داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 خرداد 1396  توسط احمد یوسفی

خاطره رمضان

چند ماه قبل از عملیات مرصاد دردشت دیره مستقر بودیم و شبها برای عملیات مین گذاری جلوی عراقی ها به اطراف قصر شیرین و نفت شهر می رفتیم .شبهای اول ماه مبارک رمضان بود . آن شب کار سد موانع جلوی خطوط نیروهای عراقی کمی طول کشید و وقتی به پشت خاکریزها برگشتیم اذان صبح را می گفتند . نماز را در سنگر پیاده نظام خواندیم و با روشنی هوا به محل استقرارمان دشت دیره برگشتیم .

وقتی از خودروها پیاده شدیم ، محمد رضا با آن لحجه ی شیرین گیلکی اش گفت : احمد آقا امروزتکلیف ما چیه ؟ گفتم :چه تکلیفی ؟ گفت : نخوردن سحری دیگه . گفتم :هیچی ،مثل روزهای قبل ،همه روزه هستیم . مگه تکلیف دیگری هم داریم ؟ او کمی این پا و آن پا کرد و گفت : همه ی شما که منو می شناسید . بنده به اندازه سه نفر سحری می خورم ولی بازم ساعت 4 بعد از ظهر نای حرف زدن ندارم .

با وجود اینکه با روحیه ی  او  آشنا بودم کمی اخم کردم و گفتم : تو هم مثل بقیه ، مگه کسی از ما دیشب سحری خورده ؟

او کمی غر و لند کرد و بعد ساکت شد .

ظهر توی حسینه برای خوندن نماز جمع شده بودیم ، که دیدم آقای بلاشی زیر بغل محمد رضا را گرفته و محمد رضا بی حال وزن خودش را روی رضا بلاشی انداخته و به طرف حسینیه می آمدند . سلام کردند و در صف نماز قرار گرفتند . زیر چشمی نگاهی به صورت محمد رضا انداختم دیدم واقعا رنگ به چهره نداره .

گفتم چی شده محمد رضا ؟ جوابی نداد .

آقای بلاشی گفتند : حالش خیلی بده من رفتم توی سنگرشون . کف سنگر دراز کشیده بود و ناله می کرد .

رو به محمد رضا کردم و گفتم : چی شده پسر ؟ چرا جواب نمی دی ؟ او بعد از اینکه کمی صورت در هم شده اش رو باز کرد گفت: احمد آقا ،جان مادرت یه کاری بکن . دارم می میرم .

گفتم :بگو چیکار کنم ؟ . گفت : برم چیزی بخورم ؟

گفتم :مگه برا من روزه می گیری که من دستور افطار بدم. هر کاری خودت دوست داری بکن .

حاجی آقا که اومد نماز رو خوندیم . محمد رضا خودش رو به طرف حاجی آقا کشوند و شروع کرد به صحبت کردن با او . حدس می زدم که می خواد در چه موردی با حاج آقا حرف بزند . برای اینکه او راحت حرفش را بزند ما بلند شدیم و به سنگر رفتیم .

 خلاصه غروب شد و موقع افطاری شد . چون سنگر ما بزرگ بود سفره افطار رو معمولا اونجا مینداختیم . سفره پهن شده بود و همه دور اون نشسته بودیم که

 محمد رضا در حالیکه تلو تلو می خورد در آستانه در سنگر قرار گرفت زیر چشمی نگاهی به او کردم . بی حال و سست سلامی به جمع کرد ونشست .بعد از افطاری یه لحظه که نگا همون به هم گره خورد او زد زیر خنده و من هم دیگه نتونستم تحمل کنم .حالا نخند و کی بخند .

 

راوی خاطره احمد یوسفی 09163996436

وقتی از خودروها پیاده شدیم ، محمد رضا با آن لحجه ی شیرین گیلکی اش گفت : احمد آقا امروزتکلیف ما چیه ؟ گفتم :چه تکلیفی ؟ گفت : نخوردن سحری دیگه . گفتم :هیچی ،مثل روزهای قبل ،همه روزه هستیم . مگه تکلیف دیگری هم داریم ؟ او کمی این پا و آن پا کرد و گفت : همه ی شما که منو می شناسید . بنده به اندازه سه نفر سحری می خورم ولی بازم ساعت 4 بعد از ظهر نای حرف زدن ندارم .

با وجود اینکه با روحیه ی  او  آشنا بودم کمی اخم کردم و گفتم : تو هم مثل بقیه ، مگه کسی از ما دیشب سحری خورده ؟

او کمی غر و لند کرد و بعد ساکت شد .

ظهر توی حسینه برای خوندن نماز جمع شده بودیم ، که دیدم آقای بلاشی زیر بغل محمد رضا را گرفته و محمد رضا بی حال وزن خودش را روی رضا بلاشی انداخته و به طرف حسینیه می آمدند . سلام کردند و در صف نماز قرار گرفتند . زیر چشمی نگاهی به صورت محمد رضا انداختم دیدم واقعا رنگ به چهره نداره .

گفتم چی شده محمد رضا ؟ جوابی نداد .

آقای بلاشی گفتند : حالش خیلی بده من رفتم توی سنگرشون . کف سنگر دراز کشیده بود و ناله می کرد .

رو به محمد رضا کردم و گفتم : چی شده پسر ؟ چرا جواب نمی دی ؟ او بعد از اینکه کمی صورت در هم شده اش رو باز کرد گفت: احمد آقا ،جان مادرت یه کاری بکن . دارم می میرم .

گفتم :بگو چیکار کنم ؟ . گفت : برم چیزی بخورم ؟

گفتم :مگه برا من روزه می گیری که من دستور افطار بدم. هر کاری خودت دوست داری بکن .

حاجی آقا که اومد نماز رو خوندیم . محمد رضا خودش رو به طرف حاجی آقا کشوند و شروع کرد به صحبت کردن با او . حدس می زدم که می خواد در چه موردی با حاج آقا حرف بزند . برای اینکه او راحت حرفش را بزند ما بلند شدیم و به سنگر رفتیم .

 خلاصه غروب شد و موقع افطاری شد . چون سنگر ما بزرگ بود سفره افطار رو معمولا اونجا مینداختیم . سفره پهن شده بود و همه دور اون نشسته بودیم که

 محمد رضا در حالیکه تلو تلو می خورد در آستانه در سنگر قرار گرفت زیر چشمی نگاهی به او کردم . بی حال و سست سلامی به جمع کرد ونشست .بعد از افطاری یه لحظه که نگا همون به هم گره خورد او زد زیر خنده و من هم دیگه نتونستم تحمل کنم .حالا نخند و کی بخند .

 

راوی خاطره احمد یوسفی