غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۳۴۷
دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دل
نام تو آرام جان درد تو درمان دل
من بتواولی که تو آن منی آن من
دل بتو لایق که تو آن دلی آن دل
عشق ستمکار تو رفته بپیکار جان
شوق جگر خوار تو آمده مهمان دل
تر کنم از آب چشم روی چو نان خشک را
چون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دل
بنده ز پیوند جان حبل تعلق برید
تا سر زلف تو شد سلسله جنبان دل
انده دنیانداد دامن جانم ز دست
تا غم تو برنکردسر ز گریبان دل
عشق تو چون چتر خویش بر سر جان باز کرد
سر بفلک برکشید سنجق سلطان دل
روی ز چشمم مپوش تا نتواند فگند
کفر سر زلف تو رخنه در ایمان دل
تا برهاند مرا ز انده من سالهاست
تا غم تو می کشد تنگی زندان دل
از صدف لفظ خویش معنی چون در دهد
گوهر شعرم که یافت پرورش از کان دل