غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۳۴۵
ایا سلطان عشق تو نشسته برسریر دل
بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین
چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان
که می گیرند ملک جان ومی آرند اسیر دل
درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو حکم خود می ران که معزولست امیر دل
درآ در خانقاه ای جان ودر ده زاهدانش را
می عشقت که بیرون برد ازو سجاده پیر دل
ز مستان می عشقت یکی همراه کن بااو
که بی این بدرقه در ره خطر دارد خطیر دل
ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من
اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل
تنور عشق چون شد گرم ازآن رخسار چون آتش
من ناپخته از خامی درو بستم خمیر دل
چو جانرا آسیای شوق در چرخست از وصلت
بده آبی که در افلاک آتش زد اثیر دل
اگر عیسی عشق تو نکردی چاره چشمش
بنور آتش موسی ندیدی ره ضریر دل
درین راهی که سرها را دروخوفست، بر سنگی
نیامد پای جان تاشد غم تو دستگیر دل
ز عشقت خاتمی کردست جان چون سلیمانم
نگین مهر غیر تو بخود نگرفت قیر دل
برین منشور سلطانی بخط سیف فرغانی
برای نام تو از جان قلم سازد دبیر دل
غم عشقت مرا دی گفت داری لشکر جانی ازین
اطفال روحانی که پروردی بشیر دل
اگر دشمن سوی ایشان برآرد نیزه طعنی
کمان همت اندر کش بزن برجانش تیردل