نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388 توسط
احمد یوسفی
ما در کرخه مستقر بوديم يک روز مهدي به سراغم آمد و گفت:« با اجازه
شما ميخواهم به مرخصي بروم» پرسيدم:«چرا اينقدر عجله داري؟» صورتش از خجالت سرخ شد
با شرم پاسخ داد:«آخر قرار است اين دفعه داماد بشوم »از شنيدن اين خبر خوشحال شدم
هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صداي انفجاري مهيب سنگر را به لرزه درآورد
فرياد يا حسين سربازان به هوا برخاست سراسيمه بيرون رفتم باورم نميشد مهدي غرق در
خون نزديک سنگر تدارکات روي زمين افتاده بود و سايرين دورش حلقه زده بودند پاهايم
شل شد همانجا کنار پيکر مطهرش نشستم بغض راه گلويم را بسته بود بياختيار اين جمله
را زير لب تکرار کردم
مهدي جان داماديت مبارک