غزلیات سلمان - غزل شمارهٔ ۳۶۱
ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری
من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری؟
ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کردهای
تا نپنداری که از باد هوا میآوری
گلبن بارآورش ما را نمیبخشید بوی
هم تو باری کز برش بویی به ما میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی
بلبلان بینوا را در نوا میآوری
ناتوانی زانکه راهی بس دراز و پیچ پیچ
از سر زلف جبینم زیر پا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گرز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
قاصد سلمانی و یکدم نمیگیری قرار
روز و شب یا میبری پیغام یا میآوری