📕📗📘 مرجع شعر📘📗📕

اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید

صفحه اصلی بلاگ راسخون فروشگاه راسخون تماس با من

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۲۹۴

بیم آن است که در صومعه دیوانه شوم

به از آن نیست که هم با در میخانه شوم

من اگر دیر و گر زود بود آخر کار

با سر خم روم و در سر پیمانه شوم

وقت کاشانه اصلی است مرا، می‌خواهم

که ازین مصطبه سرمست به کاشانه شوم

بوی آن سلسله غالیه بو می‌شنوم

باز وقت است که شوریده و دیوانه شوم

تن و جان را چه کنم مصلحت آن است که من

ترک این هر دو کنم طالب جانانه شوم

گرت ای شمع سر سوختن ماست بگو

تا همین دم به فدای تو چو پروانه شوم

من سرگشته سراپا همه تن سرگشتم

تا به سر در طلب موی تو چون شانه شوم

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۲۹۵

در رکابت می‌دوم تا گوی چوگانت شوم

از برایت می‌کشم خود را که قربانت شوم

بر سر راهت چو خاک افتاده‌ام یکره بران

بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم

آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو

گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم

گر کنی قصد سر من نیستم بر سر سخن

گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم

ای سهی سرو خرامان سایه‌ای بر من فکن

تا فدای سایه سرو خرامانت شوم

در سرم سودای زلف توست و می‌دانم که من

عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم

در مسلمانی روا باشد که خود یکبارگی

من خراب چشم مست نامسلمانت شوم

گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو

ترک جان وانگه بیا تا جان و جانانت شوم

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۲۹۶

سؤالی می‌کنم، چیزی نه بیش از پیش می‌خواهم

فقیرم، مرهمی بهر درون ریش می‌خواهم

مرا از در چه می‌رانی؟ نمی‌خواهم ز تو چیزی

ولی بستانده‌ای از من، متاع خویش می‌خواهم

به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را

شده قربان آن ترکان کافر کیش می‌خواهم

همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم

به غیر از من که درد عشق هر دم بیش می‌خواهم

مرا گفتی که چون می‌ری زیارت خواهمت کردن

پس از مرگ است این امید و من زان پیش می‌خواهم

ز تو هر جا که سلطانست چشم مرحمت دارد

نپنداری که این تنها من درویش می‌خواهم

عزیمت کرده‌ام سلمان که در راه غمش جان را

ببازم همت از یاران نیک اندیش می‌خواهم

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۲۹۷

ما روی دل به خانه خمار کرده‌ایم

محراب جان ز ابروی دلدار کرده‌ایم

از بهر یک پیاله دردی، هزار بار

خود را گرو به خانه خمار کرده‌ایم

بر بوی جرعه‌ای که ز جامش به ما رسد

خود را چو خاک بر در او خوار کرده‌ایم

سرمست رفته‌ایم و به بازارو جرعه‌وار

جانها نثار بر سر بازار کرده‌ایم

قندیل را شکسته و پیمانه ساخته

تسبیح را گسسته و زنار کرده‌ایم

زهاد تکیه بر عمل خویش کرده‌اند

ما اعتماد بر کرم یار کرده‌ایم

صوفی مکن مجادله با ما، که پیش ازین

ما نیز ازین معامله بسیار کرده‌ایم

امروز با تو نیست سر و کار ما که ما

عمر عزیز بر سر این کار کرده‌ایم

افکنده‌ایم بار سر از دوش در رهت

خود را بدین طریق سبکبار کرده‌ایم

ای مدعی برندی سلمان چه می‌کنی؟

دعوی که ما به جرم خود اقرار کرده‌ایم

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۲۹۸

ما به دور باده در کوی مغان آسوده‌ایم

از جفا و جور و دور آسمان آسوده‌ایم

در حضور ما نمی‌گنجد گرانی جز قدح

راستی ما از حضور این گران آسوده‌ایم

زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت

گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسوده‌ایم

چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ

هر یکی را حالتی ما در میان آسوده‌ایم

هر که را می‌بینم از کار جهان در محنت است

کار ما داریم کز کار جهان آسوده‌ایم

پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان

بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسوده‌ایم

صدر جوی بارگاه قرب می‌گردد به جان

بر بساط عجز و ما بر آستان آسوده‌ایم

زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان

کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسوده‌ایم

دوستان از بوستان جویند سلمان میوه‌ها

ما به انفاس نسیم بوستان آسوده‌ایم

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۲۹۹

از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم

تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم

ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز

آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم

چند گویند رقیبان به غریبان فقیر

که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم

سالها ما به امید نظری سرگردان

بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم

چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند

تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم

ما چو آب گذران در قدم سرو سهی

سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم

بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود

هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم

ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست

جان سپردیم به عشق تو و بی‌جان رفتیم

سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت

لله‌الحمد که ما با سر و پیمان رفتیم

عشق چون بی‌سر و پایی مرا پیش تو دید

گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۰۰

در راه غمت کرده ز سر پای بپویم

ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم

در بحر غم عشق که پایاب ندارد

غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم

در دامن پاک تو نشاید که زنم دست

تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم

آشفته زلف تو چنانم که گل من

هر کس که ببوید شود آشفته ببویم

خون دل من دیده روان کرده بدین روی

دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟

ای محتسب از کوی خرابات مرانم

بگذار که من معتکف این سر و کویم

بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟

کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم

بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش

وز باده دوشین شده من مست ببویم

گویند که سلمان ره میخانه چه پویی

پویم که نسیمی زخم را ز ببویم

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۰۱

دل من زنده می‌گردد به بوی وصل دلداران

دماغم تازه می‌دارد نسیم وعده یاران

الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را

که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران

شبی احوال بیماران بپرس از شمع مومن دل

که بیمارست و می‌سوزد همه شب بحر بیماران

مرا ای لعبت ساقی ز جام لعل شیرینت

بده کامی که در تلخی سر آمد عمر میخواران

به هشیاران مده می را به مستان ده که در مجلس

قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشیاران

صبا از کوی او بویی، بجان گرمی دهد اینک

نشسته بر سر کویند و جان بر کف خریداران

بهر یک موی چون سلمان گرفتاریست در بندت

گرفتارت کند ترسم، شبی آه گرفتاران

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۰۲

ای آب آتش رنگ تو، بر باد داده خاک من

در آب و آتش هر دم از خاک درت باد ختن

آب است و آتش جام می خاک است تن با دست جان

بنشان به آب آتشین، این گرد و خاک و باد من

گردم زند باد از گلت کابست و آتش خاک او

باد آتش و خاک افکند، در آْب نسرین و سمن

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۰۳

سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچین

بستده لشکر رومش ز حبش لشکر چین

رسته و بسته به دست بت من سنبل‌تر

وز سرش رسته فرو هشته دو صد سنبل چین

حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند

پیچ در پیچ و زره در زره و چین در چین

در خطا و ختن ای خسرو خوبان خطا

چون تو ترکی نبود در همه چین و ماچین

خواستم تا که بچینم ز لبش شفتالود

ابرویش گفت: «بچین!» غمزهٔ او گفت: «مچین!»

در چنین چین و مچین مانده، اسیرم، چه کنم؟

سر زلف بت من مرهم چین بود و مچین

حال سلمان به قلم شرح همی دادم و گفت:

خار هجرم خور و از باغ وصالم برچین

 


ادامه مطلب
[ جمعه 26 شهریور 1395  ] [ 6:02 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]
.: تعداد کل صفحات 72 :. 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 >

درباره وبلاگ



نویسندگان

  عاشق شعر

آرشیو ماهانه

فروردین 1395
اردیبهشت 1395
خرداد 1395
تیر 1395
مرداد 1395
شهریور 1395
مهر 1395
آبان 1395
آذر 1395
دی 1395
بهمن 1395
اسفند 1395

آرشیو موضوعی

رضی‌الدین آرتیمانی
ابن حسام خوسفی
ابوسعید ابوالخیر
اسدی توسی
اسعد گرگانی
اقبال لاهوری
امیرخسرو دهلوی
انوری
اوحدی
باباافضل کاشانی
باباطاهر
ملک‌الشعرای بهار
بیدل دهلوی
پروین اعتصامی
جامی
عبدالواسع جبلی
حافظ
خاقانی
خلیل‌الله خلیلی
خواجوی کرمانی
خیام نیشابوری
هاتف اصفهانی
رودکی
صائب تبریزی
سعدی
سلمان ساوجی
سنایی غزنوی
سیف فرغانی
شاه نعمت‌الله
شبستری
شهریار
شیخ بهایی
صائب تبریزی
صبوحی
عبید زاکانی
عراقی
عرفی
عطار
فرخی
فردوسی
فروغی
فیض کاشانی
قاآنی
کسایی
محتشم
مسعود سعد
منوچهری
مولوی
مهستی
ناصرخسرو
نصرالله منشی
نظامی
وحشی
هاتف اصفهانی
هجویری
هلالی

آمار وبلاگ

كل بازديدها : 1114542 نفر
كل نظرات : 1 عدد
كل مطالب : 25576 عدد
آخرین بروز رسانی : یک شنبه 21 شهریور 1395 
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395 

دیگر امکانات

  • آردوج
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • خرید زیتون
  • خرید روغن زیتون
  • مای ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه