داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ جمعه 10 مهر 1388  توسط احمد یوسفی

اگر بابا بفهمد ...

مناجات يک جانباز

داستان برگزیده اول مسابقات داستان نویسی جانبازان سراسر کشور  نوشته سرگرد نزاجا احمد یوسفی ))

وقتي دعوت نامه ي روز جانباز را  از خانم دوستي گرفت ، بدنش لرزيد .

 رق سردي روي پيشاني اش نشست ، با گوشه ي مقنعه ، عرقش را پاک کرد .

 عي کرد خودش را شاد نشان دهد . از خانم دوستي خدا حافظي کرد و از دفتر بيرون آمد .

در راه ، نامه را با دستاني لرزان از پاکت بيرون آورد . ابتداي نامه نوشته بود :                                 



وقتي دعوت نامه ي روز جانباز را  از خانم دوستي گرفت ،

 دنش لرزيد . عرق سردي روي پيشاني اش نشست ، با گوشه ي مقنعه ، 

عرقش را پاک کرد . سعي کرد خودش را شاد نشان دهد . از خانم دوستي خدا

 حافظي کرد و از دفتر بيرون آمد .

در راه ، نامه را با دستاني لرزان از پاکت بيرون آورد . ابتداي نامه نوشته بود :

« به محضر برادر جانباز سعيد حريرچي.....»

به کلمه ي جانباز که رسيد ، اشکي لرزان گرداگرد چشمانش حلقه زد . صفحه ي کاغذ

 ر مقابلش تار شد . سرش گيج رفت و تعادلش به هم خورد . روي نيمکت کنار خيابان نشست .

« خانم اجازه ، پدر زهرا حرير چي هم جانبازه »

« حقيقت داره زهرا ؟»

« بَ ... بَ .. بله خانم »

« از چه قسمتي آسيب ديده  ؟ »

« خا... خا... خانم ، از دو چشم و يک دست »

سرش روي زانويش بود و احساس درد شديدي روي پيشانيش مي کرد .

بلند شد . کيفش را به دوشش انداخت ، دستش را به ديوار گرفت

و به طرف خانه حرکت کرد .

انگشت دستش روي شاسي زنگ خشکيده بود . در که باز شد ، مادر با عصبانيت گفت :

« چه خبرته ؟ سر آوردي ؟»

با گريه خود را به بغل مادر انداخت . مادر که از حالت او متعجب شده بود ،

 ا چادر اشکهاي او را پاک کرد وگفت :« زهرا تو را به خدا بگو چي شده  ؟»

بغض راه گلويش را بسته بود و نمي توانست حرف بزند .

 قتي مادر بي تابي او را ديد ، مقنعه او را کند، کيفش رااز کولش پايين آورد واو را نوازش کرد .

زهرا پاکت دعوت نامه را از کيفش بيرون آورد و به دست مادر داد .

-    فهميدم ، درس نخواندي و خانم مدير ما را احضار کرده ؟! هان ؟

-    نه خير ! سواد که داريد ، بخونيد ببينيد چي نوشته .

مادر نامه را که خواند تبسمي کرد . دستي به سر زهرا کشيد و گفت :

 « اين که دعوت نامه ي روز جانباز است ! »

-    بله مي دانم . مگر يادتان رفته ؟!

-    واي خداي من ، فکر اين روز را نمي کردم . مقصر خودتي !

-    اگر بابا بفهمد ؟! مامان ترا به خدا ، يک کاري کن .

-    بلند شو و آبي به صورتت بزن . الان بابا مي آيد .

 لاخره يک فکري مي کنيم. من شام را آماده مي کنم .

لباسهاي مدرسه اش را بيرون آورد .

 صورتش را شست و نگران در گوشه اي نشست .

سکوت خانه را فرا گرفته بود با چرخيدن کليد در قفل در و باز شدن آن سکوت شکسته شد 

. صداي عصاي پدر در حياط پيچيد . قلب زهرا تندتر تپيد . بلند شد و

 ز پنجره به حياط نگاه کرد . پدر که نشانه هاي برف پيري روي موهايش موج مي زد ،

 صا زنان به اتاق آمد . سلام زهرا را پاسخ گفت .او صداي لرزش سلام زهرا را حس

 رد ولي به روي خود نياورد . مثل هميشه زهرا به طرف پدر رفت . دست او

 ا گرفت و او را تا نزديک چوب لباسي پيش آورد .

حرارت بيش از حد دستش ، پدر را وادار به سخن کرد .

-    زهرا جان حالت چه طور است ؟

-    خوبم بابا.

-    نه معلوم است چيزي را پنهان مي کني .

-    نه پدر ، کمي سرم درد مي کند .

-    گريه کرده اي ؟!

-    گريه براي چه ؟

-    من از دروغ گفتن و دروغ شنيدن بيزارم . پس حقيقت را بگو .

بغض زهرا ترکيد . پدر که هاج و واج مانده بود ، همسرش را از آشپزخانه صدا زد .

 هرا  از اتاق بيرون رفت . دوباره آبي به صورتش زد و آرام آرام خود را

 ه نزديک اتاق پدر رساند . پدر با صداي بلند به مادر مي گفت :

-    بيخود کرده ؛ اگر من لياقت داشتم ، همراه برادرت رضا به

 بهه مي رفتم و شهيد مي شدم .

-    بچه است . دوست داشته مثل سميه ، به خاطرجانبازي پدرش، مطرح شود .

-    آبروي من را ببرد که ، مطرح شود . بي جا کرده .

-    حالا که اينجوري شده ، يه خاطره اي از جايي آماده کن و فردا تعريف کن .

-    من هم مثل اين دختر دروغ سر هم کنم . نه من اين کار را نمي کنم .

زهرا به ديوار راهرو چسبيده بود و بي صدا اشک مي ريخت .

 ا فريادهاي پدر بغضش ترکيد . در را باز کرد و با گريه گفت :

« بابا خواهش مي کنم . مي دانم اشتباه کردم .

 ما نگذاريد پيش دوستانم آبرويم بريزد...»

-    آخه دخترم ! تو ديگر بزرگ شده اي . يازده سال اي .

 طور دلت آمد با آبروي من بازي کني ؟!

-    به خدا قول مي دهم که ...

-    حالا برو غذا بخور و بخواب ، تا فردا صبح ، ببينم چه کار مي توانم بکنم .

-    بابا اگر نيايي ، من هم به مدرسه نمي روم .

مادر به طرف زهرا آمد. دست او را گرفت و در حالي که او

 ا از اتاق خارج مي کرد گفت : 

« عزيزم ، خيالت راحت باشد . بابا حرفي که بزند به آن عمل مي کند .»

 

قبل از همه از خواب بيدار شد . کفشهاي پدر را واکس زد .

 باسهايش را مرتب کرد و نگران رسيدن عقربه هاي ساعت به هشت صبح بود .

به خيابان که رسيدند . پدر عصايش را جمع کرد .

 ستش را به دست کوچک زهرا سپرد . زهرا از اين که

 نمي دانست پدر چه نقشه اي در سر  پرورانده ، التهاب عجيبي داشت .

هر دو در سکوت به طرف  مدرسه مي رفتند . اگر

 داي گام هاي آنها وسرو صداي بوق هاي ماشين

  نمي آمد ، مي توانستند صداي قلب يکديگر را بشنوند .

به سالن مدرسه که رسيدند، صداي همهمه و خوش آمد گويي

 انم دوستي و ساير معلمان بر هيجانشان افزود. هر دو روي

 صندلي نشستند . صوت زيباي قرآن فضاي سالن را پر کرد.

اعلام برنامه شد، و نوبت به شنيدن اولين خاطره از جانبازان رسيد.

مجري از برادر جانباز سعيد حريرچي دعوت کرد که به روي سن  بيايند.

زهرا دست پدر را گرفت و او را از پله هاي صحنه بالا برد.

 يکروفن را کمي جولوتر کشيد و

 آن را با دست هاي پدر آشنا کرد. سالن سراپا گوش شده بود.

بسم الله الرحمن الرحيم، سعيد حريرچي ، پدر زهرا حريرچي ،

دانش آموز سال اول راهنمايي هستم. اين دختر مرا امروز به کاري ...

وقتي حرف پدر به اين جا رسيد ، انگار سطل آبي روي سرش ريختند.

 رام دست پدر را فشرد. نگاه هاي هم کلاسي ها را روي خودش سنگين ديد.

پدر بدون حرکت حرفش را ادامه داد :

(( وادار کرد پرده از رازي بردارم که دوست داشتم تا زمان

 رگم جز همسر و رئيس اداره ام کسي از آن با خبر نشود.

 ون کاري که براي خدا انجام شده باشد، احتياج به دانستن 

بنده ي خدا نيست، دخترم زهرا در اثر يک اشتباه و سهل انگاري

 ر اين مدرسه و براي اين که من را هم در زمره ي اين مردان

 الص خداوند بگنجاند، گفته است که پدرم جانباز است و

 ا چون اين موضوع را از همسايگان و ساير فاميل پوشانده بوديم،

 يروز که دخترم با چشمان اشک آلود دعوت نامه ي

 ين مجلس را برايم آورد، با واکنش شديد من روبه رو شد.))

(( او هم اکنون هم که در کنار من ايستاده ، خيال مي کند که پدرش

 ر اثر تصادف به اين وضع دچار شده است. به طوري که اگر

 مروز در اين جمع حضور پيدا نمي کردم ، امکان اين

 ي رفت که اين دختر از مدرسه و حتي اجتماع بريده شود.

 از هم با وجود اينکه راضي نيستم در مورد ماجراي

جانبازيم چيزي بگويم ، ولي براي رفع سوء تفاهمات، به چند جمله اکتفا مي کنم. ))

(( چند ماهي از شروع جنگ گذشته بود و رزمندگان اسلام براي

 مله به دشمن نياز به مهمات داشتند. ما همگي به طور شبانه روز

 ر کارخانه ي مهمات سازي صنايع دفاع تلاش مي کرديم

 ا مهمات جبهه فراهم شود. شب عمليات فتح المبين

 رپرست کارگاه به من تلفن زد که براي ارسال نارنجک هاي

 د نفر ، به محل کارم مراجعه کنم. قرار شد من مقداري

 اشني و ماسوره براي ارسال به جبهه، آماده نمايم.

 ا ساعت چهار صبح تعداد زيادي چاشني و ماسوره آماده شد.

 قط پنج ماسوره مانده بود که کارم به اتمام برسد ولي به 

علت کار زياد دستگاه ها و گرم شدن آنها يکي از چاشني ها،

 وقع مونتاژ با دستگاه منفجر شد و من از ناحيه ي دست و دو چشم مجروح شدم ...))

صحبت پدر به اينجا که رسيد ، تمامي سالن يکپارچه براي رشادت او تکبير گفتند.

زهرا در حالي که حال خود را نمي فهميد ، خود را در آغوش پدر انداخت و او را بوسيد.

-    پس ديروز و روزهاي گذشته بين شما و مادر من غريبه بودم ،هان!

پدر جان! من به داشتن پدري جانباز مثل شما ، افتخار مي کنم . 

   احمد یوسفی