داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 اردیبهشت 1392  توسط احمد یوسفی

 

امشب یکی از دوستان دوران دفاع مقدس با خانواده اش به دیدن ما آمدند . صحبت از همه جا به میان آمد  تا اینکه حرفهای امروزیمان تمام شد و رفتیم سراغ دوران سنگر نشینی . از خاطرات آن زمان گفتیم و با خاطرات شاد شاد شدیم و با خاطرات غمگین ناراحت . خانوم بچه ها هم آنطرف تر مشغول صحبت بودند . من یک خاطره از همین دوستم آقای عزت الله مقدسی به ذهنم رسید  اول تو ذهنم مرورش کردم و بعد رو به همسر و بچه های ایشون کردم و گفتم 

خوب گوش کنید یه خاطره از آقای مقدسی براتون تعریف کنم . وقتی توجه آنها به من جلب شد گفتم :

توی شرهانی فاصله خط مقدم ما با عراقی ها خیلی کم بود برا همین ، فرمانده خط مقدم که از بچه های لشکر ذولفقار ارتش بود از قرارگاه خواسته بود که جلوی یگانش مین گذاری بشه . ماموریت رو به یگان ما دادند ما با پای پیاده روز رفتیم و جاده رو شناسایی کردیم و از پشت خاکریز های ایران محل هایی که باید شب مین گذاری می شد رو دیدیم . خلاصه ، شب با یه دستگاه خودروی کا ام حرکت کردیم .

رقص خون ، احمد یوسفی

به محلی رسیدیم که دیگه باید چراغ خاموش می رفتیم چون به محض دیدن نور چراغ خودرو ، عراقیها با خمپاره دمار از روزگارمون در می آوردند . به همین خاطر به سرباز راننده گفتم از اینجا به بعد باید چراغ خاموش حرکت کنی . سرباز چراغهای ماشین رو خاموش کرد ولی هنوز دو متر نرفته بود که ، ترمز زد و گفت : من هیج جا رو نمی بینم و نمی تونم رانندگی کنم . مونده بودیم چیکار کنیم چون ممکن بود با رانندگی اون از ارتفاعی سقوط کنیم و هیچگاه به خط مقدم نرسیم . یکی از بچه ها گفت من روی کاپوت ماشین می شینم و بهش فرمون می دم. این کار رو امتحان کردیم و اون شب تا موقعی که به خاکریز ها رسیدیم مدت خیلی زیادی طول کشید .

فردای اون روز این موضوع رو تو سنگر اعلام کردیم و گفتیم که دیشب چه مکافاتی گریبانگیرمان شد  تا تونستیم به خط برسیم.  برای امشب باید کسی رو پیدا کنیم که هم چشمهای قوی داشته باشه و هم بتونه از بین خمپاره های پیاپی دشمن ما رو سالم به خط مقدم برسونه . آقای مقدسی که اصلا در این مورد وظیفه ای نداشت و کارش چیزی دیگه ای بود گفت من خودم می برمتون .ما از اول مخالفت کردیم و بعد که دیدیم کسی دیگه توانایی این کارو نداره قبول کردیم . آقا عزت از لحظه ای که باید چراغ خاموش می رفت چراغها رو خاموش می کرد و مثل یه کسی که دوربین دید در شب زده باشه این چند شب ما رو با سرعت تمام به خط مقدم می رسوند . یه شب ماه تو آسمون نبود و پیدا کردن جاده باریک خاکی خیلی مشکل بود ایشون اون شب هم توی هر فاصله یه تک چراغ می زد و حدود صد متر رو رانندگی می کرد . البته با هر تک چراغش عراقی ها خمسه خمسه بود که روی جاده و خط مقدم می ریختند ولی خوشبختانه کسی طوری نشد و ماموریت بخوبی انجام شد . حرفم به اینجا که رسید دختر آقای مقدسی گفت : راستی  نمی شد وقتی هوا روشن بود همون سربازه شما رو  تا پشت خاکریز ها ببره بعد شب ها کارتون رو انجام بدین ؟

وقتی این حرف رو از دختر خانم آقای مقدسی شنیدم نگاهی به عزت کردم و دیگه چیزی به ذهنم نرسید که بازم عزت خان به دادم رسید و گفت : نه دخترم چون فاصله خیلی کم بود عراقی ها ماشین رو تو روز کاملا می دیدند و حرکت و گرد خاک یه ماشین تو روز روشن ، بهترین هدفی بود که عراقی ها می تونستند داشته باشند . 

من با سر حرف های عزت رو تائید کردم و دیگه چیزی نگفتم .