غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۵۲
خورشید رخا سایه ز ما باز گرفتی
وز من نظر مهر و وفا باز گرفتی
آخر چه شدهای برگ گل تازه که دیدار
از بلبل بی برگ و نوا باز گرفتی
وجهی که بدان وجه توان زیست نداریم
جز روی تو آن نیز ز ما باز گرفتی
چون خاک رهم ساختی از خواری و آنگه
پای از سر این بی سر و پا باز گرفتی
گیرم نگرفتی دل بیمار مرا دست
پا از سر بیمار چرا باز گرفتی؟
در حال گدایان نظری هست تو را عام
خاص از من درویش گدا باز گرفتی
شهباز دلم باز به قید تو اسیرست
این صید ندانم ز کجا باز گرفتی
دود دل سلمان ز نفس راه هوا بست
ای سوخته دل راه هوا باز گرفتی