📕📗📘 مرجع شعر📘📗📕

اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید

صفحه اصلی بلاگ راسخون فروشگاه راسخون تماس با من

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۴۲

مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن

چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن

همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران

بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن

تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش

تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن

ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس

کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن

حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت

هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن

گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام

درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن

گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال

خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن

این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت

«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »

اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو

شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۴۳

بپوش آن رخ و دلربایی مکن

دگر با کسی آشنایی مکن

بچشم سیه خون مردم مریز

بروی چو مه دلربایی مکن

ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع

بهر مجلسی روشنایی مکن

مرو از بر ما و گر می روی

دگر عزم رفتن چو آیی مکن

با مثال من بعد ازین التفات

بسگ روی نان می نمایی مکن

سخن آتشی می فروزی، مگوی

نظر فتنه یی می فزایی، مکن

مرا غمزه تو بصد رمز گفت

تو نیز ای فلان، بی وفایی مکن

بچشمی که کردی بما یک نظر

بدیگر کس ار آن نمایی، مکن

چو شمع فلک نور از آن روی تافت

تو روشن دلی تیره رایی مکن

گر او را خوهی ترک عالم بگوی

تو سلطان وقتی گدایی مکن

محبت وفاقست مر دوست را

خلافی بطبع مرایی مکن

چو معشوق رندست و می می خورد

اگر عاشقی پارسایی مکن

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۴۴

بخت و اقبال خوهی خدمت درویشان کن

پادشاهی طلبی بندگی ایشان کن

دامن زنده دلان گیر و از آن پس چو مسیح

بنفس در بدن مرده اثر چون جان کن

لشکر دل بکش و ملک سلیمانی را

آبدان گر نخوهی همچو سبا ویران کن

گر تو خواهی که درین کارگه کون و فساد

آنچه گویی بکنند آنچه بگویند آن کن

ورتو فرمان بری از حکم تو گردن نکشد

چرخ را گر تو بگویی که مرا فرمان کن

ای خداجوی برو چاکر درویشان باش

وی شکم بنده برو بندگی سلطان کن

آب رو برد بسی را سگ نفس از پی نان

از تو گر گوشت خوهد سوزنش اندر نان کن

مال بگذار و درین راه تهی دست درآی

لکن از راه زن اندیشه چو بازرگان کن

بسر وقت تو تا دست حوادث نرسد

قدم خویشتن از همره خود پنهان کن

اگرت عشق ز بیماری جان صحت داد

هر کرا درد دلی هست برو درمان کن

عشق شیرست و چو طعمه طلبد، از پی او

جگر خون شده بر آتش دل بریان کن

زین نمط شعر ازو خواه که گرمست از عشق

از درختان طمع میوه بتابستان کن

سیف فرغانی اگر ملک ابد میخواهی

اینچنین ملک بدست از در درویشان کن

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۴۵

ای شکرلب نظری سوی من مسکین کن

ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن

دهن وقند لبت پسته شکر مغزست

تو از آن پسته مرا طوطی شکر چین کن

نرگس مست بگردان دل وجان برهم زن

سنبل جعد بیفشان وجهان مشکین کن

زآن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید

دم بدم پیرهنی پر زگل ونسرین کن

تو زکار دگران هیچ نمی پردازی

تا بگویم که نگاهی بمن غمگین کن

همه ذرات جهان از تو مدد می خواهند

آفتابا نظری سوی من مسکین کن

عالمی بیذق نطع هوس وصل تواند

آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن

با تو در هر ندبم دست عمل جان بازیست

ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن

نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست

روی چون آینه بنما و مرا خود بین کن

آستان در تو خواستم از دولت کفت

تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن

گفت هیهات که آن خوابگه شیرانست

آن بتو کی رسد ازخاک چو سگ بالین کن

از پی فاتحه وصل دعایی گفتم

تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن

سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو

تو بشیرین لب خود شور ورا تسکین کن

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۴۶

ای دل ای دل مهرآن مه ورز وایمان تازه کن

سر بنه در پای جانان عهد وپیمان تازه کن

عالم غیبت شهادت میشود از روی دوست

کهنه شد چون کفر دینت خیز وایمان تازه کن

خاک پایش گر نیابی رو زگرد دامنش

پاره یی برگیر ومشک اندر گریبان تازه کن

از دهانش گر نشانی می توانی یافتن

در کنارش گیرو لب بر لب نه وجان تازه کن

روی او خندان شود هرگه که توگریان شوی

ای سحاب درفشان گل را بباران تازه کن

ابر گریانی واشکت می روذ بر روی خاک

گوگلی ازآب چشمت روی خندان تازه کن

رسم مردان دادن جانست اندر راه عشق

دست جان افشان تو داری رسم مردان تازه کن

ای شهنشه با رعیت مگذر از آیین عدل

وی توانگر باگدایان رسم احسان تازه کن

پشت اسلامست رویت پرده از رخ برفگن

کفر کافر زایل ودین مسلمان تازه کن

همچو بلبل خامشم اندر زمستان فراق

از نسیم وصل بازم چون گلستان تازه کن

چون دلم بی عشق بینی شمع رویت برفروز

بهر این افسرده آتش در زمستان تازه کن

سیف فرغانی چواو سلطان ملک حسن شد

تو بدین توقیع نو منشور سلطان تازه کن

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۴۷

همه جان و دلست دلبر من

گر چه نگذاشت جان و دل بر من

دل ز روزن چو گرد بیرون شد

کو چو باد اندر آمد از در من

مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد

باز مهرش همی کند پر من

ز ابروی چون کمان خدنگ مژه

راست چون کرد در برابر من

علم صبر بر زمین انداخت

دل که او بود قلب لشکر من

ای غمت خاک کوی را هر شب

آب داده ز دیده تر من

خامی من نگر که در هوست

دیگ سوداست کاسه سر من

من خطیب ثنای حسن توام

نه فلک پایهای منبر من

همچو آتش هرآنچه دید بسوخت

عود غم در دل چو مجمر من

مصر جامع منم غمان ترا

اشک و شعرست نیل و شکر من

تا من از مجلس تو دور شدم

پر شد از خون دیده ساغر من

گوییا چون بریشم چنگست

هر رگی بهر ناله در بر من

گر کسی از تو حال من پرسد

تو بگو ای بغمزه دلبر من

بی نواییست بهر آوازی

همچو پرده ملازم در من

از همه خلق سیف فرغانیست

بارادت غلام و چاکر من

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۴۸

الا ای بچهره گلستان من

منم آن تو و تویی آن من

بهار رخت گلستان منست

خزان دور باد از گلستان من

دلم خسته کردی بهجران خویش

لبت خسته بادا بدندان من

نه آن درد دارم که عاجز بود

طبیب وصالت ز درمان من

مرا بی تو چون زندگانی بود

منم مرده تو تویی جان من

حزینم چو یعقوب وآگه نیی

ز سوز دل و چشم گریان من

تو بر تخت ملکی چو یوسف عزیز

چه غم داری از بیت احزان من

بمهری که افتاد با تو مرا

درنده چو گر کند اخوان من

وجودم ز سر تا قدم آن تست

سر تست اندر گریبان من

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۴۹

ای لب لعلت شکرستان من

وی دهنت چشمه حیوان من

تا سر زلف تو ندیدم دگر

جمع نشد حال پریشان من

درد فراق تو هلاکم کند

گر نکند وصل تو درمان من

بی لب خندان تو دایم چوآب

خون چکد از دیده گریان من

هست بلای دل من حسن تو

باد فدای تن تو جان من

من تنم ومهر تو جان منست

من شبم و تو مه تابان من

جز تو در آفاق مرا هیچ نیست

ای همه آن تو و تو آن من

گر بفراقم بکشی راضیم

هم نکنی کار بفرمان من

گرچه فغان می نکنم آشکار

الحذر از ناله پنهان من

ناله چو بلبل کنم از شوق تو

ای رخ خوب تو گلستان من

سیف همی گوید تو یوسفی

بی تو جهان کلبه احزان من

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۵۰

ترا اگر چه فراغت بود ز یاری من

بریده نیست ز وصلت امیدواری من

از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم

بیا و عزت خود باز بین و خواری من

در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم

که خسته شد دل شب از فغان و زاری من

غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله

که خوش قیام نمودی بغمگساری من

مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود

اگر برآری دستی بحق گزاری من

ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم

که در فراق تو چون می کنند یاری من

جماعتی که مرا منع می کنند از تو

ببین قساوت ایشان و بردباری من

فسرده طبع نداند که از سر سوزست

چو شمع در غم عشق تو پایداری من

وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم

گمان مبر که همین بود دوستداری من

مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود

بجز ملامت خصمان و شرمساری من

ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست

بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۴۵۱

کجایی ای سر کوی تو از جهان بیرون

زمین راه تو از زیر آسمان بیرون

گدای کوی ترا پایه از فلک بر تر

همای عشق ترا سایه از جهان بیرون

کسی که پای نهد در ره تو از سر صدق

چو لا مکان قدمش باشد از مکان بیرون

مراست عشق تو روشن نگردد آنکس را

که او ز دل نکند دوستی جان بیرون

غمت برون رود از دل اگر توان کردن

تری زآب جدا ونمک زنان بیرون

زبحر عشق تو دل صد هزار موج بخورد

هنوز می کند از تشنگی زبان بیرون

بشر زآدم وعشاق زاده از عشقند

از آسمان بدر آیند اختران بیرون

یقین شناس که عشقست راه تا برود

دل فراخ تو از تنگی گمان بیرون

زجان نشانه خوهد این سخن که از دل راست

چو تیر می رود از خانه کمان بیرون

ایا رونده صاحب درون گر از دل خود

کنی غم دو جهان را یکان یکان بیرون

چو رسم هستی تو محو گشت آن جان را

اگر بجویند از خود مده نشان بیرون

بیمن عشق چو از خویشتن برون رفتی

دگر ز خویشتن آن دوست را مدان بیرون

اگر چه مردم با تو برادران باشند

تو کنج خانه گزین جمله را بمان بیرون

ازین مقام خطرناک سیف فرغانی

زهمت اسب کن وبرنشین بران بیرون

 


ادامه مطلب
[ شنبه 17 مهر 1395  ] [ 3:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]
.: تعداد کل صفحات 34 :. 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 >

درباره وبلاگ



نویسندگان

  عاشق شعر

آرشیو ماهانه

مرداد 1395
آبان 1395
اردیبهشت 1395
بهمن 1395
خرداد 1395
آذر 1395
اسفند 1395
شهریور 1395
مهر 1395
فروردین 1395
دی 1395
تیر 1395

آرشیو موضوعی

رضی‌الدین آرتیمانی
ابن حسام خوسفی
ابوسعید ابوالخیر
اسدی توسی
اسعد گرگانی
اقبال لاهوری
امیرخسرو دهلوی
انوری
اوحدی
باباافضل کاشانی
باباطاهر
ملک‌الشعرای بهار
بیدل دهلوی
پروین اعتصامی
جامی
عبدالواسع جبلی
حافظ
خاقانی
خلیل‌الله خلیلی
خواجوی کرمانی
خیام نیشابوری
هاتف اصفهانی
رودکی
صائب تبریزی
سعدی
سلمان ساوجی
سنایی غزنوی
سیف فرغانی
شاه نعمت‌الله
شبستری
شهریار
شیخ بهایی
صائب تبریزی
صبوحی
عبید زاکانی
عراقی
عرفی
عطار
فرخی
فردوسی
فروغی
فیض کاشانی
قاآنی
کسایی
محتشم
مسعود سعد
منوچهری
مولوی
مهستی
ناصرخسرو
نصرالله منشی
نظامی
وحشی
هاتف اصفهانی
هجویری
هلالی

آمار وبلاگ

كل بازديدها : 1115659 نفر
كل نظرات : 1 عدد
كل مطالب : 25576 عدد
آخرین بروز رسانی : یک شنبه 21 شهریور 1395 
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395 

دیگر امکانات

  • آردوج
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • خرید زیتون
  • خرید روغن زیتون
  • مای ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه