داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط احمد یوسفی

خاک کربلا



برادر ، برادر ! محمد رضا از حرکت ايستاد ، نگاهي به عقب انداخت و به به دنبال صدا گشت .


مجروحي را ديد که دو پايش با گلوله توپ قطع شده بود و خون ريزي زيادي داشت .


با عجله به طرفش دويد و سرش را به دامن گرفت ، صداي آب آب مجروح جگرش را سوزاند


دستي به قمقه او کشيد ، اما ترکش توپ آبي در قمقمه باقي نگذاشته بود .


با عجله به سمت خاکريز مقابل دويد مقداري آب آورد و به لبان مجروح نزديک کرد او


 چشمانش را گشود و در حالي که به زحمت سخن مي گفت ، پرسيد :


-           اينجا خاک عراق است يا ايران ؟


-           محمد رضا گفت : خاک عراق .


اشکي از گونه مجروح سر خورد و ميان خون ها محو شد .


-           نه روا نيست من اين آب را بنوشم در حاليکه مولايم امام حسين (ع) را در همين خاک


 با لب تشنه شهيد کردند . سرم را به طرف قبله بچرخان .


سرش که به قبله چرخيد ، به آرامي گفت :


" اشهد و ان لا اله الا الله "   . بعد نگاهي به کربلا کرد و گفت :


" السلام عليک يا ابا عبد الله "   لبخندي زد و لب تشنه پر کشيد



شهيد محمد رضا مصلحي کاشاني