از جبهه با دوست هم سنگریم ... به مرخصی آمده بودیم . یک روز ایشان من و همسرم را دعوت
کردند تا به خانه شان برویم . البته ایشان گرچه ازدواج کرده بود ولی باز هم با خانواده پدریش
زندگی می کرد . خلاصه قبول کردم و رفتیم .بعد از احوالپرسی و پذیرایی چای ، همسرش ظرفی
انار را پیش ما گذاشت ، ما هنوز دست به انار ها نزده بودیم که مادر دوستم منیر خانم با عجله به
طرف ظرف انار آمد و شروع کرد یکی یکی انار ها را برداشتن . او بعد از اینکه اناری را بر
می داشت با انگشت فشار مختصری می داد و دوباره آن را در ظرف انار ها می گذاشت .
بدون اینکه ما چیزی بگوئیم ، ایشان در حالیکه اناری را با انگشتش فشار می داد گفت :
ببخشید من این کار را می کنم . دیروز چند نفر مهمان برایمان آمده بود وقتی ظرف انار را جلویشان
گذاشتیم تعدادی از انار ها آب گرفته شده بود و من جلوی مهمانها خیلی خجالت کشیدم . این بچه های
شیطان من ،آب انارها را مکیده بودند و بعد آنها را باد کرده و در یخچال گذاشته بودند . من هم از
دنیا بی خبر آنها را دیروز جلوی مهمان ها گذاشتم .
خلاصه آن روز کلی به این کار بچه ها همگی خندیدیم و سوژه ای شد برای خنده و شوخی سنگرمان .
الان هر وقت انار می بینم یاد آن روز می افتم . یادش به خیر .
احمد یوسفی