
لحظه به لحظه رنج ها و صبرهاي شما پيش خداوي متعال ثبت و محفوظ است و پرردگار مهربان اين اعمال و حسنات را در روز قيامت
که انسان از هميشه نيازمندتر است، به شما باز خواهند گردانيد ....
آزادگان سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پايداري ملت ايران هستند.
مقام
معظم رهبري در مراسم تجليل از امير سرتيپ خلبان آزاده حسين لشگري
صبح روز
1359/6/27 ، با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم و پس از اداي فريضه نماز لباس
پوشيده، به گردان پرواز رفتم.
جناب سرگرد ورتوان قبل از من در گردان آماده بود. پس از احترام نظامي و احوالپرسي به اتفاق، برگه ماموريت را باز کرديم و براي
هماهنگي عملياتي به اتاق مخصوص توجيه رفتيم. من پيشنهاد کردم هنگام ورود به خاک عراق در ارتفاع پايين پرواز کنيم و با
فاصله هدف را رد کرده، دور بزنيم و هنگام بازگشت به خاک خودمان هدف را بزنيم. با توجه به اين که سرگرد ورتوان، فرمانده عمليات
بود، پيشنهاد مرا نپذيرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پايي و با سرعتي حدود 900 کيلومتر در ساعت عمليات را آغاز کنيم. پس
از توجيه به اتاق چتر و کلاه رفتيم. هنگامي که لباس جي سوت( لباس مخصوصي است که نوسانات فشار جي را براي خلبان کنترل مي کند)
را مي پوشيدم سروان احمدکُتّاب گفت: حسين کي بر مي گردي؟ نمي دانم
چرا بي اختيار گفتم: هيچ وقت!
مطمئيني؟
نمي دونم
هواپيماي من مسلح به
راکت بود و ليدر من جناب ورتوان بمب مي زد. پس از اين که کاملا هواپيما را از نظر
فني بازديد کرديم، فرم صحت
هواپيما را امضا کرده، به مکانيسين پرواز داديم و او برايمان آروزي
موفقيت کرد. استارت زديم و لحظه اي بعد هر دو هواپيما سينه آسمان را مي
شکافتيم.
آن روز، ما دومين دسته پروازي بوديم که در خاک عراق عمليات مي کرديم.
دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشيار و حساس کرده بود
لذا به محض اين که مرز را رد کرديم، پس از چند ثانيه متوجه شدم از سمت چپ ليدرم، گلوله ها بالا مي آيند. قبل از پرواز مشخصات محل هدف
را به دستگاه ناوبري داده بودم. در يک لحظه متوجه شدم نشان دهنده، مختصات محل هدف را مشخص کرده است. به ليدر گفتم: روي هدف
رسيديم، آماده مي شوم براي شيرجه. گرد و خاک ناشي از شليک توپخانه عراق وجود هدف را براي ما مسجل کرده بود. کمي جلوتر در پناه
تپه اي چندين دستگاه تانک و نفربر استتار شده، به چشم مي خورد. روز قبل همين تانک ها و توپخانه، پاسگاه مرزي ما را گلوله باران مي کردند.
از ليدر اجازه زدن هدف را گرفتم.
قرار بود هر دو به صورت ضربدري
از چپ و راست يکديگر را رد کرده، هدف را منهدم کنيم. بلافاصله زاويه مخصوص پرتاب
راکت را به هواپيما
دادم و نشان دهنده مخصوص را بر روي هدف ميزان کردم. در يک لحظه ناگهان هواپيما تکان شديدي خورد و فرمان، کنترل خودش را از دست
داد نمي دانستم چه بر سر هواپيما آمده، سعي کردم بر خودم مسلط شوم و هواپيما را که در حال پايين رفتن بود کنترل کنم. به هر نحو توسط
پدال ها، سکان افقي هواپيما را به طرف هدف هدايت کردم. در اين لحظه ارتفاع هواپيما به 6000 پا رسيده بود و چراغ هاي هشدار دهنده موتور
مرتب خاموش و روشن مي شدند. شاسي پرتاب راکت ها را رها کردم. در يک لحظه 76 راکت بر روي هدف ريخته شد و جهنمي از آتش در زير
پايم ايجاد کرد.
از اين که هدف را با موفقيت زده بودم اظهار
رضايت مي کردم ولي همه چيز از نظر پروازي برايم تمام شده بود، با وضعيتي که هواپيما
داشت
مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نيستم. در حالي که دست چپم بر روي دسته گاز موتور هواپيما بود دست راستم را بردم براي
دسته اجکت، دماغ هواپيما در حالت شيرجه بود و هر لحظه زمين جلو چشمانم بزرگ و بزرگتر مي شد. تصميم نهايي را گرفتم و با گفتن
شهادتين دسته اجکت را کشيدم. از اين لحظه به بعد ديگر هيچ چيز يادم نيست. با ضربه اي که به من وارد شد به خودم آمدم(هنگام
اجکت کردن در اثر فشار جي مثبت شديد ، لحظه اي خون از مغز به پايين مي آيد و بيهوشي موقتي به خلبان دست مي دهد) و احساس
کردم هنوز زنده ام. وقتي چشمم را باز کردم همه چيز در نظرم تيره و تار مي نمود و قابل رويت نبود. پس از گذشت 2 الي 3 ثانيه خون
به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببينم. مقابل خودم در فاصله 10 متري سربازان مسلح عراقي را ديدم که به صورت نيم دايره مرا محاصره
کرده بودند. به خودم نگاهي انداختم، روي زمين نشسته و پاهايم دراز شده بود. تقريبا موقعيت خودم را شناسايي کردم، متوجه شدم در
خاک دشمنم و اسير شده ام.
گوشه اي از خاطرات شهيد اميرسرتيپ
خلبان آزاده حسين لشگري از کتاب 6410(مجموعه خاطرات امير)چاپ انتشارات سازمان
عقيدتي
سياسي ارتش جمهوري اسلامي ايران
يادش گرامي و راهش پر رهرو باد
نوشته شده توسط : احمد يوسفي