غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۳۴۸
ای آنکه عشق تو دل جانست وجان دل
مهرت نهاده لقمه غم در دهان دل
وصل تو قلب دل طلبد از میان جان
ذکر تو گوش جان شنود از زبان دل
عشقت چو صبح در افق جان کند اثر
پر آفتاب وماه شود آسمان دل
جانم بجام غم همه خون جگر خورد
تا دل دمی از آن تو باشد توآن دل
گر عشق تو بود ز ازل در میان جان
همچون ابد پدید نباشد کران دل
چون زر بسکه ملکان نام دارتست
هر گوهری که طبع بر آرد زکان دل
از رنگ وبوی تو دهدم همچو گل نشان
هر غنچه یی که بشکفد از بوستان دل
این بیتها که بهر تو گفتیم هر یکی
یک عشق نامه است بسر بر نشان دل
ازهر چه آن بدوست تعلق نداشت سیف
بگشای پای جان بگسل ریسمان دل