غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۲۴۷
کارها دارد دل من با لب جانان هنوز
دور حسنش راست اکنون اول دوران هنوز
در بهار حسنش از صد گل یکی نشکفته است
گرد گلزارش کنون بر میدهد ریحان هنوز
روزی از چوگان زلف دوست تابی دیدهام
لاجرم چون گوی میگردیم سرگردان هنوز
بر سر بازار عالم راز من در عشق تو
آشکار شد ولی من میکنم پنهان هنوز
همچنان سودای زلفت میدهد تشویش دل
همچنان خطت تصرف میکند در جان هنوز
خوردهام از دست عشقت سالها خون جگر
از نفس میآیدم چون نافه بوی جان هنوز
رهروان عشق در بیدای سودایت به سر
سالها رفتند و پیدا نیستش پایان هنوز
در بهای یک سر مویت دو عالم میدهم
گر بدین قیمت به دست آید، بود ارزان هنوز
نرگس رعنا، شبی در خواب چشمت دیده است
بر نمیدارد سر از شرم تو از بستان هنوز
بر سر کوی خودم دیروز نرمک با رقیب
گفت یعنی زنده است این سخت جان سلمان هنوز؟
دل ز دست دوست مینالد که از عشقش جهان
تنگ شد بر من کجایی ای دل نادان هنوز