داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 13 مهر 1388  توسط احمد یوسفی
من پلاکي از فکه برگشته ام. با سابقه سالها حضور در زير خاک. با عطر و بوي بهشت . آغشته به خون. شاهد ديدن بال 
ملايک. شب نشين کانالها! همنشين انتظار. خاک مرا دربرگرفت. خاک مرا روييد. خاک لبهايم را بوسيد.

خاک تنم را پوشيد. لاله اي سرخ جوانه زد. من از امتداد غربت غرب مي آيم. با شانه هاي صبور خاک گرفته خاک جنوب و نگاهي که پي جوي مادري دل نگران است. کانالهاي غريب را غريبانه جسته ام. سنگرهاي آبي بي آلايش همدمم بوده اند. شبهاي من غريب ترين شبهاي شام غريبانند. هفت آسمان از من دور نبوده اند. من فداي فکه ام. شهره گمنامي. خوابيده در شيارها! بي هيچ سايباني! دلم از مرز بهشت مي آيد. گمنامي مرا خوشتر است. در کانالها بهتر مي توان نفس کشيد. راه آنجا تا بهشت يک دهن ناله است. شيارها را خوب مي شناسم. شبهاي تنهايي را لمس کرده ام ودرد غربت را خوب مي فهمم. چندي در محاصره هم بوده ام. عطش را چشيده ام. مرا چند همدم بود. پيشاني بندي ـ قرآن کوچک ـ مهر نمازي ـ وصيتنامه اي ـ چفيه اي خونين! قمقمه اي تهي از آب و مشتي استخوان که هر صبح به رکوع پهلويي شکسته اند و هر شام به سجود گلويي پاره پاره! آنجا فرشته ها هم بودند. آسمان سينه به سينه زمين بود.

در شبهاي من مهتاب بود و ستاره. چهره ها نوراني بود و نسيم با من به گفت وگو بود. پيشاني بند را فرشته ها مي بوييدند. قرآن کوچک را چهره هاي نوراني مي خواندند. مهرنماز را ماه برد و وصيتنامه ام را زمين در خويش جايي داد. اما کماکان مي درخشد. آسمان به رنگ چفيه ام رشک مي برد. دريا در قمقمه ام جا نمي گيرد. مرا روزي گردن آويز شجاعي بود. گردني شمشادگونه. قامتي بر خاک افتاد و قناسه اي مرا به بهشت رساند. گامها آمدند و رفتند. نسيمها وزيدند. اما من در خاک رها بودم. هر غروب دلتنگي هايم را با فرشته ها قسمت مي کردم و غريبي عادت شيرين من شد. طوفان مي وزيد. اما من نمي لرزيدم. باران مي باريد اما من دريا را مي جستم. عطشم را فرات فرومي نشاند. مرا سرپناهي نبود جز آسمان. شبهاي دعاي کميل مرا هزار پنجره مي خواند و دلهايي که به رنگ شيعه بود. چشماني مرا منتظر بود. مادري مهربان ياد مرا واگويه مي کرد. زمزمه هايش را مي شنيدم. با چشماني منتظر! غربت من بيشتر و بيشتر مي شد. دلم براي مويه هاي پرسوز مي گداخت. مي خواستم کسي مرا مي خواند. پيشاني بندم را به مادري مي سپرد. چفيه ام را به چهره مي ماليد. مي گريست. گرد غربت را از چهره ام مي زدود. مرا آغوش مهرباني در آغوش مي گرفت. خاک را به گفت وگو مي نشست. دمي مويه اي سرمي داد. از غربت ني برايم مي خواند. من که ماندم، مجنونم را ليلايي خواندند و دشت آواره من شد. سکوت لاله هاي همجوار، کانالها را پر مي کرد و تماشا پي در پي دور مي شد. از که بايد پرسيد چرا عطش جواب لبهاي من است. از که بايد پرسيد چرا مشتي استخوان؟ از که بايد پرسيد پلاکهاي همسفر من کجايند؟ از که بايد پرسيد اين همه مظلوميت چرا بر خاک آرميده است. از که بايد پرسيد چفيه هاي خونين در شلمچه چه مي کنند؟ به که بايد گفت: قمقمه هاي سوراخ هنوز در خاک غلت مي خورند؟ کلاههاي شکافته را فقط خورشيد لبخند مي نوازد. کودکي در شلمچه گله مي کرد چرا ديگر خواب بابايم را نمي بينم؟ گناه از کيست؟