داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 آذر 1388  توسط احمد یوسفی


- آهااااى‏ى‏ى... سرباز!
نعره سرگروهبان، غلامحسين را از فكر بيرون مى‏آورد.غلامحسين از جا كنده مى‏شود و به او نگاه مى‏كند. يكى ازسربازها را زير مشت و لگد گرفته است. سرباز هوار مى‏كشد.هيچ‏كس جرأت جلو رفتن ندارد. سرگروهبان يكريز فحش‏مى‏دهد. غلامحسين جلو مى‏دود و مچ دست سرگروهبان راتوى هوا مى‏قاپد. كاسه چشمان سرگروهبان از خون پرمى‏شود. زل مى‏زند تو چشمان نافذ غلامحسين و آنگاه مچ‏دستش را از لاى انگشتان او بيرون مى‏كشد. بعد لب ودهانش را مچاله مى‏كند و تفى به زمين مى‏اندازد. سرباز،ناله‏كنان پا به فرار مى‏گذارد.
سرگروهبان، كاغذى را با خشم جلو چشمان غلامحسين‏پاره‏پاره مى‏كند.
- زنده‏زنده چالت مى‏كنم...
- اون اعلاميه را من بهش دادم.
- حساب تو را هم مى‏رسم... تو همين روزها...
- چه كار مى‏كنيد؟... من امشب فرار مى‏كنم... مى‏آييد يانه؟
- شوخى‏بردار نيست اين كار. فكر بعدش را كرده‏اى؟مجازاتش، يا حبس است يا اعدام. تازه ايلام يك شهركوچكه. زود گير مى‏افتيم.
اين را جواد مى‏گويد و به محمود و حميد كه به‏تفنگ‏هايشان خيره شده‏اند، نگاه مى‏كند.
غلامحسين، كلاهش را به كف دستش مى‏كوبد و باصدايى خفه مى‏گويد:
- فرمان امام خمينى است...
بعد نگاه مى‏كند به سيم‏خاردارهاى بالاى ديوار.
- خود دانيد... اجبار نيست.
صداى ايست دژبانِ جلو در شنيده مى‏شود. محمود،دست روى شانه غلامحسين مى‏گذارد و مى‏گويد:
- سرگروهبان است... خدا رحم كند... بهتر است برويم‏داخل آسايشگاه.
ابرها كه مثل گليم كهنه نخ‏نخ شده‏اند، توى هم‏مى‏پيچند. ماه، كدرتر از شب‏هاى گذشته است.
غلامحسين، نگاهى به ساعتش مى‏كند و خود را به پشت‏درخت‏ها مى‏رساند. باد، صداى شاخ و برگ درخت‏ها را درمى‏آورد.
- كاش رگبارى بزند.
كسى از بيرون فرياد مى‏كشد. صداى باز و بسته شدن درپادگان شنيده مى‏شود. غلامحسين، دندان‏هايش را به هم‏فشار مى‏دهد و با يك خيز به ميله‏هاى بالاى ديوار چنگ‏مى‏اندازد.
همهمه‏اى از پايين خيابان شنيده مى‏شود. يك دسته مردِسفيدپوش در حال دويدن هستند.
- بايد خودم را به آنها برسانم.
دو گلوله توى دل آسمان شليك مى‏شود. مردهاى‏سفيدپوش به همديگر مى‏چسبند. غلامحسين خود را به‏پشت آنها مى‏رساند.
كسى دست گذاشته روى زنگ و بر نمى‏دارد.غلامحسين، بهت‏زده به پدر و برادرش محمد نگاه مى‏كند.
- كى مى‏تواند باشد؟!
مادر از جا بلند مى‏شود و چادر به سر مى‏كشد.
- من مى‏روم دم در؛ شما اون تفنگ‏ها را قايم كنيد.
غلامحسين از جا كنده مى‏شود و دست مى‏اندازد به‏دستگيره در اتاق.
- خودم مى‏روم... حتماً با من كار دارند.
- تو نبايد بروى. شايد مأمورى كسى باشد.
اين را پدر مى‏گويد و غلامحسين را كنار مى‏زند. مادر،دست غلامحسين را مى‏گيرد و آرام مى‏گويد:
- اصلاً در را باز نكنيد. هر كسى باشد، مى‏رود.
غلامحسين، سلاحى را كه در دست دارد، پشتش‏مى‏گيرد و مى‏گويد:
- نه، شايد اتفاقى افتاده باشد...
بعد جلوتر از پدر به طرف در مى‏رود.
با باز شدن در، جواد هيكل استخوانى‏اش را تومى‏اندازد.
- چته؟ چرا اين طور مى‏كنى؟!
- گاردى‏ها دارند همافرها را قتل‏عام مى‏كنند.
جواد اين را مى‏گويد و ليوان آبى را كه مادر غلامحسين به‏دستش داده، سر مى‏كشد. غلامحسين، نگاهى به تفنگ‏اش‏مى‏اندازد و رو به پدر مى‏گويد:
- با اين تفنگ‏هايى كه از پادگان عشرت‏آباد آورده‏ايم،مى‏توانيم به همافرها كمك كنيم.
محمود با چشمان گشاد شده به در تكيه مى‏دهد ومى‏گويد:
- يعنى تو به اين راحتى مى‏خواهى تفنگت را از دست‏بدهى؟!
غلامحسين با لبخند مى‏گويد:
- اين تفنگ مال من نيست... مال بيت‏المال است.
خيابان‏هاى نزديك پادگان نيروى هوايى از آدم موج‏مى‏زند. گاردى‏هاى سر تا پا مسلح، تك‏تك يا دسته‏دسته‏روى ديوار، جلوى در پادگان و ميان جمعيت ديده‏مى‏شوند. چشمانشان قرمز است و صورت‏هاى از ته‏تراشيده‏شان از خشم گنده شده. هر چند دقيقه يك بار تيرى‏شليك مى‏كنند و به طرف مردم هجوم مى‏برند. از همه جابوى باروت به مشام مى‏رسد. فرياد همافرها كه داخل‏پادگان زندانى شده‏اند، شنيده مى‏شود. مردم به خشم‏آمده‏اند.
- مى‏كشم... مى‏كشم... آن كه برادرم كشت...
غلامحسين از لابه‏لاى مردم مى‏گذرد و خود را به رديف‏جلو مى‏رساند. سرتا پايش خيس عرق است.
- بايد خودم را به داخل پادگان برسانم.
اين را زيرلب مى‏گويد و به طرف در پادگان مى‏دود. درِپادگان بر اثر هجوم مردم و گاردى‏ها باز و بسته مى‏شود.
غلامحسين، همافرى را مى‏بيند كه ميان چند گاردى‏محاصره شده است. خون به صورتش هجوم مى‏آورد. فريادمى‏كشد:
- مرگ بر شاه... مرگ بر شاه...
مردم كه به خشم آمده‏اند، يكهو به طرف در پادگان‏هجوم مى‏برند. غلامحسين از فرصت استفاده مى‏كند و خودرا داخل پادگان مى‏اندازد. چشم مى‏چرخاند تا همافرى راكه در محاصره گاردى‏ها بود، ببيند. مى‏بيندش. آهسته‏آهسته به پشت درخت‏ها مى‏رود. سلاحش را بالا مى‏گيرد وبه همافر جوان نشان مى‏دهد.
فرياد مردم، بلندتر از پيش به گوش مى‏رسد. خيلى‏هاداخل پادگان شده‏اند. گاردى‏ها، وحشت‏زده به مردم نگاه‏مى‏كنند. غلامحسين، همافر را صدا مى‏زند:
- برادر ارتشى... برادر ارتشى...
همافر سر بر مى‏گرداند به طرف غلامحسين. غلامحسين‏دوباره سلاحش را بالا مى‏گيرد. سپس آن را به طرف او پرت‏مى‏كند. همافر، تفنگ را در هوا مى‏قاپد. گاردى‏ها با چشمان‏گشاد شده عقب مى‏كشند. غلامحسين از خوشحالى روى‏پاهايش بند نيست
رهپویان وصال