نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 مهر 1388 ساعت 6:53 PM | نظرات (3)
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 مهر 1388 ساعت 6:53 PM | نظرات (3)
اون روز در خیابان .....در حال رفتن سر صحنه فیلمبرداری بودم که با صدای عصبانی دختر خانمی
توجهم به اون جلب شد. دختر خانمی فوق العاده شیک پوش و صد البته به کمک انواع لــــــــوازم
آرایش موجود در بازار بسیار فریبنده و زیبا و پوششی که حکایت از به روز بودن و به مد راه رفتن
او بود و در کنار او خانمی مسن با ظاهری تکیده شکسته و پوششی مندرس و بسیار معمولی
که شاید در نگاه اول میشد چنین تصور کرد که پیرزن کلفت و مستخدم خانوم جوان است .......
که در اینصورت اگر چه دعوای دختر جوان با او زشت بود اما کمر شکن و دیوانه کننده نبود .
ولی حقیقت این بود که اون پیر زن مادر دختر جوان بود که از سر دلتنگی از شهرستان و از راهی
دور و به امید دیدن دختر دردونه ش رنج سفر را بر خود هموار کرده و با هزار امید به دیدنش
اومده و حالا خسته به او رسیده بود و به جای استقبال گرم. دختر با کلاسش او رو موجب
خجالت و سر شکستگی خودش میدونست و معتقد بود با اومدن او و دیده شدنش توسط دوستاش
کلاسش پایین آمده و مقصر اونه و باز مادر بود که قربون صدقه دخترش میرفت و از او
میخواست که بره و بگه که اون زن عجوزه (منظور خودش )کلفت اونه و به دروغ خودش را
مادر او نامیده ...و دختر در حالی که او را تنها میگذاشت تنها از او خواست که به ترمینال بره
و بلیط تهیه کنه و برگردد تا او ببیند این به لفظ دختر گندی را که مادرش بالا آورده چه جوری
راست و ریست کنه. دختر رفت بی خداحافظی... در حال رفتن بود که مادرش صداش کرد
عصبانی برگشت و با صدائی خشن گفت :ها چیه؟؟؟؟!!!! مادر جوابی نداد و تنها بسته
پولی رو به طرف اون گرفت دختر پول رو گرفت و در نهایت با کلاسی دور شد پیرزن از من
که مات و مبهوت نگاش میکردم پرسید :خسته م تازه رسیده م جائی برای استراحت
پیدا میشه باغی پارکی و من مادر پیر را به منزل دعوت کردم و از مادر عزیزم خواستم که
از او پذیرائی گرمی کند .....و مادر پیر هرگز از دخترش ننالید هیچ که خود را هم مقصر
میدانست نکند آینده دخترش خراب شود که او را دوستانش دیده اند و گفت که شوهرش
زمانی که دخترش پنج ساله بوده فوت کرده و او به تنهائی و با کارگری دخترش را بزرگ کرده
و حالا هم افتخار میکند که هنوز هم ماهانه از دسترنجش برای یگانه دخترش شهریه
دانشگاه و کرایه خانه و پول تو جیبی میفرستد به اینجا که رسید من چه تاسف خوردم
برای خودمان کـــــــــه با کلاسیم و بدم آمد از تمدن و به روز بودن اگر این کلاس داشتن
است بگذارید اعتراف کنم من بی کلاسم و این افتخار من است من هرگز با شمایانی که
فقط دم از تمدن و دنیای جدید میزنید نمی جوشم شما فقط شکل عوض کرده اید و در این
تغییر شکل شعور را از دست داده اید.
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 مهر 1388 ساعت 6:52 PM | نظرات (0)
بنام او که هر چه هست در ید قدرت اوست
با عشق ،با ایمان و با صداقت آغاز میکنم
در این وبلاگ میکوشم تا از تجربیات و دیده ها و آموخته هایم برایتان نقل کنم ماجراهائی تلخ و شیرین
از مسائل اجتماعی و مبتلابه روز و هنر و سینماوادبیات ....و میخواهم که همراهم باشید تا شاید بتوانیم
در این مجال راهکاری برای خروج از وضعیتی که خواسته یا نا خواسته در آنیم بیابیم ....صادقانه و به دو
ر از جنجالها و بازیهای حزبی،جناحی و سیاسی که گاهن مشکلات و خواسته های مشروع و به حق
مردم در آن گم میشود.
هر چه میخواهیم میگوئیم وانتظارمان از مدعیان دموکراسی و عدالت تنها تحمل است حال که به درمان
نمی اندیشند. بهتر است لااقل آستانه تحملشان را بالا ببرند و به جای حذف و فیلتر کردن این وبلاگ
به عقیده همه احترام بگذارند .در این وبلاگ خبری از فحاشی و دروغ نخواهد بود پس با خیال راحت با
آن همراه شوید .
به هر حال .... آغاز میکنم ....تنهایم نگذارید .... تازه راه افتاده ام دستم را بگیرید. و تنها شرطمان در
همراهی این باشد : صداقت .... در گفتار ....در نوشتار و عمل.....
شرطی که بسته ایم ربطی به کوچه ندارد
ما گوسپند ریاضتمان را میدوشیم و شیر صداقتمان را مینوشیم
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 15 مهر 1388 ساعت 6:51 PM | نظرات (0)