غزلیات عرفی - غزل شمارهٔ ۴۰۷
از بس که بود جان، دم رفتن نگرانش
هر گام اجل می کشد از رحم عنانش
این بخت که افسانهٔ عشق تو شنیدست
در شور قیامت بود این خواب گرانش
دل مسند شاهی است که صد دلبر کنعان
در مملکت حسن بود دست نشانش
زحمت مکش ای خضر که از بیم ملامت
الماس بسایند به لب تشنه لبانش
در سینهٔ مخمور وصالت نتوان یافت
زخمی که ز خمیازه توان بست دهانش
فریاد که هر غم که رسد بر در هستی
جان های شهیدان تو گیرند عنانش
عرفی لب غماز چه بندی که بود عشق
رازی که به گفتن نتوان کرد عیانش