غزلیات سعدی - غزل ۵۵۷
هرگز این صورت کند صورتگری
یا چنین شاهد بود در کشوری
سرورفتاری صنوبرقامتی
ماه رخساری ملایک منظری
میرود وز خویشتن بینی که هست
در نمیآید به چشمش دیگری
صد هزارش دست خاطر در رکاب
پادشاهی میرود با لشکری
عارضش باغی دهانش غنچهای
بل بهشتی در میانش کوثری
ماه رویا مهربانی پیشه کن
خوبرویی را بباید زیوری
بی تو در هر گوشه پایی در گلست
وز تو در هر خانه دستی بر سری
چون همایم سایهای بر سر فکن
تا در اقبالت شوم نیک اختری
در خداوندی چه نقصان آیدش
گر خداوندی بپرسد چاکری
مصلحت بودی شکایت گفتنم
گر به غیر از خصم بودی داوری
سعدیا داروی تلخ از دست دوست
به که شیرینی ز دست دیگری
خاکی از مردم بماند در جهان
وز وجود عاشقان خاکستری