📕📗📘 مرجع شعر📘📗📕

اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید

صفحه اصلی بلاگ راسخون فروشگاه راسخون تماس با من

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۴۳

ماییم به کوی یار دلجوی

دیوانه زلف آن پری روی

مار است بتی که تنگ خوی است

ماییم و دلی گرفته آن خوی

چون دردل و چشم ماست جایت

غیر از تو که دید سرو دلجوی

بیمار فتاده‌ام به کویت

راز دل من، فتاده بر کوی

باد آمد و بوی زلفش آورد

آویخته جان ما به یک موی

ای خال تو گوی و زلف چوگان

در دور قمر فکنده گویی

من ترک نگار و می نگویم

ای واعظ عاشقان تو می‌گوی

سلمان چه نهی بر آب و گل دل

دست از دل و دل ز گل فرو شوی

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۴۴

از چنگ فراقم نفسی نیست رهایی

هر روز کشم بار عزیزی، به جدایی

خون کرد دلم را غم یک روز فراقش

خوش باش هنوز ای دل سرگشته کجایی؟

هنگام وداعت سخن این بود که من زود

باز آیم و ترسم به سخن باز نیایی

رفتم که ز سر پای کنم در پیت آیم

آن نیز میسر نشد از بی سر و پایی

ای مژده رسان کی ز ره آیی به سلامت؟

ورین منتظران را دهی از بند رهایی؟

مگذار هوای دل و آب مژه‌ام را

ضایع که تو پرورده این آب و هوایی

گفتند که او با تو نیاید نشنیدم

با آنکه دلم نیز همی داد گواهی

ای مردم چشم ار چه نمی‌بینمت اما

پیوسته تو در دیده غمدیده مایی

باری تو جدا نیستی ای دل ز دو زلفش

فرخ تو که در سایه اقبال همایی

شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون

آه از تو برین دل در رحمت نگشایی

از ضعف خیالت به سرم راه نیارد

گر ناله سلمان نکند راهنمایی

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۴۵

تا سودا شب نقاب صبح صادق کرده‌ای

روز را در دامن مشکین شب پرورده‌ای

ای بسا شبها که با مهرت به روز آورده‌ام

تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آورده‌ای

از بخاری چشمه خورشید را آشفته‌ای

وز غباری خاطر گلبرگ را آزرده‌ای

مه رخان چین به هندویت خطی داده‌اند

زان سیه کاری که با خورشید رخشان کرده‌ای

گر چه جان بخشیده‌ای از پسته تنگم ولی

شد ز عناب لبت روشن که خونم خورده‌ای

مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست

زانکه در چشم منی وز چشم من در پرده‌ای

جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد

آن نبات تازه کز وی آب شکر برده‌ای

گرد عنبر بر عذار ارغوان افشانده‌ای

برگ سوسن بر کنار نسترن گسترده‌ای

یار کنار چشمه حیوان به مشک آلوده‌ای

یا غبار درگه صاحب به لب بسترده‌ای

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۴۶

لعل را بر آفتاب حسن گویا کرده‌ای

ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کرده‌ای

قفل یاقوت از در درج دهن بگشوده‌ای

گوهر پاکیزه خویش آشکارا کرده‌ای

در همه عالم نمی‌گنجی ز فرط کبریا

در دل تنگم نمی‌دانم که چون جا کرده‌ای

تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر

صدهزاران جان ز تار موی در وا کرده‌ای

نکته‌ای با عاشقان در زیر لب فرموده‌ای

عالمی اموات را در یکدم احیا کرده‌ای

بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکنده‌ای

در میان مردمم چون اشک رسوا کرده‌ای

گفته‌ای احوال ما اشک سلمان فاش کرد

از هوای خویش کن این شکوه کزما کرده‌ای

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۴۷

ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیده‌ای

تا بی‌گناه از ما چرا چون بخت بر گردیده‌ای؟

ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من

با دشمنان پیوسته‌ای و ز دوستان ببریده‌ای

بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی

ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیده‌ای؟

از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی

ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیده‌ای

از اشک سلمان کرده‌ای آبی روان وانگه از آن

دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیده‌ای

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۴۸

در خیل تو گشتیم، بسی از همه بابی

کردیم سوال و نشنیدیم جوابی

خوردیم بسی خون و ندیدیم کسی را

جز دیده که ما را مددی کرد به آبی

من نگذرم از خاک درت خاک من اینجاست

ای عمر تو بگذر اگرت هست شتابی

در شرح فراقت چه نویسم که نگنجد

شرح غم هجران تو در هیچ کتابی

در خواب خیال تو هوس دارم و کو خواب

ای بخت شبی بخش بدین یکدمه خوابی

جان خواست که در لطف به شکل تو بر آید

هم رنگی طاوس هوس کرد غرابی

دی مدعیی دعوت من که سلمان

تا کی ز خرابات چه آید ز خرابی

آمد به سرم عشق که مشنو سخن او

تو روی به ما کرده‌ای او روی به آبی

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۴۹

جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی

بی عزیزان نیست عمر نازنین را لذتی

بر سر من کس نمی‌آید به پرسش جز خیال

جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی

شربت قند لبش می‌سازد این بیمار را

کو لب او تا مرا از قند سازد شربتی؟

از غم تنهایی آمد جان شیرین نزد لب

تا بیادش هر دو می‌دارند با هم صحبتی

حسرتی دارم که بینم بار دیگر روی یار

گر درین حسرت بمیرم دور از ازو وا حسرتی

در درون دارم خروشی ای طبیبان پرسشی

در سفر دارم عزیزی ای عزیزان همتی

آن همایون عید من یک روز خواهد کرد عود

جان کنم قربان گرم روزی شود این دولتی

می‌فرستم جان به پیشش کاشکی این جان من

داشتی در حلقه زلفش به مویی قیمتی

غیبتی کردند بدگویان به باطن زین جهت

یک دو روزی کرد از سلمان به ظاهر غیبتی

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۵۰

خنک صبا که ز زلفش، خلاص یافت نفسی

صبا فدای تو بادم، برو که نیک بجستی

غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را

شکست قد بلندش، به راستی و درستی

بیا و عهد ز سر گیر، ای نگار اگر چه

هزار عهد ببستی، چو زلف و باز شکستی

ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گله‌ای چند

نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی

تو تا حدیث نکردی، مرا نگشت محقق

که چون پدید شد از نیستی لطیفه هستی؟

مرا تو عین زلالی، ولی گذشته ز فرقی

مرا تو تازه نگاری، ولی برفته ز دستی

به نور دیده سزاوار آنکه روی تو بیند

تو لطف کردی و دردی به مردمان ننشستی

ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان

تو نیز خوی فرا کن، دلا به سستی و سختی

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۵۱

ای میوه رسیده ز بستان کیستی

وی آیت نو آمده در شان کیستی؟

جانها گرفته‌اند تو را در میان چو شمع

جانت فدا تو شمع شبستان کیستی؟

هر کس به بوی وصل تو دارد دلی کباب

معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟

جانها به غم فرو شده اندر هوای تو

باری تو خوش بر آمده جان کیستی؟

آن توایم ما همه بگذار آن همه

با این همه بگو که تو خود آن کیستی؟

سلمان مشو ز عشق پریشان و جمع باش

اول نگاه کن که پریشان کیستی؟

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۵۲

خورشید رخا سایه ز ما باز گرفتی

وز من نظر مهر و وفا باز گرفتی

آخر چه شده‌ای برگ گل تازه که دیدار

از بلبل بی برگ و نوا باز گرفتی

وجهی که بدان وجه توان زیست نداریم

جز روی تو آن نیز ز ما باز گرفتی

چون خاک رهم ساختی از خواری و آنگه

پای از سر این بی سر و پا باز گرفتی

گیرم نگرفتی دل بیمار مرا دست

پا از سر بیمار چرا باز گرفتی؟

در حال گدایان نظری هست تو را عام

خاص از من درویش گدا باز گرفتی

شهباز دلم باز به قید تو اسیرست

این صید ندانم ز کجا باز گرفتی

دود دل سلمان ز نفس راه هوا بست

ای سوخته دل راه هوا باز گرفتی

 


ادامه مطلب
[ دوشنبه 29 شهریور 1395  ] [ 5:50 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]
.: تعداد کل صفحات 72 :. 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 >

درباره وبلاگ



نویسندگان

  عاشق شعر

آرشیو ماهانه

فروردین 1395
اردیبهشت 1395
خرداد 1395
تیر 1395
مرداد 1395
شهریور 1395
مهر 1395
آبان 1395
آذر 1395
دی 1395
بهمن 1395
اسفند 1395

آرشیو موضوعی

رضی‌الدین آرتیمانی
ابن حسام خوسفی
ابوسعید ابوالخیر
اسدی توسی
اسعد گرگانی
اقبال لاهوری
امیرخسرو دهلوی
انوری
اوحدی
باباافضل کاشانی
باباطاهر
ملک‌الشعرای بهار
بیدل دهلوی
پروین اعتصامی
جامی
عبدالواسع جبلی
حافظ
خاقانی
خلیل‌الله خلیلی
خواجوی کرمانی
خیام نیشابوری
هاتف اصفهانی
رودکی
صائب تبریزی
سعدی
سلمان ساوجی
سنایی غزنوی
سیف فرغانی
شاه نعمت‌الله
شبستری
شهریار
شیخ بهایی
صائب تبریزی
صبوحی
عبید زاکانی
عراقی
عرفی
عطار
فرخی
فردوسی
فروغی
فیض کاشانی
قاآنی
کسایی
محتشم
مسعود سعد
منوچهری
مولوی
مهستی
ناصرخسرو
نصرالله منشی
نظامی
وحشی
هاتف اصفهانی
هجویری
هلالی

آمار وبلاگ

كل بازديدها : 1114481 نفر
كل نظرات : 1 عدد
كل مطالب : 25576 عدد
آخرین بروز رسانی : یک شنبه 21 شهریور 1395 
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395 

دیگر امکانات

  • آردوج
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • خرید زیتون
  • خرید روغن زیتون
  • مای ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه