت مجروحی که به عقب بر می گشتیم، به دو سه تا از برادران دیگر رسیدیم که مجروح شده بودند و بر روی زمین افتاده بودند . برای این که این برادران جان ندهند، گفتیم: بلند شوید . تا برویم . پاسخ دادند که شما بروید، ما کم کم می آییم . در 50 متری سمت راستمان نخلستان بود . به طرف آن رفتیم تا از داخل نخلها با حالت ضعف و ناتوانی حرکت خود را ادامه دهیم .
ادامه مطلب
شاه كه رفت وضعيت پادگان هم كم كم عوض شد . خصوصا در ساعاتي كه افسران ارشد و درجه داران به ظاهر وفا دار به سلطنت در گردان نبودند .
غروب روز 28/10/57 از شامگاه كه برگشتيم كاغذ چهار تا شده اي را در محوطه ي يگان ديدم ، كاغذ را برداشتم و آن را باز كردم .
ادامه مطلب
به همراه اميرسرتيپ مخدوم که آن زمان ستوانيکم بود در يکي از محورهاي عمليات فتح المبين با چند نفر ديگر از بچه ها از جمله مرحوم پرويز کرمي براي شناسايي ميادين مين عراقي رفته بوديم . نقشه اوليه اي که به همراه داشتيم باز کرديم و منتطقه را جستجو کرديم . اثري از دستک هاي سيم خاردار نبود . به همين خاطر يک زمان چشم باز کرديم و ديديم که وسط ميدان مين قرار داريم . قسمتي ازخاک ميدان مين با جاري شدن آب باران شسته شده بود و مين هايش از خاک بيرون افتاده بود . گفتم : جناب سروان فکر کنم ما وسط ميدانيم . همه ايستادند يک لحظه چشمم به پاي پرويز افتاد که درست روي شاخکهاي مين والمرا گذاشته شده بود . با خونسردي گفتم : آقاي کرمي پاي چپت روي مين است . از آنجائيکه خداوند پايان عمرمان را به وسيله آن مين و در آن ساعت قرار نداده بود پرويز بي اختيار همان پايي را که روي مين گذاشته بود بلند کرد همه نفس راحتي کشيديم و خداوند را شکر کرديم که کسي آسيب نديد.
سرگرد نزاجا احمد یوسفی
ادامه مطلب