نقش قطام در شهادت امیرالمونین(ع)
در مورد قطام در تاريخ نقلهاي بسيار متفاوتي بيان شده است اما در كل مي توان آنها را به دو دسته تقسيم كرد. دسته اول گروهي كه قائل به وجود قطام شده اند كه قضيه او را تقريبا به اين شكل بيان كرده اند: قطام قبل از اينكه با عبدالرحمان مرادى (قاتل اميرالمومنين على«ع») آشنا شود با جوانى به نام سعيد كه ابتدا از هواخواهان عثمان و از دشمنان على (ع) بود آشنا شد و چون پدر و برادرش در جنگ نهروان كشته شده بودند سخت كينه على(ع) را در دل گرفته و در صدد قتل آن حضرت بود تا اين كه وقتى سعيد را ديد و زمينه را در او مساعد يافت به او گفت شرط ازدواج با من كشتن على بن ابى طالب است و در اين مورد قرار دادى نوشتند و سعيد آن را امضا كرد. اما سعيد به طرف مكه رفت و با وصيت جدش و كوشش پسر عمويش عبدالله از دشمنى با على دست كشيد و از هواخاهان آن حضرت شد و وقتى به كوفه آمد سعى كرد كه قطام را نيز از آن تصميم خود منصرف كند اما قطام نيز از روى حيله ونيرنگ با او، به ظاهر كلام او را تصديق كرد و گفت: من نيز از عقيده سابق خود برگشتم و الان از طرفداران على (ع)مىباشم و در اين هنگام قطام از سعيد شنيد كه سه نفر در مسجدالحرام و كنار خانه كعبه عهد بستند كه در شب 17رمضان هر كدام يكى از اين سه نفر حضرت على(ع) معاويه و عمروعاص را بكشند. و سپس سعيد و عبدالله از قطام خداحافظى كردند و به طرف مصر رفتند تا بلكه بتوانند آن مردى را كه مأموريت يافته حضرت على(ع) را در شب 17رمضان به قتل برساند پيدا كنند و او را از تصميم خود منصرف سازند و هر دو از قطام خداحافظى كردند به وعده ديدار دوباره و قطام نيز شخصى در مصر نزد عمروعاص فرستاد و گزارش به او داد كه اين دو نفر مىآيند ... او در صدد بود تا به هر طريقى شده عبدالرحمان را پيدا كند تا اين كه بالاخره در كوفه عبدالرحمان را پيدا كرد و وقتى كه از اوخواستگارى نمود گفت شرط ازدواج با من كشتن على (ع) است و او هم قبول كرد تا شب موعود فرا رسيد و سعيد نيزچون به فسطاط رسيد عبدالله از طرف عمرو دستگير شد و سعيد دانست كه آن شخصى كه كمر قتل على را بسته بودشخصى به نام عبدالرحمان است و روز گذشته به طرف كوفه رفتهاست و در اين جا با سفارش خوله - كه دخترى ازطرفداران علي(ع) بود - به طرف كوفه حركت كرد تا اين كه بتواند او را از تصميمش منصرف كند يا موضوع را به على(ع) گزارش دهد. اما قطام چون مىخواست اين راز فاش نشود تصميم گرفت كه از رفتن سعيد به خانه حضرت على(ع)جلوگيرى كند. بدين جهت غلام خود ريحان را در بيرون دروازه كوفه به استقبال سعيد فرستاد تا او را به خانه قطام دعوت نمايد و قطام نيز او را سرگرم كند. اما سعيد چون ديد وقت بسيار تنگ است و شايد فرصت از دست برود تصميم گرفت يكسره به خانه حضرت على(ع) برود و قطام نيز عهدنامهاى را كه با سعيد در ابتدا امضا كرده بودند به خانه حضرت فرستاد. وقتى سعيد به در خانه رفت قنبر غلام حضرت او را شناخت و به عنوان شخصى متهم و مجرم زندانى كرد تا انتقام حضرت على (ع) را از او بگيرد.اما قطام نيز همان روز صبح به همراه كنيز و غلامش از كوفه خارج شده و يكسره به مصر به سوى عمروعاص رفتند. اما در آن جا نيز براى عمرو ثابت شد كه قطام از موضوع توطئه قتل عمرو اطلاع داشته و عمدا جريان را براى او گزارش نكرده و در اين جا تصميم گرفت كه شب آنها را زندانى كند تا فردا تصميم نهايى را بگيرد. اما قطام شبانه با همكارى غلامش ريحان در زندان را شكسته و فرار كردند وعمرو نيز نتوانست به آنها دسترسى پيدا كند. عبدالله نيز به دست عمرو گرفتار شده بود. اما چون توطئه قتل عمرو را به او گفته بود و عمرو از كشته شدن نجات پيدا كرد مورد عفو قرار گرفت. بلال و سعيد در هنگام بازگشت از دمشق، شبى در كنار درياچهاى استراحت مىكردند كه ديدند قطام و غلامش ريحان نيز در كنار درياچه به استراحت مشغول هستند و بلال وقت را غنيمت شمرد و موقعى كه ريحان براى تهيه آذوقه از چادر دور شد رفت و سر قطام را بريد و نزد سعيد برد و سعيدآهى كشيد و گفت من تا زنده بودم آرزو داشتم دستم به او برسد ولى تقدير اين چنين بود كه بعد از مرگش بدن او را لمس كنم، (نقل از فاجعه رمضان، جرجى زيدان، و بحار، ج 42، ص 298).
و دسته دوم گروهي كه قائل به نفي وجود شخصي به نام قطام شده اند كه مهمترين آنها دكتر شهيدي است, مرحوم سيد جعفر شهيدي اصلا قضيه قطام را افسانه اي بيش نمي داند و به كلي آن را انكار مي كند و با دلايل محكم اثبات مي كند كه اين قضيه ساخته و پرداخته نويسندگان متاخر است.
ايشان در كتابش مي نويسد: ...شگفتتر از اصل داستان پيدا شدن ناگهانى زنى به نام قطام است كه ابن ملجم چون او را ديد يك دل نه صد دل عاشق وى شد.و شگفتتر از داستان قطام, خود قطام است, در حالى كه طبرى او را زنى قديسه مىشناساند و مىگويد: «در مسجد اعظم معتكف بود كه ابن ملجم و دو تن ديگر به نزد وى به مسجد آمدند و گفتند: ما بر كشتن على متحد شدهايم.» ابن اعثم،او را زنى بو الهوس و نيمه روسپى معرفى مىكند.... (زندگاني اميرالمومنين علي(ع)، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ 17، ص 160) . ايشان در ادامه مي گويد: اصل به وجود آمدن قضيه قطام بيشتر از زبان ابن اعثم گفته شده و در منابع دست اول از آن نامي برده نشده است.
ادامه مطلب
جنگ هاي حضرت علي (ع)
براي رسيدن به پاسخي جامع و كامل لازم است كه تمامي بحثهاي پيرامون جنگهاي سه گانه زمان حكومت اميرالمومنين علي عليه السلام بررسي شود لذا به نكات ذيل به دقت توجه فرماييد:
جنگ هاي سه گانه امام علي عليه السلام علل و مشروعيت آن ها:
مقدّمه
جنگ و كشتار در آيين مقدّس اسلام تنها براي دفاع از خود و آيين الهي و به عنوان آخرين راه كار ممكن مشروع شمرده شده و اصل ريختن خون انساني با قطع نظر از قيد مزبور، مذموم و مورد نهي قرار گرفته است. امام علي عليه السلام آن را از بدترين رسوم آيين جاهليت برمي شمارد و مي فرمايد: «أنتم معشر العرب علي شرِّ دينٍ... تسفكون دماءَكم»( نهج البلاغه، خطبه26)
حضرت در منشور معروف حكومتي خويش به مالك اشتر، وي را از هرگونه خون ريزي و بنيان نهادن حكومت بر جنگ و جدال، به شدت نهي مي كند: «ايّاكَ و الدماءَ و سفكها بغير حلّها...» و لا تقوّينّ سلطانك بسفكِ دمٍ حرامٍ.»(نهج البلاغه, نامه 53)
از منظر ديني و سياسي امام عليه السلام ، جنگ و جهاد نه ذاتي و قاعده، كه امري عرضي و اضطراري است. حضرت همين نگاه به جنگ را به شخص پيامبراكرم صلي الله عليه و آله نسبت مي دهد؛ مي فرمايد: پيامبر صلي الله عليه و آله مانند طبيبي سيّار بود كه نخست مرهم و داروهاي عادي را براي درمان زخم و مريض خود به كار مي بست و در صورت نياز و ضرورت، به داغ كردن محل زخم مي پرداخت.(نهج البلاغه, خطبه 107 )
نگاه عرضي به جنگ در مكتب علوي منحصر به عرصه هاي صلح و پيش از جنگ نمي شود، بلكه در مرحله جنگ و ميدان كارزار نيز حضرت به اين اصل خويش ملتزم بود؛ چنان كه در جنگ صفّين، وقتي برخي از ياران حضرت به سبّ معاويه پرداختند، حضرت به آنان سفارش نمود كه به جاي دشنام، از خداوند پاس داري خون دو طرف متخاصم و رويش صلح را طلب كنند.(نهج البلاغه, خطبه 197)
حال اين سؤال مطرح مي شود كه چه عاملي موجب شد حضرت از اين قاعده دست بردارد و در دوره كوتاه پنج ساله حكومت خويش، در سه جنگ، نه با كفار و مشركان، بلكه با مسلمانان به نبرد بپردازد؟ آيا حضرت براي اين جنگ ها دلايل كافي داشت؟ به ديگر سخن، مشروعيت و حقّانيت موضع امام عليه السلام را چگونه مي توان اثبات كرد؟ شيعيان به دليل پذيرش عصمت ائمّه، همه مواضع آنان را حق و مشروع مي دانند، اما بعضي از صحابه در خود عصر امام عليه السلام در حقّانيت موضع امام عليه السلام ترديد كردند و از شركت در جنگ ها به نفع هريك از طرفين امتناع مي ورزيدند كه در تاريخ، از آنان به «قاعدين» نام برده مي شود.( براي توضيح بيش تر درباره «قاعدين» و همچنين جزئيات جنگ هاي سه گانه ر.ك: دانش نامه امام علي عليه السلام ، ج 9) متاسفانه امروزه نيز همان تشكيكات قاعدين دوباره مطرح شده و مي شود و دوباره مي بينيم كه بعضي به تشكيلك در عملكرد آنحضرت پرداخته آنرا زير سوال مي برند لذا در ادامه، به اجمال، به بررسي عوامل شروع جنگ و اثبات مشروعيت موضع امام عليه السلام مي پردازيم:
جنگ اول. جنگ جمل (جهاد با ناكثان)
اولين جنگ حضرت با گروهي از پيمان شكنان به رهبري طلحه و زبير و عايشه اتفاق افتاد كه در تاريخ، به دليل نقض پيمانشان، از آنان به «ناكثين» تعبير مي شود. طلحه و زبير پس از خروج از مركز خلافت حضرت و شكستن بيعت خود، با همراهي و تشويق عايشه اولين جنگ را بر حضرت تحميل كردند. جنگ جمل در منطقه اي نزديك بصره در سال 36 ق اتفاق افتاد كه در مدت يك روز با كشته شدن ده هزار تن و به روايت ديگر، سيزده تا بيست هزار تن از جبهه ناكثين و با شهادت تنها ده نفر از جبهه امام عليه السلام با پيروزي قاطع حضرت به پايان رسيد.( ر.ك: تاريخ طبري، ج 4، ص 39 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 346 / مروج الذهب، ج 2، ص 360)
عوامل شروع جنگ
نيم نگاهي به وضعيت و مواضع برپاكنندگان جنگ پيش از آغاز خلافت حضرت و پس از آن، ما را به انگيزه ها و علل شروع جنگ آشنا مي كند:
1. داعيه خلافت و رياست طلحه و زبير: طلحه و زبير، از محرّكان اصلي جنگ، از اصحاب معروف پيامبر بودند كه در جنگ هاي آن حضرت حضور گسترده و مؤثري داشتند. آنان از شخصيت هاي سياسي و اجتماعي آن دوران به شمار مي آمدند. آن دو در كنار ديگر رقيبان، به حكومت و خلافت پس از پيامبر صلي الله عليه و آله طمع داشتند. امام عليه السلام خود به اين نيت قلبي آنان آگاه بود.( نهج البلاغه، خطبه 148) آن دو با وجود سه خليفه پيشين نتوانستند به هدف ديرينه خودشان دست يازند. پس از قتل عثمان، مجددا به خلافت طمع ورزيدند، اما با انتخاب حضرت از سوي مردم، اميد آنان به يأس تبديل شد. در عين حال، انتظار داشتند به دليل موقعيت اجتماعي و سابقه جهادي آنان در جنگ هاي پيامبر، در حكومت امام عليه السلام داراي مقام و منصبي باشند، اما حضرت بنا به عللي «كه شايد مهمترين آن دنياطلبي آنان بود»، حكومت درخواستي آنان يعني حكمراني شام براي زبير و عراق براي طلحه را رد كرد(شيخ مفيد، الجمل، ص 164) و در امور حكومت با آنان مشاوره نكرد. اين امر براي آنان بسيار گران آمد، به نحوي كه به صراحت، از عدم مشاوره حضرت در امر حكومت با ايشان انتقاد كردند.( ر.ك: نهج البلاغه، خطبه 196)دو عامل مزبور (محروميت از اصل خلافت و عدم مشاركت در حكومت) نقش بسزايي در ايجاد روحيه مخالفت و تقابل با امام عليه السلام در آن دو داشتند.
ب. عدم تحمّل عدل علوي: با شروع حكومت علوي، حضرت تمامي امتيازات دولتي اشخاص معروف از جمله طلحه و زبير را از بيت المال لغو كرد و سهم آنان مانند بقيه افراد عادي جامعه شد. طلحه و زبير به اين عدل حضرت و برابري حقوق آنان با حقوق يك شهروند عادي اعتراض كردند.( همان، خطبه 196 و نيز: شيخ طوسي، الامالي، ص 731 / محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج 32، ص 30و9) اين عوامل موجب شد كه طلحه و زبير نتوانند حكومت عدل علوي را تحمّل كنند و براي دست يافتن به آمال و آرزوي هاي باطل خود، بيعت حضرت را نقض كردند و براي تشويق عايشه براي مقابله با حكومت علوي به سوي مكّه شتافتند.( الجمل، ص 67 / مروج الذهب، ج 2، ص 366 / الفتوح، ج2، ص 450)
ج. عايشه و خون خواهي عثمان: طلحه و زبير براي رسيدن به آمال ديرينه خود در مكّه، در مقام توطئه و براندازي حكومت علوي برآمدند و براي اجراي نقشه خود، به دنبال پيدا كردن يك مقام و شخصيت مقبول و مورد احترام ميان مردم بودند تا از طريق آن، مردم را با بهانه قراردادن خون خواهي عثمان، عليه حكومت حضرت تحريك كنند. آنان بهترين فرد را عايشه، همسر پيامبر، يافتند؛ چرا كه وي علاوه بر خويشاوندي با پيامبر(ص)، از ديرباز با حضرت روابط كينه توزانه اي داشت.( تاريخ طبري، ج 4، ص 544 / الكامل، ج 2، ص 348 / الجمل، ص 81؛ حضرت خود, ياغي شدن عايشه را سستي انديشه و به جوش آمدن كينه و عداوت ديرينه او مي داند كه مانند ديگ آهنگر به جوش آمده بود,نهج البلاغه،خ 156)
مهم ترين عاملي كه مردم عادي و جاهل را در جنگ با امام عليه السلام توجيه مي كرد، ادعاي خون خواهي از خليفه مقتول (عثمان) و تحويل قاتلان وي بود كه از سوي شخصيت هاي مقبول مردم مثل عايشه و طلحه و زبير، مطرح مي شد. مردم ناآگاه تحت تأثير احساسات خود، به جنگ با حضرت مبادرت ورزيدند.( تاريخ طبري، ج 4، ص 458 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 312 / الامامة و السياسة، ج 1، ص 71)
د. تصرف بصره: كوشش هاي طلحه و زبير به بار نشست و با آماده سازي لشكري انبوه و همراهي عايشه، اولين جنگ به حكومت نوپاي علوي تحميل گرديد. آنان نخست با حيله و توطئه، شهر بصره را به تصرف خود درآورده، تعدادي از مأموران حضرت را به شهادت رساندند و بدين سان، شعله جنگ را روشن كردند.
اثبات حقّانيت جبهه امام عليه السلام
حال در اين جا به دلائل اثبات حقّانيت جبهه حضرت و باطل بودن جبهه مخالف اشاره مي شود:
1. روايات پيامبر: يكي از ملاك هاي تفكيك حق از باطل تعيين جبهه حق از سوي پيامبراكرم صلي الله عليه و آله ، امين وحي الهي است كه از سوي همه مسلمانان به عنوان حجّت و دليل معتبر پذيرفته شده است. با نگاهي به تاريخ، شاهد روايات متعددي از پيامبر صلي الله عليه و آله از طريق اهل تسنّن و تشيّع در رابطه با حق بودن حضرت هستيم. بعضي روايات به صورت مطلق، بر حق بودن حضرت دلالت مي كند؛ مانند روايت ذيل كه از طريق عامّه و خاصه نقل شده است: «عليٌّ مع الحق و الحق معَ عليٍّ اللّهمَّ ادر الحقّ مع عليٍ حيثما دار.»( كشف الغمة، ج 1، ص 143 / اعلام الوري، ج 1، ص 316 / المستدرك علي الصحيحين،ج3،ص135/تاريخ بغداد،ج14،ص321) در اين روايت، به تساوي حضرت با حق در تمام لحظات تأكيد شده است.
در روايت ديگري، پيامبر از خداوند مي خواهد كه دوستان امام عليه السلام را دوست بدارد و دشمنانش را دشمن، و كمك كنندگانش را ياري دهد و عنايت و توجه خود را از كساني كه دست از ياري وي برمي دارند قطع كند: «اللهّمَّ والِ من والاهُ و عادِ مَن عاداهُ و انصر من نصره و اخذل من خذله.»( مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 254 و 964 / تاريخ دمشق، ج 42، ص 207 و 208 / الارشاد، ج 1، ص 176)
در روايات متعدد ديگري، رضايت حضرت علي عليه السلام رضايت پيامبر و اذيتش اذيت پيامبر توصيف شده است.( مسند احمد بن حنبل، ج 5، ص 405 / صحيح ابن حبّان، ج 15، ص 365)
قسم دوم از روايات پيامبر صلي الله عليه و آله در خصوص جنگ و قتال با حضرت است كه از روايات پيشين خاص تر و شفّاف تر است. روايات فراواني از پيامبر گزارش شده كه در آن ها جنگ با حضرت علي عليه السلام جنگ با خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله توصيف شده است. «حربُكَ يا عليٌّ حرب اللهِ و سلم عليٍّ سلم الله»؛ «حربَكَ يا علي، حربي و سلمُك يا علي سلمي.»( الامالي، ص 149و 146/ جامع الاخبار، ص 51 / شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 221)
پيامبر صلي الله عليه و آله در روايتي جنگ كنندگان با حضرت علي عليه السلام پس از وفات خود را از اصحاب آتش شمرده است.( الامالي، ص 364 / تفسير فرات، ص 477)
از روايات خاص و شفاف پيش گويانه پيامبر، روايت مربوط به جهادهاي سه گانه حضرت علي عليه السلام با به ظاهر مسلمانان و تعيين نام هاي آنان به اسامي «ناكثان»، «قاسطان» و «مارقان» است كه جاي هيچ گونه شبهه در حق بودن جبهه امام عليه السلام و باطل بودن دشمنان وي باقي نمي گذارد: «يا علي، ستقاتلكَ الفئةُ الباغيةُ و انت علي الحقِّ فمن ينصرك يومئذٍ فليس منّي.»( تاريخ دمشق، ج 42، ص 473 / كنزالعمال، ج 11، ص 613)
پيامبر در روايتي خطاب به امّ سلمه، همسر خويش، اسامي مخالفان و جنگ كنندگان با حضرت را چنين معرفي مي كند: «يا امّ سلمة، هذا [علي] والله، قاتل القاسطين و الناكثين و المارقين بعدي.»( تاريخ دمشق، ج 42، ص 470 / المناقب، ص 190 / البداية و النهاية، ج 7، ص 306 / كشف الغمة، ج 1، ص 126 / الغدير، ج 3، ص 188)
در روايت ديگري، پيامبر خصوصيات بيش تري از اسامي مزبور ارائه مي دهد و در پاسخ سؤال امّ سلمه، كه اين سه گروه مخالف كيستند، فرمود: «ناكثان» كساني هستند كه در مدينه با حضرت بيعت مي كنند، اما در بصره آن را مي شكنند، «قاسطان» معاويه و اصحابش در شام هستند. اما «مارقان» اصحاب نهروان هستند.( الامالي، ص 464 / شيخ طوسي، الامالي، ص 425 / احتجاج، ج 1، ص 462)
رواياتي به اين مضمون از صحابه معتبر و بزرگ ديگري مانند عمارياسر و ابوايّوب انصاري گزارش شده اند كه تفصيل آن را بايد در جاي خود پي گرفت.( المستدرك علي الصحيحين، ج 3، ص 150 / تاريخ دمشق، ج 42، ص 472 / شرح نهج البلاغه، ج 8، ص 21)
2. عنوان «ياغي» و «محارب»: دومين دليل بر مشروعيت جهادهاي امام عليه السلام صدق عنوان «ياغي» و «محارب» به هر سه گروه مخالف و جنگ طلب است؛ زيرا حكومت حضرت با بيعت مردم تشكيل شد و يك حكومت كاملاً الهي و مردمي بود و هرگونه مخالفت و برافراشتن پرچم سركشي و عناد و خارج شدن از اطاعت آن عنوان «ياغي» و «محارب» خواهد داشت.
صدق عنوان «ياغي» و «محارب» بر ناكثان روشن است؛ چرا كه آنان با نقض بيعت خود و تشكيل گروه هاي مخالف مسلّح و تسخير شهر بصره و كشتن مأموران حكومتي حضرت، عملاً راه بغي و طغيان و جنگ با حكومت مشروع وقت را پيش گرفتند.( تاريخ طبري، ج 4، ص 462 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 316 / الامامة و السياسة، ج 1، ص 83 / شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 320) اما صدق عنوان «بغي» و «محارب» در دو گروه ديگر در ادامه بحث ثابت خواهد شد.
3. تأخير جنگ و اتمام حجّت: شايد كسي كه اهل تاريخ نباشد، چنين توهّم كند كه حضرت با مشاهده طغيان و شورش ناكثان، فورا جهاد و جنگ با آنان را آغاز كرد و در يك فرصت مناسب، دست به كشتار آنان زد. اما صفحات تاريخ خلاف آن را گواهي مي دهند. مطابق گزارش هاي موثّق تاريخي، حضرت مي كوشيد با استفاده از راهكارهاي گوناگون پيمان شكنان و شورشيان را وادار به ترك سركشي و تسليم كند. از اين رو، پيك هاي متعددي مثل ابن عباس را به سوي عايشه، طلحه و زبير گسيل داشت تا با اندرز و يادآوري پيش بيني هاي پيامبر صلي الله عليه و آله ، آنان را از جنگ منصرف سازد.( نهج البلاغه، نامه54 و خطبه 31/ الجمل، ص 313/ الامامة والسياسة، ج 1، ص 90)
حضرت پس از يأس از موفقيت پيك ها، خود شخصا به لشكر دشمن رفت و به مذاكره با طلحه و زبير پرداخت كه تنها رهاورد آن برگشت زبير از ميدان كارزار بود.( مروج الذهب، ج 2، ص 371 / الامامة و السياسة، ج 1، ص 92 / تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 182) اما بقيه لشكر در عزم خود راسخ ماندند.
با وجود اين، حضرت دست به حمله نزد و سه روز براي جبهه مقابل مهلت تعيين كرد، اما دشمن بر جنگ خود مصمم بود، به گونه اي كه چندبار به لشكر حضرت هجوم برد. حضرت باز هم دستور حمله صادر نكرد، تا آن جا كه حتي مورد اعتراض فرماندهان خود مانند ابن عباس قرار گرفت.( محمدبن جرير طبري، تاريخ طبري، ج 4، ص 509 / ابن كثير، الكامل في التاريخ، ج2،ص350/ مروج الذهب،ج2، ص 370) امام عليه السلام به عنوان آخرين روزنه براي ترك جنگ، به يكي از اصحابش قرآني داد تا از دشمن بخواهد كه كتاب الهي را به عنوان داور و حكم بپذيرند. اما دشمن، حامل قرآن را به شهادت رساند.( خوارزمي، المناقب، ص 186 / الفتوح، ج 2، ص 472 / ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 111) بدين سان، همه روزنه هاي اميد و نجات را بر روي خود بست.
4. اعترافات بزرگان اهل سنّت: هرچند برخي از اهل تسنّن در مشروعيت جهاد حضرت با ناكثان دچار ترديد و شبهه شدند، اما بزرگانشان حضرت را در جنگ هايش محق و مصيب و مخالفانش را ياغي و اهل آتش توصيف كردند كه مي توان به ابوحنيفه، عبدالقاهر جرجاني، ابن كثير، ابي المعالي، ابن حجر و ديگران اشاره كرد.( براي توضيح بيش تر ر.ك: موسوعة الامام علي بن ابي طالب، ج 5، از ص 58 تا 62)
جنگ دوم. جنگ صفين (جهاد با قاسطان)
معاويه توسط دو خليفه پيشين، به حاكميت منطقه شام (سوريه) برگزيده شد و يك حكومت قدرتمند و خودمختار تشكيل داده بود. پس از قتل عثمان و گرفتن زمام خلافت توسط حضرت علي عليه السلام ، معاويه انتظار داشت كه آن حضرت حكم حكومت وي را در شام تأييد و امضا كند.( نهج البلاغه، نامه 17) از سوي ديگر، به دليل اعمال فاسد خود و چپاول حقوق مردم احتمال مي داد كه حضرت وي را از حكومت شام بركنار كند و همچنين علاوه بر آن پس از قتل عثمان، هوس خلافت در سر داشت. از اين رو، براي به دست گرفتن برگ هاي برنده سياسي اجتماعي حكومت، راضي به كشته شدن عثمان توسط ياران و دوستان علي عليه السلام شد و خود عمدا به ياري عثمان در شكستن حلقه محاصره وي نشتافت تا با قتل وي توسط ياران امام عليه السلام ، معاويه آن حضرت را مسؤول اصلي قتل خليفه معرفي كند.
حضرت در اوايل حكومت خود، با فرستادن نمايندگاني به سوي معاويه، از او خواست با حضرت بيعت كند و در اولين فرصت، شام را ترك كرده، به سوي حضرت بشتابد.( نهج البلاغه، نامه 75 / شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 230) اين كار براي معاويه گران تمام مي شد؛ چرا كه مساوي با از دست دادن حكومت چندين ساله خود بر شام بود. از سوي ديگر، نمي توانست در اولين فرصت براي حضرت جواب منفي بفرستد و بدين وسيله، سرپيچي و طغيان خود را نشان دهد؛ او در آن زمان آمادگي لازم براي جنگ با امام عليه السلام را نداشت.
معاويه دست به شيطنتي سياسي زد و با تأخير در پاسخ امام عليه السلام (تاريخ دمشق، ج 59، ص 131 / الامامة و السياسة، ج 1، ص 115 / تاريخ طبري، ج4،ص443/ الكامل في التاريخ،ج2،ص 310) و نگه داشتن نماينده حضرت (جرير) در مدتي طولاني در شام، توانست با مذاكره با مشاوران خود مانند عمروعاص، لشكر خود را براي مقابله نظامي با حضرت آماده كند.( وقعة صفين، ص 34 / شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 61) بدين سان، با سرپيچي معاويه از حكم حضرت، جنگ در شوّال سال 36 ق، يعني چهارماه پس از پايان جنگ جمل، آغاز شد.
مشروعيت جنگ صفين
از مطالب گذشته حقّانيت و مشروعيت جهاد حضرت با معاويه روشن شد، در اين جا به ادلّه ديگري اشاره مي شود:
1. روايات پيامبر: در تحليل مشروعيت جنگ جمل، روايات پيامبر مبني بر حقّانيت جبهه حضرت و باطل و دشمن خدا و رسول خدا بودن جبهه مقابل حضرت گذشت. علاوه بر روايات مزبور، پيامبر به صراحت و به طور خاص، درباره حكم راني معاويه و جلوس وي بر منبر رسول خدا هشدار داده و از امّت خويش خواسته بود كه در اين صورت، به قتل معاويه دست بزنند: «اذا رأيتم معاوية يخطب علي منبري فاقتلوه.»( وقعة صفين، ص 221 / تاريخ دمشق، ج 59، ص 157) واضح است كه با عدم صلاحيت معاويه براي تصدّي مقام موعظه و تبليغ دين، عدم صلاحيت وي بر تصدّي مقام خلافت، كه جانشيني پيامبر به شمار مي آيد، روشن تر مي شود و هرگونه كوشش وي دراين راه، مانند عدم واگذاري شام به امام صلي الله عليه و آله و جنگ با حضرت باطل و ظالمانه خواهد بود.
2. ياغي بودن معاويه: دومين دليل بر باطل بودن جبهه معاويه، طغيان و نافرماني وي از خليفه مشروع و مردمي است. حضرت وقتي تمامي حاكماني را كه عثمان نصب كرده بود، بركنار ساخت، همه آن ها از عزل حضرت تبعيت كردند، اما تنها معاويه بود كه به بهانه خون خواهي عثمان، نه تنها مانع بيعت مردم شام براي حضرت شد، بلكه با تبليغات و شگردهاي خاص، احساسات مردم را عليه امام عليه السلام تهييج كرد.
3. شهادت عمّار ياسر: در روايات متعددي از رسول خدا، پيش بيني شده بود كه عمّار ياسر را گروه «باغي» در ميدان نبرد به شهادت خواهند رساند: «تقتلك الفئة الباغية.»( صحيح بخاري، ج1، ص172/ صحيح مسلم، ج4، ص 2235/ مسنداحمدبن حنبل، ج2،ص 654)
عمّار ياسر، كه در جنگ جمل و صفيّن از ياران نزديك امام بود، در صفيّن توسط لشكر معاويه به شهادت رسيد. شهادت وي «گروه باغي» را مشخص كرد. با شهادت عمّار و پخش خبر آن در لشكر معاويه، جبهه وي دچار ترديد و اضطراب در حقّانيت خود شد؛ زيرا آنان خود را مصداق حديث پيامبر صلي الله عليه و آله مي يافتند.
اما معاويه دست به فريب لشكر خود زد و با اين بهانه كه قاتل عمّار كسي است كه وي را به ميدان جهاد فرستاده، توانست اذهان جاهلانه و ساده لوحانه لشكر خود را توجيه كند.( الكامل في التاريخ، ج 2، ص 382 / تاريخ طبري، ج 5، ص 41)ولي مضحك بودن توجيه معاويه بسيار روشن است و به تعبير امام عليه السلام در اين فرض، بايد پيامبراكرم صلي الله عليه و آله را نعوذبالله قاتل حمزه تلقّي كرد.( شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 334)
جنگ سوم. جنگ نهروان (جهاد با مارقان)
در سال 38 ق و به فاصله يك سال از جنگ صفيّن، سومين و آخرين جهاد حضرت با گروه خوارج در منطقه «نهروان» آغاز شد. خوارج يا مارقان از مسلمانان ظاهربين، قشري و سطحي نگر و به اصطلاح خشك مقدّس و متحجّر بودند كه به اعمال ظاهري شريعت مانند نماز و روزه، اهتمام بيش تري مي دادند، اما قدرت تحليل گوهر دين و احكام آن و همچنين مسائل سياسي و اجتماعي را نداشتند. شاهد آن فريب خوردن آنان از حيله معاويه در جنگ صفيّن در بالا بردن قرآن بر سرنيزه ها در لحظه شكست است كه امام عليه السلام را تهديد كردند كه بايد با معاويه صلح كند، وگرنه جانش در خطر خواهد بود.
ريشه و خاستگاه تفكر مزبور در عصر پيامبر صلي الله عليه و آله ضبط شده است؛ وقتي آن حضرت غنايم جنگي را تقسيم مي كرد، براي تشويق مشركان تازه مسلمان، به آنان مقداري سهم بيش تري اعطا كرد. اين تقسيم حضرت مورد اعتراض حرقوص، از بنيانگذاران خوارج، قرار گرفت و پيامبر را متهم به عدم رعايت عدالت كرد. حضرت در پاسخ وي فرمود: اگر عدالت پيش من نباشد، در كجا خواهد بود؟ نكته مهم، هشدار حضرت است كه فرمود: وي (حرقوص) پيرواني خواهد داشت كه در امر دين تعمّق و تعصّب جاهلانه خواهند داشت. آنان از دين خارج مي شوند؛ مانند خارج شدن تير از كمان، «يمرّقون من الدين كما يمرق السَّهم من الرمية.» (صحيح بخاري، ج3،ص1321/ صحيح مسلم، ج 2، ص 774)
اما ظهور خوارج به صورت يك گروه رسمي و مخالف مربوط به جنگ صفين و پذيرش حكميّت از سوي حضرت مي شود كه تحت اكراه و فشار خود خوارج انجام گرفت. خوارج پس از پذيرش حكميّت و صلح بامعاويه، به اشتباه و گناه خويش پي بردند و براين اعتقاد شدند كه حكميّت يك گناه و موجب كفر است و حكمي و حاكمي جز خدا نيست: «ان الحكمُ الا للّه.» آنان خود از گناه خويش توبه كردند و از امام عليه السلام خواستند كه وي نيز از گناه خويش (پذيرش حكميّت) توبه كند و در صورت عدم توبه، گناه كار و كافر خواهد ماند. پس از پذيرش حكميّت، دو لشكر امام عليه السلام و معاويه عرصه جهاد را ترك كردند، اما گروهي از مخالفان حكميت قريب دوازده هزار نفر از جبهه حضرت منشعب شده، در ناحيه اي به نام «حروراء» و «نخيله» مستقر شدند.( تاريخ طبري، ج 5، ص 63 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 293 / شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 210) آنان به عنوان اعتراض، به نماز جماعت امام عليه السلام حاضر نمي شدند و با دادن شعارهاي تند عليه حضرت و چه بسا تكفير وي، مخالفت خود را اظهار مي كردند.( مروج الذهب، ج 2، ص 406 / تاريخ طبري، ج 5، ص 73 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 398)
امام عليه السلام همه اين اعتراضات را ناديده مي انگاشت و با كرامت علوي خود، حقوق آنان را از بيت المال به همان شكل سابق خود مي پرداخت(تاريخ طبري،ج5، ص 73 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 398) و مي كوشيد با ملاقات خصوصي خود با سران خوارج و اعزام نمايندگان خويش به سوي آنان، به راهنمايي و هدايت آنان دست يازد.( نهج البلاغه، نامه77، خ121/ شرح نهج البلاغه،ج2،ص 275) حضرت در اين راه به موفقيت هايي دست يافت اما جنگ و جهاد مرحله آخرين بود كه در اين جا به علل شروع آن و همچنين مشروعيت جهاد حضرت با چنين انسان هايي كه به ظاهر اهل عبادت و زهد بودند، اشاره مي شود:
علل شروع جنگ نهروان و مشروعيت آن
در تبيين علل شروع جنگ، به نكات ذيل اشاره مي شود:
1. تشكيل گروه هاي براندازي: در پيش ذكر شد كه امام عليه السلام مدارا و تساهل با خوارج را منوط به عدم اقدام عملي و مسلّحانه عليه حكومت خويش كرده بود. اما خوارج بر اظهار و تبليغ عقيده فاسد خود و همچنين اهانت و تكفير بر حضرت بسنده نكردند، بلكه با تشكيل گروهي مسلّح و انتخاب عبدالله بن وهب به عنوان رهبر خود و بيعت با او، درصدد براندازي و يا دست كم آسيب وارد كردن بر نظام علوي برآمدند و براي پيشبرد نقشه خود در منطقه اي به نام «نهروان» قرارگاهي تشكيل داده، دست به نامه نگاري ها و دعوت از ديگر گروه ها و اشخاص همفكر در شهرهاي گوناگون زدند.( تاريخ طبري، ج5،ص 74 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 398)
روشن است كه هيچ حكومتي نمي تواند به مخالفان خود اجازه تشكيل گروه هاي براندازي و به اصطلاح «كودتا» بدهد. از اين رو، خوارج با اين اقدام خود، يك گام به سوي خشونت و جنگ برداشتند.
2. كشتار شيعيان و ايجاد اغتشاش: از آن جا كه خوارج، امام عليه السلام و شيعيان وي را به دليل پذيرش حكميّت كافر مي دانستند، خونشان را حلال برمي شمردند و با اين نظر خود دست به قتل هاي متعددي زدند. آنان در اين اقدامات گستاخانه خود، به زن و مرد و بچه رحم نكردند؛ چنان كه عبدالله بن خباب و همسر حامله اش را سر بريدند و سه زن ديگر از قبيله «طي» را به قتل رساندند.( مسند احمد بن حنبل، ج 7، ص 452 / تاريخ طبري، ج 5، ص 81 / تاريخ بغداد، ج1،ص205/ الكامل في التاريخ،ج2،ص 43)
اخبار مزبور در حالي به حضرت رسيد كه آن حضرت با لشكرش در راه جنگ دوم با معاويه بود. حضرت براي تحقيق از صحّت و سقم اخبار مزبور و وضعيت خوارج، پيك مخصوصي به نام حارث به سوي آنان گسيل داشت كه برخلاف انتظار و آداب جنگي، كه نمايندگان از مصونيت برخوردارند، خوارج سفير حضرت را نيز به شهادت رساندند.
3. عدم تحويل قاتلان: با وجود اين، حضرت باز به مدارا با خوارج پرداخت و به جاي شروع جنگ، از آنان خواست فقط قاتلانِ مقتولان بي گناه را به حضرت تحويل دهند تا به مجازات قصاص برسند. خوارج به اين حداقل درخواست حضرت وقعي ننهادند و همگي خودشان را قاتل معرفي كردند و گستاخانه تأكيد نمودند كه ما خون آنان و حتي شما را براي خودمان مباح مي دانيم.( تاريخ طبري، ج 5، ص 82 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 403 / الامامة و السياسة، ج 1، ص 168)
4. احتمال حمله به مردم بي دفاع: لشكريان حضرت، كه با تجهيزات و آمادگي كامل در حال حركت به سوي جنگ با معاويه بودند، با مشاهده اين اوضاع و شنيدن اخبار قتل هاي زنجيره اي كه شامل زن و بچه نيز مي شد، نمي توانستند خانواده هاي خود را در كوفه، در كنار قرارگاه خوارج، گذاشته و با آرامش خاطر به جنگ با شاميان در مسافت هاي دور بپردازند؛ چرا كه امكان اين وجود داشت كه خوارج از عدم حضور امام عليه السلام در كوفه و اشتغال لشكر به جنگ با معاويه، از فرصت استفاده كرده، به كوفه حمله نمايند و مردم آن را بكشند. بر اين اساس، لشكر از حضرت درخواست نمود كه نخست مانع خوارج را از سر راه خود بردارند تا آنان با خيال آسوده به جنگ با معاويه بپردازند.( تاريخ طبري، ج 5، ص 82 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 403 / الامامة و السياسة، ج 1، ص 168) .
با وجود ارتكاب انواع قتل و راه زني از سوي خوارج، حضرت باز مي كوشيد با آنان با صلح و مدارا رفتار كند و از جنگ جلوگيري كند. حضرت براي نيل به اين هدف مقدّس، پيك هاي متعدد و معتبري مانند ابن عباس به سوي قرارگاه آنان فرستاد.( نهج البلاغه، نامه 77 / شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 310/ تاريخ طبري، ج 5، ص 65 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 393) حضرت براي اتمام حجّت، غلام خود را به سوي خوارج فرستاد و از او خواست كه از خوارج علت خروجشان را بپرسد، در حالي كه او با آنان رفتار عادلانه دارد و سهمشان را از بيت المال مي پردازد و به بزرگ و كوچكشان احترام مي گذارد.( الفتوح، ج 4، ص 261)
نكته قابل تأمّل جواب خوارج است كه تصريح كردند اجتماعشان در آن منطقه صرفا براي جهاد و جنگ با حضرت است و هدفي جز اين ندارند. بدين سان، خوارج تمامي راه هاي صلح و مذاكره را بستند.
امام عليه السلام باز به اين پاسخ ها قانع نشد و براي اتمام حجّت و هدايت، خود شخصا دو مرتبه به مقرّ خوارج رفته، به سخنراني پرداخت(نهج البلاغه، خطبه 121 و 127 و 177 / تاريخ طبري، ج 5، ص 84 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 404) و در آخر خطبه خود، تصريح كرد كه اگر بتوان يك اصل و خصلتي را پيدا كرد كه عامل وحدت كلمه و ترك مخاصمه بين دو گروه گردد، بدان عمل و از جنگ امتناع خواهد كرد.( شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 275) حاصل وعظ و سخنراني حضرت، هدايت و نجات قريب دو هزار تن بود.( نهج البلاغه، خطبه 121)
با مأيوس شدن حضرت از هدايت خوارج، حضرت هنگام شروع جنگ، پرچمي به دست ابوايوب انصاري، صحابه معروف پيامبر صلي الله عليه و آله ، داد تا هركس در زير آن پرچم قرار گيرد يا خود را از قرارگاه خوارج جدا كند و به كوفه يا مدائن حركت كند، در امان خواهد ماند. در پرتو امان علوي، قريب پنج هزار تن از لشكر خوارج منشعب شدند و بعضي به جبهه امام عليه السلام پيوستند و بعضي ديگر راه كوفه يا مدائن را پيش گرفتند. تنها يك گروه لجوج و كج فهم قريب 2800 نفر باقي ماند كه از تصميم خود مبني بر ترك جنگ منصرف نشد.( تاريخ طبري، ج 5، ص 86 / الكامل في التاريخ، ج 2، ص 405 / الامامة و السياسة، ج 1، ص 169) بنابراين، بايد گفت: جنگ نهروان يك جنگ تحميلي براي امام عليه السلام بود و حضرت مي كوشيد با راهكارهاي گوناگون از وارد شدن در عرصه جنگ اجتناب كند كه متأسفانه تحجّر و قشري بودن انديشه خوارج مانع آن شد.
5. روايات پيامبر: آخرين نكته در تأييد مشروعيت حكومت امام عليه السلام ، روايات متعدد پيامبراكرم صلي الله عليه و آله است. قسم اول روايات مطلقي بود كه جبهه حضرت را «جبهه حق» و جبهه مخالف را «جبهه باطل» و جنگ با حضرت را جنگ با خدا و رسول خدا توصيف مي كرد كه تفصيل آن ها گذشت. قسم دوم روايات خاصي است كه با تعيين و مشخص كردن نام خوارج به عنوان «مارقان» و مكان جنگ (نهروان) بهترين دليل بر حقّانيت جبهه حضرت در اين نبرد است.
در روايات متعددي پيامبراكرم صلي الله عليه و آله از مقاتله امام عليه السلام با سه گروه (ناكثين، قاسطين و مارقين) خبر داده است. امّ سلمه از مشخصات سه گروه مزبور از پيامبر پرسيد و حضرت مارقين را بر اصحاب نهروان تطبيق كرد: «قلتُ من المارقون؟ قال صلي الله عليه و آله : اصحاب النهروان.»( معاني الاخبار، ص 204)
از شواهد ديگر، اخبار و پيش بيني هاي غيبي پيامبر و امام عليه السلام درباره وضعيت نهايي خوارج است. در روايات آمده است كه در ميان كشته شدگان خوارج، فردي يافت مي شود با دو پستان(مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 191 / البداية و النهاية، ج 7، ص 294 / تاريخ بغداد، ج 7، ص 237 / صحيح مسلم، ج 2، ص 749 / تاريخ طبري، ج 5، ص 88؛دو پستان كه عربي آن ذوالثديه است [اولي پستان عادي و دومي دست كوچك اضافي به صورت پستان.])
از ديگر اخبار غيبي امام عليه السلام خبر از شهادت نُه تن از لشكر خود و فرار ده تن از لشكر مقابل است كه پس از پايان جنگ، صدق هر دو خبر روشن شد.( (.ك: شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 273 / كشف الغمّة، ج 1، ص 267؛ نكته قابل ذكر درباره منابع، اين كه در نقل احاديث و گزارش هاي تاريخي، نگارنده از مجله معرفت، شماره 65، مقاله محمد حسن قدردان قراملكي، و نيز موسوعة الامام علي بن طالب، نوشته محمد ري شهري استفاده برده است.)
ادامه مطلب
دسیسه ابن ملجم
از ابن ملجم مرادي و خط و ربط هايش چند مطلب مشترك در همه منابع به چشم مي خورد. كه مهمترين شان را اينطور ذكر كرده اند:
با شروع خلافت حضرت على(ع) حبيب بن منتجب حاكم يمن بود. حضرت نامه اى براى ابقاء او و بيعت گرفتنش از مردم يمن نوشت. حبيب ده نفر نماينده از شايستگان اهالى يمن را به سرپرستى عبدالرحمن بن ملجم مرادى به كوفه فرستاد. پس از ورود، ابن ملجم عرض تبريك مفصلى ايراد كرد تا رسيد به اينجا كه: تو اميرالمؤمنين و وصىّ رسول خدا و وارث علوم او هستى. خداوند لعنت كند كسى را كه انكار حق تو را بكند. و سه بيت شعر نيز گفت كه مضمونش اين است: با تمام قوا و مردان زيرك در اجراي فرمانت حاضريم. حضرت فرمود: نامت چيست؟ عرض كرد: عبدالرحمن پسر ملجم مرادى.
حضرت فرمود انّاللّه و انّااليه راجعون و به او نگاه مى كرد و دست بر دست مى زد و استرجاع مى نمود و مى فرمود تو مرادى هستى. پس از آنكه هيئت يمنى بيعت كردند، حضرت، ابن ملجم را دو مرتبه ديگر خواست و از او بيعت گرفت و اين عمل 3 بار تكرار شد. عرض كرد يا على چرا با من اينطور معامله مي كنى؟ فرمود زيرا مى بينم تو بيعت را ناديده خواهى گرفت و پيمان را خواهى شكست. عرض كرد دل من مملو از محبت توست، دوست دارم در ركابت شمشير زنم. حضرت لبخند زد و سئوالاتى نيز نمود و فرمود بالاخره تو قاتل من خواهى بود. ابن ملجم گفت اگر مرا چنين فكر مى كنى تبعيدم كن حضرت فرمود به همراه هيئت يمنى به يمن برگرد. ولى پس از سه روز ابن ملجم مريض شد و همراهانش رفتند و او ماند. حضرت به پرستارى ابن ملجم پرداخت و به دست خود دوا و غذا به وى مى خورانيد تا خوب شد از اين پس ملازم ركاب حضرت بود و اين بزرگوار او را به منزل مى برد و پول به وى مرحمت مى كرد و همواره مى فرمود من زندگانى او را مى خواهم ولى او قتل مرا مى خواهد. ابن ملجم گفت يا على اگر چنين است مرا بكش. فرمود قصاص قبل از جنايت نمى شود.
ابن ملجم در جنگ جمل در سپاه امام قرار گرفت و جنگيد، همچنين وي در جنگ صفين نيز از سپاهيان امام بود.
پيدايش فرقه خوارج كه به ظاهر در جنگ صفّين شكل گرفت، زخم تازه اى بر پيكر جامعه اسلامى بود. اين گروه متعصب و پرخاشگر كه نقاب تقوا و ديندارى بر چهره داشت، با عقايد و باورهاى عجيب و دور از منطق، همواره براى حكومت نو پاى امام على عليه السلام دردسرساز بودند و با فتنه انگيزى هاى پى در پى، مشكلات زيادى بر سر راه حاكميتِ اسلام پديد آوردند؛ على(ع) پيوسته با فرستادن سفيرانى آن ها را دعوت به بازگشت مى نمود، ولى متأسفانه مؤثر نمى افتاد؛ از اين رو چاره اى جز درگيرى با آنان نديد. آنها كه همچنان بر لجاجت و عصيان خود اصرار مى ورزيدند، درنبرد سخت جنگ نهروان، به هلاكت رسيدند.
پس از پايان نبرد نهروان و نابودى خوارج، يكى از اصحاب به گمان اين كه با كشته شدن خوارج، اين جريان و طرز تفكر براى هميشه پايان پذيرفته است، خطاب به امام عليه السلام عرض كرد: «يا اميرالمؤمنين! همه خوارج هلاك شدند»، ولى حضرت در جواب فرمود: «خير، به خدا سوگند! چنين نيست؛ آن ها نطفه هايى در پشت مردان و رحم زنان خواهند بود و هر زمان كه شاخى از آن ها سر بر آورد، قطع خواهد شد تا اين كه سرانجام شان به دزدى و راهزنى پيوند خواهد خورد».
درمورد حضور يا عدم حضور ابن ملجم درجبهه اميرالمؤمنين درجنگ نهروان كه با خوارج صورت گرفت، دو روايت است يكي اينكه وي درجنگ نهروان درجبهه مخالفين اميرالمؤمنين بود و ازهمان جنگ صفين راه خود را از ولايت جدا كرد و ديگري اين كه او بااميرالمؤمنين بود تا پس از پيروزي حضرت علي درجنگ خوارج، و پس از آن تحت تأثير گريه ها و ناراحتي هاي خانواده هاي كشته شدگان خوارج قرار گرفت و احساس كرد شايد او اشتباه مي كند، و پس از مدتي علاقه وعشق او به قطام يكي از خانواده هاي كشته شدگان خوارج منجر شد تا به خاطر او قصد كشتن علي عليه السلام را نيز بكند، دراين مورد چنين نقل شده است:
اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ صفين و واقعه نهروان هنگامي كه از جنگ بازمي گشتند و نزديك كوفه مي رسيدند ابن ملجم جلوتر مي رفت و به مردم خبر پيروزي حضرت را مي داد .وارد كوفه شد تا اينكه به نزديكي خانه ي زني به نام قطام بنت شجنه رسيد. قطام اسامي كساني كه در نهروان كشته شدند را از عبدالرحمن پرسيد. در كشتگان چند نفر از اقوام قطام بودند. قطام بسيار گريه كرد. ابن ملجم به قطام پيشنهاد ازدواج داد و قطام نيز پذيرفت و مهريه خود را كشتن علي بن ابيطالب، سه هزار دينار به همراه يك كنيز و يك غلام برشمرد. ابن ملجم خشمگين شد و قتل علي را گناه بزرگي خواند .قطام هميشه خودش را در برابر ابن ملجم آرايش مي كرد و او را به خود فرامي خواند تا اينكه پذيرفت. [1]
داستاني پس از اين نقل شده است كه گفته شده او با دو تن ديگر از خوارج متعصب؛ (برك ابن عبيدالله تميمي، عمرو بن بكر تميمى) ديدار مي كند و با هم تصميم به قتل معاويه، علي(ع) و عمروعاص مي گيرند وكار خود را فداكاري در راه دين و اسلام مي پندارند.
سحرگاه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرى در محراب مسجد كوفه، ابن ملجم با شعار «الحكمُ للّه يا على لا لَكَ»؛ (حكم فقط از آن خداست نه از طرف تو اى على)، شمشيرش را مقابل امام عليه السلام بلند كرد؛ يعنى هنوز بر عقيده خارجى گرى خود باقى بوده است.
اما؛ دراين واقعه عبرت هاي بسياري نهفته است كه مي تواند پند دهنده شيعيان باشد.
اول اين كه هرچند به گواهي تاريخ، ابن ملجم عامل به شهادت رساندن امام بود، اما عامل اصلي حذف امام و ولي خدا از جامعه، يك تفكر بود.
آنكه علي را به شهادت رساند، تفكري بود كه ابن ملجم، تنها يك نماينده ي كوچك آن بود.
تفكري كه منحصر به دوران امام علي نبود. بلكه هم در زمان پيامبر(ص) ريشه هاي آن بچشم مي خورد و هم پس از امام علي در مقاطع مختلف تاريخي متأسفانه نقش غير قابل انكاري در منحرف نمودن بسياري از جريانات اسلامي حتي در دوران معاصر داشته است.
اين تفكر همواره از شدت افراطي گري چهره اي زشت و مطرود از دين را به نمايش گذاشته و بحران آفرين بود است. وافراط يعني آن كه مي خواهد جلوتر از امام خود حركت كند.
تفكري كه در نهايت بي تدبيري، قادر به تمايز ميان دوست و دشمن نيست، اولويت هاي جامعه اسلامي را تشخيص نمي دهد، تنها خود را معيار و ملاك دينداري مي داند و به راحتي برچسب كفر بر ديگران مي زند و آنها را از دايره ي اسلام خارج، و كمر به حذف هر كه غير خود مي بندد و در نهايت حماقت، معادلات سياسي را به نفع دشمنان اسلام تغيير مي دهند.
يكي ديگر از مسايلي كه مي تواند در اين واقعه بسيار عبرت آموز باشد، محل و نقطه انحراف كسي است كه در وصف او گفته اوبودند: و كان يسارع في حوائج أمير المؤمنين (عليه السلام) و خدمته، يعني او در كارهاي حضرت از ديگران سبقت مي گرفت و به ايشان خدمت مي كرد. [2]
و تمامي منابع متفق القولند كه ابن ملجم به فرايض ديني پايبند بوده و اثر سجده بر روي پيشاني اش معلوم بوده است.
اين حادثه و حادثه هايي مشابه اين، منجر مي شود تا كساني كه از آن آگاهي پيدا مي كنند هيچ وقت نسبت به عاقبت به خيري خود اميدوار نگردند و از اين كه درمسير ولايت درحركت اند به خود مغرور نگردند، اما شايد مسأله مهم تر در اين امر نقطه انحراف ابن ملجم باشد، چه امري موجب شد او كه خود را دوستدار علي عليه السلام مي دانست و در ركاب او شمشير زده بود، به جايي برسد كه شمشير زهرآگين بر سر حضرتش فرود آورد و به اين امر افتخار كند؟
براساس روايات مختلف تاريخي به نظر مي رسد كه نقطه انحراف او نيز مي تواند متفاوت باشد، اما اگر اين روايت را معتبر بدانيم (كه بسياري ازعلما نيز بر اين روايت تأكيد دارند.) كه ابن ملجم حتي در واقعه خروج خوارج براميرالمؤمنين وجنگ صفين نيز از ياران او بود، بايد بدانيم كه نقطه انحراف مي تواند خيلي پيچيده تر ازآنچه مي انديشيم و فكرمي كنيم باشد، چنانكه كسي فتنه هاي بزرگي را پشت سرگذارد و در همه امور همراه و همدم حضرت علي باشد، حتي درفتنه خطرناك خوارج كه به بيان حضرت امير حق را باطل آميخته بودند و حقيقتا امر بر بسياري مشتبه شده بود وي درمسيربود و پس ازجنگ حتي بشارت دهنده پيروزي علي عليه السلام بود، چطور شيطان مي تواند براين فرد غلبه كند و نقطه ضعف او را دريابد، براين اساس به نظر مي رسد احساسات وعواطف وي از ناراحتي وعزاداري كشته شدگان خوارج توانست امر را بر او مشتبه كند و در طي زمان او را چنان عوض كند كه به مقابله با حضرت علي به پا خيزد.
آيت الله بهجت در ذيل اين واقعه فرمودند: «هميشه از خدا بخواهيم كه عاقبت ما را ختم به خير كند.»
ايشان ميفرمايد كه يك كسي يك عمري پروانۀ امامش ميشود آخر سر امامش را ميكُشد، اين است كه ابن ملجم مثل پروانه بود براي اميرالمؤمنين، به راستي اين كدام عيب پنهان است كه يك روزي رو ميآيد، اين كدام ضعف ايمان است كه يك روزي خودش را نشان ميدهد، اين كدام گناه استغفار نشده است كه يك روزي پدر صاحب بچه را در ميآورد، اين كدام خوبي غرور يافته است؟
منابع:
فروغ ولايت، آيت الله جعفر سبحاني، نشر صحيفه، قم
تاريخ تحليلي اسلام تا پايان امويان، سيدجعفر شهيدي، مركز نشر دانشگاهي، تهران
زندگاني اميرالمؤمنين، سيد جعفر شهيدي
تتمه في التواريخ الائمه عليهم السلام ص 58
پاورقي
[1] التتمة في تواريخ الأئمة(ع)، العاملي، ص59
[2] تتمه في التواريخ الائمه عليهم السلام ص
ادامه مطلب
چرا حضرت علي عليه السلام زماني كه ابوبكر به خلافت رسيد مخالفت نکرد؟
علي -عليه السلام- هيچگاه نسبت به دفاع از حق بيتفاوت نبود آن حضرت بعد از انتخاب ابوبكر، با اين انتخاب به مخالفت پرداخت و با وي بيعت نكرد، و خواستار باز گرداندن حق خويش بود.
اوضاع جامعه آن روز درگير بحرانهايي بود كه ميتوانست خطراتي جدي را در پيداشته باشد. لذا حضرت نخواست كه با خشونت حق پايمال شده خويش را برگرداند. ابن هشام در اين زمينه مينويسد: "وقتي پيامبر وفات نمود بلا و مصيبت بر مسلمانان شدت گرفت و يهوديان به تكاپو افتادند و مسيحيان خوشحال بودند و اهل نفاق كفر خود را آشكار ميكردند و از اعراب ميخواستند كه مرتد شوند و اهل مكه در پي آن بودند كه مجدداًَ رسم و آئين بت پرستي را زنده كنند و دين پيامبر را منسوخ سازند. " امام علي عليه السلام در رابطه با سكوت خود در اين هنگام ميفرمايد: "به خدا سوگند اگر ترس وقوع تفرقه ميان مسلمانان و بازگشت كفر و تباهي در دين نبود، رفتار ما طور ديگري بود.[1]
ابوسفيان كه از اوضاع آن روز به خوبي آگاهي داشت، در ماجراي سقيفه براي آنكه آشوب برپا شود و اسلام بكلي نابود گردد به حمايت از حضرت علي عليه السلام پرداخت، ولي امام مردم را به آرامش و وحدت ترغيب نمود و فرمود: "امواج كوه پيكر فتنه ها را، با كشتيهاي نجات (علم، ايمان، اتحاد) در هم شكنيد و از اختلاف دوري كنيد و تاج تفاخر و برتر جويي را از سر بر داريد.[2]
در جاي ديگر امام در رابطه با اين شيوة عمل، ميفرمايد: سكوت كردم در حالي كه مثل كسي بودم كه خاشاك چشمش را پر كرده و استخوان گلويش را گرفته؛ من با چشم خود ميديدم كه ميراثم را به غارت مي برند[3]. علي عليه السلام از شوراي شش نفره عمر هم ناراضي بود؛ چنانكه در خطبه شقشقيه ميفرمايند: "كدام زمان بوده كه من را با نخستين آنها مقايسه كنند كه اكنون را در رديف آنها قرار ميدهند.[4]
عمر براي اطمينان از تشكيل شورا به ابوطعه انصاري، دستور داده بود، پنجاه نفر از اصحاب را برگزين و اين جمع را وادار كن كه يكي را از ميان خودشان انتخاب كنيد.[5]
حضرت علي(ع) مي فرمايد: ...«به ناچار با آنان هرماه شدم[6].»
علاوه بر اينكه حضرت از ايجاد شدن اختلاف در بين جامعه اسلامي هراس داشت حضرت در جواب عباس كه از ايشان در خواست كرده بود وارد شوراي شش نفره نشود فرمود:
«از اختلاف هراس دارم»[7]
از طرفي ما شيعيان معتقديم كه حق حضرت و در حقيقت همان انتصاب الهي زير پا نهاده شده بود، و در آن موقعيت احتمال داشت كه با انتخاب علي(ع) آن حق بجاي خويش برگردد و همان گونه كه خداوند ايشان را نصب كرده بود، شوراي شش نفره هم او را انتخاب كنند. حضرت خودشان در اين رابطه مي فرمايد:«ما خاندان نبوتيم و معدن حكمت» ما را حق است كه اگر بدهند بگيريم و اگر ندهند، بر پشت شتران نشينيم...»[8]
بنابراين عوامل مختلفي سبب شده است كه حضرت در شوراي شش نفره شركت داشته باشند.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. تاريخ خلفا، رسول جعفريان.
2. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد.
3. علي در زمان عمر: سيد محسن امين.
4. امام علي مرتضي و خلافت ابوبكر، عمر عثمان، حسين رفيع پور.
--------------------------------------
[1] . ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج1، باب 22، ص307.
[2] . نهج البلاغه، خطبه 5.
[3] . همان، خطبه 3.
[4] .همان.
[5]. طبري، محمد بن جرير، الرسل و الملوك، ترجمه ابوالقاسم پاينده، تهران، اساطير، 1375، ص2067.
[6] . نهج البلاغه، خطبه 3.
[7] ابن ابي الحديد، پيشين، ج1، ص189.
[8] همان، ص195.
( اندیشه قم )
ادامه مطلب
نام اصلى و آيين پدر حضرت على(عليه السلام) چه بوده است؟
نام پدر حضرت على(عليه السلام) عبدمناف و يا عمران بوده است.[1] برخى هم نام و كنيه او را ابوطالب دانسته اند.[2]
از روايات و منابع اسلامى استفاده مى شود كه حضرت ابوطالب و برادرش عبدالله و پدرشان عبدالمطلب(عليهم السلام)در دوران عمرشان هيچ گاه بت نپرستيدند؛ چرا كه جملگى خداپرست و بر دين حنيف حضرت ابراهيم(عليه السلام)بودند.[3]
زمانى كه پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) به پيامبرى مبعوث شد، ابوطالب(عليهم السلام) به دين اسلام ايمان آورد، ولى براى اين كه بتواند از پيامبر حمايت كند، اسلام خود را اظهار نمى كرد; چرا كه در آن جامعه، تعصب خويشاوندى حاكم بود، و ابوطالب عنوان خويشاوندى را پوشش ظاهرى جهت حمايت از آن حضرت قرار داده بود.[4] امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: «ابوطالب همچون اصحاب كهف بود كه ايمان خود را پنهان مى داشتند و تظاهر به شرك مى كردند و خداوند به آنها دو پاداش داد».[5]
شواهد و دلايل فراوانى از شيعه و اهل سنّت نقل شده كه نشانگر ايمان و اعتقاد ابوطالب(عليه السلام) را به آيين اسلام و نبوت حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)است. ما در اين مقام تنها به ذكر چند نمونه از اين شواهد اكتفا مى كنيم:
الف) اشعار و سخنان او
اشعار و سخنان فراوانى از ابوطالب(عليه السلام) به دست ما رسيده كه در تعدادى از آنها به صراحت از نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و حقانيت او ياد كرده است و اين خود گواه روشنى بر ايمان و اعتقاد او به اسلام است، چند نمونه از اشعار او:
لِيَعْلَمْ خِيارُ النّاسِ أَنَّ مُحمَّداً *** نَبِىٌّ كَمُوسى وَ الْمَسيحِ بْنِ مَرْيَمَ
اَتانا بِهُدَىً مِثْلَ ما أَتَيابه *** فَكُلٌّ بِأَمْرِ اللهِ يَهدى وَ يَعْصِمُ[6]
مردمان شريف و بزرگوار بايد بدانند كه محمد(صلى الله عليه وآله) بسان موسى و عيسى بن مريم(عليها السلام) پيامبر است و همانند هدايت آسمانى آن دو را براى ما به ارمغان آورده است. پس همه پيامبران الهى به فرمان خدا مردم را هدايت مى كنند و از گناه باز مى دارند.
أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنّا وَجَدْنا مُحَمَّداً *** نَبيّاً كَمُوسى خُطَّ فى أَوَّلِ الْكُتُبِ
وَ أَنَّ عَلَيْهِ فِى الْعِبادِ مَحَبَّةٌ *** وَ لا خَيْرَ مِمَّنْ خَصَّهُ اللهُ بِالْحُبِّ[7]
آيا نمى دانيد كه ما محمد(صلى الله عليه وآله) را پيامبرى مانند موسى(عليه السلام) يافتيم كه در كتاب هاى آسمانى بيان گرديده است؟! مردم او را دوست مى دارند و كسى بهتر از شخصى كه خداى بزرگ، دوستى او را در دل ها قرار داده است، نيست.
لَقَدْ أَكْرَمَ اللهُ النَّبِىَّ مُحَمَّداً *** فأَكرَمُ خَلْقِ اللهِ فِى النّاسِ أَحْمَدُ
وَ شَقَّ لَهُ مِنِ اسْمِهِ لِيُجِلَّهُ *** فَذُو الْعَرْشِ مَحمُودٌ وَ هذا مُحَمَّدٌ[8]
خداى بزرگ، پيامبر خود محمد را گرامى داشت. بر اين اساس گرامى ترين آفريده خدا احمد است. خداوند نام پيامبر را از نام خود برگرفت تا از مقام وى تجليل نمايد. پس پروردگار صاحب عرش محمود (ستوده) و پيامبر او احمد (بسيار ستايشگر) است.
يا شاهِدَ اللهِ عَلَىَّ فَاشْهَدْ *** أَنى عَلى دينَ النَّبِىَّ أَحْمَدَ
مَنْ ضَلَّ فِى الدِّينِ فَإِنّىِ مُهتَد *** ياربِّ فَاجعَل فِى الَجنانِ مَورِدِى[9]
اى گواه خدا بر من! به ايمان من به آيين رسول خدا محمد(صلى الله عليه وآله)گواهى ده! هر كس گمراه باشد، من اهل هدايت هستم، پس خداوندا محل ورود و جايگاه مرا در بهشت قرار ده!
ب) حمايت هاى بى دريغ ابوطالب از پيامبر(صلى الله عليه وآله)
همه تاريخ نگاران مشهور اسلامى، فداكارى هاى بى نظير وحمايت هاى سرنوشت ساز ابوطالب را از ساحت مقدس رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را يادآور شده اند كه اين خود دليلى روشن بر ايمان محكم اوست.
ابوطالب براى حمايت از اسلام و حراست از پيامبر(صلى الله عليه وآله) سه سال آوارگى و زندگى در شعب ابوطالب به همراه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را بر رياست قريش ترجيح داد و تا پايان محاصره اقتصادى مسلمانان در كنار ايشان باقى ماند و همه مشكلات را در آن شرايط طاقت فرسا تحمل كرد.[10]
ج) محبت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نسبت به ابوطالب[11]
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مناسبت هاى گوناگون از عموى خود، ابوطالب، تجليل مى كرد و دوستى خويش را نسبت به او ابراز مى داشت. حلبى در سيره خود از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چنين روايت مى كند: «ما نالَت قريشُ مِنّى شيئاً أُكْرِهُهُ (اى أَشَدُّ الْكَراهَةِ) حَتّى ماتَ أَبُوطالِب ;[12] تا ابوطالب زنده بود، كفار قريش نتوانستند به من آزار سختى رسانند.»
محبت پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) به ابوطالب گواه روشنى است بر ايمان محكم اوست; زيرا رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بنا بر نصّ آيات قرآن، تنها مؤمنان را دوست مى دارد و نسبت به كافران و مشركان سخت گير مى باشد: (مُحمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَ الَّذيِنَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ...);[13] محمد، پيامبر خدا، و كسانى كه با وى هستند با كافران سخت گير و با همديگر مهربانند.
د) گواهى صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)
گروهى از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر ايمان راستين ابوطالب گواهى داده اند. ابوذر غفارى درباره ابوطالب چنين مى گويد: «وَ اللهِ الَّذى لا إِلهَ اِلاّ هُوَ ما ماتَ أَبُوطالِب رَضِىَ اللهُ عَنْهُ حَتّى أَسْلَمَ;[14] سوگند به خداوندى كه جز او خدايى نيست، ابوطالب از دنيا نرفت مگر اين كه اسلام را اختيار نمود.»
از ابن عباس و ابوبكر بن ابى قحافه نيز با سندهاى فراوانى چنين روايت شده است: «ابوطالب از دنيا نرفت مگر اين كه كه گفت: «لاإِلهَ اِلاّاللهُ مُحَمَّداً رَسُولُ الله».[15]
منكران ايمانِ ابوطالب انگيزه تمام تلاش هاى او را انگيزه خويشاوندى آن جناب مى دانند; در صورتى كه پيوند خويشاوندى هرگز نمى تواند محرك انسان براى اين گونه فداكارى هاى طاقت فرسا و استقبال از خطرهاى گوناگون باشد، اين گونه فداكارى ها هميشه پشتوانه ايمانى و اعتقادى والايى لازم دارد. اگر انگيزه ابوطالب تنها پيوند خويشاوندى بود، چرا عموهاى ديگر پيامبر، مانند عباس و ابولهب چنين كارى نمى كردند. آنان كه كوشيده اند كفر ابوطالب را اثبات كنند، در واقع، گرايش هاى تعصب آميز و انگيزه هاى سياسى داشته اند.
اصحاب بزرگ پيامبر كه بعدها رقيبان سياسى على(عليه السلام) گشتند، عموماً سابقه بت پرستى داشتند و تنها على(عليه السلام) بود كه سابقه بت پرستى نداشت و از كوچكى در مكتب پيامبر با يكتاپرستى پرورش يافته بود. كسانى كه مى خواستند از مقام على(عليه السلام)بكاهند و شأن والاى او را پايين بياورند تا با ديگران يكسان شود، ناگزير تلاش كردند كفر پدر او را اثبات كنند.
در واقع ابوطالب(عليه السلام) جرمى جز اين ندارد كه پدر على(عليه السلام) است، و اگر فرزندى همچون على(عليه السلام) نداشت، چنين تهمتى به او نمى زنند. در اين گونه حق كشى ها، تلاش هاى امويان و عباسيان را نيز نبايد ناديده گرفت; زيرا اجداد هيچ كدام از آنها در رتبه على(عليه السلام)نبودند و سابقه او را در اسلام نداشتند; از اين رو كوشيدند كفر پدر او را اثبات كنند تا از اين طريق مقام او را پايين بياورند.
پی نوشتها:
[1]. سفينة البحار، شيخ عباس قمى، ج 5، ص 312; واژه ابوطالب (دارالاسوة للطباعة و النشر، ايران); دائرة المعارف بزرگى اسلامى، ج 5، ص 618، (مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى).
[2]. سفينة البحار، همان.
[3]. ر.ك: كمال الدين، شيخ صدوق، ج 1، ص 74 ـ 175، ح 31 و 32 (دارالكتب الاسلاميه); الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، ج 3، ص 1057، ح 10، (مؤسسه امام مهدى، قم).
[4]. روضة الواعظين، محمد بن حسن فتال نيشابورى، ج 1، ص 138 ـ 139 (انتشارات رضى قم); تفسير مجمع البيان، طبرسى، ج 4، ص 31 و ج 7، ص 448، ذيل آيه 26 انعام و 56 قصص (مؤسسه الاعلمى للمطبوعات بيروت); شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 14، ص 65، (چاپ كتابخانه آيت الله مرعشى).
[5]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 14، ص 70 (چاپ كتابخانه آيت الله مرعشى، كافى، كلينى، ج 1، ص 448، ح 28، (دارالكتب الاسلاميه)، ممكن است آن دو پاداش، يكى جهت ايمان آنها باشد، و ديگرى به جهت حالت خوف، اضطرار و تقيه كه به آن مبتلا بودند.
[6]. مستدرك، حاكم نيشابورى، ج 2، ص 623; (انتشارات دارالمعرفة، بيروت).
[7]. البداية و النهاية، اسماعيل بن كثير الدمشقى، ج 3، ص 108، (داراحياء التراث العربى)، باب هجرة أصحاب النبى من مكة إلى أرض حبشه، لا خَيْرَ أى لا أخير.
[8]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 14، ص 78; تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، ج 3، ص 32، (دارالفكر 1415 هـ ق); البداية و النهاية، ابن كثير، ج 2، ص 325، (داراحياء التراث العربى، بيروت 1408 هـ ق); تاريخ الخميس، ج 1، ص 254; الغدير، علامه امينى، ج 7، ص 335 ـ 331.
[9]. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 14، ص 78; بحارالانوار، ج 33، ص 353; انساب الاشراف، بلاذرى، ص 356، (مؤسسه الاعلمى، بيروت، 1394 هـ)
[10]. ر.ك: سيره حلبى، ج 1، ص 113، (داراحياءالتراث العربى، بيروت); تاريخ الخميس، ج 1، ص 253، (دارصادر، بيروت); سيرة النبى، ابن هشام، ج 1، ص 193، (دارالفكر، بيروت); شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 14، ص 52، (چاپ كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى).
[11]. شرح نهج البلاغه، همان، ص 70.
[12]. سيره حلبى، ج 1، ص 353، (داراحياء التراث العربى، بيروت).
[13]. سوره فتح، آيه 29.
[14]. الغدير، علامه امينى، ج 7، ص 398، ح 36، (دارالكتب العربى بيروت); شرح الأخبار، النعمان بن محمد التميمى المغربى، ج 2، ص 298، (مؤسسه النشر الاسلامى).
[15]. الغدير، علامه امينى، ج 7، ص 369، (دارالكتب العربى، بيروت، 1378 هـ ق); شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 14، ص 71، (چاپ كتابخانه آيت الله مرعشى).
www.mazaheb.ir
ادامه مطلب
آیا گرفتن حق واجب نیست! پس چرا امیر المؤمنین على (ع) حق خود را نگرفت؟
آیا گرفتن حق واجب نیست! پس چرا امیر المؤمنین على (ع) حق خود را نگرفت؟
گرفتن حق واجب است و به قول معروف حق گرفتنى است و علت سکوت و ترک قیام على (ع) چیست در جاهاى مختلف نهج البلاغه فلسفه سکوت بیان شده. على (ع) از طرح دعوى خود و مطالبه آن و از تظلم در هر فرصت مناسب خوددارى نکرده على از این سکوت به تلخى یاد مى کند و آن را جانکاه و حرارت بار مى خواند. در جائى مى فرمایند: خار در چشمم بود و و چشمها را برهم نهادم، استخوان در گلویم گیر کرده بود و نوشیدم، گلویم فشرده مى شد و تلختر از حنظل در کامم ریخته بود و صبر کردم سکوت على سکوتى حساب شده و منطقى بود نه صرفاً ناشى از اضطراب و بیچارگى، یعنى او از میان دو کار بنابه مصلحت یکى را انتخاب کرد که شاق تر و فرساینده تر بود، براى او آسان بود که قیام کند و حداکثر آن بود که بواسطه نداشتن یار و یاور خودش و فرزندانش شهید شوند، شهادت آرزوى على بود و اتفاقاً در همین شرایط است که جمله معروف را ضمن دیگر سخنان خود به ابوسفیان فرمود: به خدا سوگند که پسر ابوطالب مرگ را بیش از طفل پستان مادر را دوست مى دارد، على با این بیان مى فهماند که سکوت از ترس مرگ نیست بلکه به خاطر آن است که قیام و شهادت در این شرایط بر زیان اسلام است نه به نفع آن و در جاى دیگر تصریح مى کند که سکوت من حساب شده بود من از دو راه آن را که به مصلحت نزدیکتر بود انتخاب کردم: در اندیشه فرو رفتم که میان دو راه کدام را برگزینم؟ آیا با کوته دستى قیام کنم یا بر تاریکى کور صبر کنم، تاریکى که بزرگسال در آن فرتوت مى شود و تازه سال پیر مى گردد... دیدم صبر بر همین حالت طاقت فرسا عاقلانه تر است صبر کردم در حالیکه خارى در چشمم و استخوانى در گلویم بود([1])، چرا سکوت کرد؟
چون مسلمین قوت و قدرت خود را که تازه داشتند به جهانیان نشان مى دادند مدیون وحدت صفوف و اتفاق کلمه بودند، موفقیت هاى مجد العقول خود را در سالهاى بعد نیز از برکت همین وحدت کلمه کسب کردند، على القاعدة على به خاطر همین مصلحت، سکوت و مدارا کرد. اما مگر باور کردنى است که جوانى سى و سه ساله دور نگرى و اخلاص را تا آنجا رسانده باشد و تا آن حد بر نفس خویش مسلط و نسبت به اسلام وفادار باشد که به خاطر اسلام راهى را انتخاب کند که پایانش محرومیت و خرد شدن خود اوست؟ و در جاى دیگر مى فرماید: من به خاطر پرهیز از تفرق کلمه مسلمین از حق مسلم خود چشم پوشیدم([2]). و در جاى دیگر مى فرمایند: به خدا سوگند اگر بیم وقوع تفرقه میان مسلمین و بازگشت کفر و تباهى دین نبود رفتار ما طور دیگر بود. در جاى دیگر دارد: دیدم صبر از تفرق کلمه مسلمین و ریختن خونشان بهتر است، مردم تازه مسلمانند و دین مانند مشکى که تکان داده مى شود کوچکترین سستى آن را تباه مى کند و کوچکترین فردى آن را وارونه مى نماید.
وقتى زهراى اطهر در راه احقاق حق مورد اهانت و تعرض واقع مى شود وارد خانه شده و با جمله هائى که کوه را از جا مى کند شوهر غیور خود را مورد عتاب قرار مى دهد و مى گوید: پسر ابوطالب چرا به گوشه خانه خزیده اى؟ تو همانى که شجاعان از بیم تو خواب نداشتند اکنون در برابر مردمى ضعیف سستى نشان مى دهد، ایکاش مرده بودم و چنین روزى را نمى دیدم. على پس از سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى کند، که من فرقى نکرده ام، من همانم که بوده ام، مصلحت چیز دیگرى است تا آنجا که زهرا قانع مى شود و مى فرماید([3]): حسبى الله و نعم الوکیل.
ابن ابى الحدید در ذیل خطبه 215 نهج البلاغه این داستن معروف را نقل مى کند: روزى فاطمه سلام الله علیها على (ع) را دعوت به قیام مى کرد، در همین حال فریاد مؤذن بلند شد که اشهد ان محمداً رسول الله على (ع) به زهراى اطهر فرمود آیا دوست دارى این فریاد خاموش شود؟ نه، فرمود سخن من جز این نیست([4]).
علامه طباطبائى مى فرمایند: على (ع) نیز به منظور رعایت مصلحت اسلام و مسلمین و نداشتن نیروى کافى دست به یک قیام خونین نزد، ولى جمعیت معترض از جهت عقیده تسلیم اکثریت نشدند و جانشینى پیغمبر اکرم (ص) و مرجعیت علمى را حق على (ع) مى دانستند و مراجعه علمى و معنوى را تنها به آن حضرت روا مى دیدند و به سوى او دعوت مى کردند([5]).
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
1ـ شیعه در اسلام، علامه طباطبائى.
2ـ سیرى در نهج البلاغه، استاد مطهرى.
پاورقی ها:
[1]- استاد شهید مطهرى، سیرى در نهج البلاغه، صفحات 176ـ177.
[2]- استاد شهید مطهرى، سیرى در نهج البلاغه، صفحات 178ـ179.
[3]- استاد شهید مطهرى، سیرى در نهج البلاغه، صفحات 180ـ184.
[4]- استاد شهید مطهرى، سیرى در نهج البلاغه، صفحات 184.
[5]- علامه طباطبائى، شیعه در اسلام، ص30.
ادامه مطلب
صبر و حلم على عليه السلام
ان عضك الدهر فانتظر فرجا فانه نازل بمنتظره او مسك الضر و ابتليت به فاصبر فان الرخاء فى اثره (على عليه السلام)
صبر و حلم از صفات فاضله نفسانى است و از نظر علم النفس معرف علو همت و بلندى نظر و غلبه بر اميال درونى است و تسكين دردها و آلام روحى بوسيله صبر و شكيبائى انجام ميگيرد .
صبر،تحمل شدايد و نا ملايمات است و يا شكيبائى در انجام واجبات و يا تحمل بر خوردارى از ارتكاب معاصى و محرمات است و در هر حال اين صفت زينت آدمى است و هر كسى بايد خود را بزيور صبر آراسته نمايد.
على عليه السلام از هر جهت صبور و شكيبا و حليم بود زيرا رفتار او خود مبين حالات او بود حتى در جنگها نيز صبر و بردبارى ميكرد تا دشمن ابتداء بيشرمى و تجاوز را آشكار مينمود .
على عليه السلام در حلم و بردبارى بحد كمال بود و تا حريم دين و شرافت انسانى را در معرض تهاجم و تجاوز نميديد صبر و حوصله بخرج ميداد ولى در مقابل دفاع از حقيقت از هيچ حادثهاى رو گردان نبود.معاويه را نيز بحلم ستودهاند اما حلم معاويه تصنعى و ساختگى بوده و از روى سياست و حيلهگرى و براى حفظ منافع مادى بود در حاليكه حلم على عليه السلام فضيلت اخلاقى محسوب شده و براى احياء حق و پيشرفت دين و هدايت گمراهان بود.
در تمام غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آله رنج و مشقت كارزار را تحمل نمود و از آن بزرگوار حمايت كرد و هر گونه سختى و ناراحتى را درباره اشاعه و ترويج دين با كمال خوشروئى پذيرفت .
رسول اكرم صلى الله عليه و آله از فتنههائى كه پس از رحلتش در امر خلافت بوجود آمد او را آگاه كرده بصبر و تحمل توصيه فرمود،على عليه السلام نيز مصلحة براى حفظ ظاهر اسلام مدت 25 سال در نهايت سختى صبر نمود چنانكه فرمايد:فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى .يعنى من مانند كسى صبر كردم كه گوئى خارى در چشمش خليده و استخوانى در گلويش گير كرده باشد.
على عليه السلام براى استرداد حق خويش قدرت داشت ولى براى حفظ دين مأمور بصبر بود و اين بزرگترين مصيبت و مظلوميتى است كه هيچكس را جز خود او ياراى تحمل آن نيست!ميفرمايد (بارها تصميم گرفتم كه يكتنه با اين قوم ستمگر بجنگ برخيزم و حق خود باز ستانم ولى بخاطر وصيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و براى حفظ دين از حق خود صرف نظر كردم.) چه صبرى بالاتر از اين كه اراذلى چند مانند مغيرة بن شعبه و خالد بن وليد بخانهاش بريزند و بزور و اجبار او را براى بيعت با ابو بكر بمسجد برند در حاليكه اگر دست بقبضه شمشير ميبرد مخالفى را در جزيرة العرب باقى نميگذاشت!گويند وقتى حضرت امير عليه السلام را كشان كشان براى بيعت با ابو بكر بمسجد مىبردند يك مرد يهودى كه آن وضع و حال را ديد بى اختيار لب بتهليل و شهادت گشوده و مسلمان شد و چون علت آنرا پرسيدند گفت من اين شخص را ميشناسم و اين همان كسى است كه وقتى در ميدانهاى جنگ ظاهر ميشد دل رزمجويان را ذوب كرده و لرزه بر اندامشان ميافكند و همان كسى است كه قلعههاى مستحكم خيبر را گشود و در آهنين آنرا كه بوسيله چندين نفرباز و بسته ميشد با يك تكان از جايگاهش كند و بزمين انداخت اما حالا كه در برابر جنجال يكمشت آشوبگر سكوت كرده است بى حكمت نيست و سكوت او براى حفظ دين اوست و اگر اين دين حقيقت نداشت او در برابر اين اهانتها صبر و تحمل نميكرد اينست كه حق بودن اسلام بر من ثابت شد و مسلمان شدم.
باز چه مظلوميتى بزرگتر از اين كه از لشگريان بيوفاى خود بارها نقض عهد ميديد و آنها را نصيحت ميكرد اما بقول سعدى (دم گرمش در آهن سرد آنها مؤثر واقع نميشد) و چنانكه گفته شد آرزوى مرگ ميكرد تا از ديدار كوفيهاى سست عنصر و لا قيد رهائى يابد.
على عليه السلام پس از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله دائما در شكنجه روحى بود و جز صبر و تحمل چارهاى نداشت بنقل ابن ابى الحديد آنحضرت صداى كسى را شنيد كه ناله ميكرد و ميگفت من مظلوم شدهام فرمود:هلم فلنصرخ معا فانى ما زلت مظلوما.يعنى بيا با هم ناله كنيم كه من هميشه مظلوم بودهام!
درباره مظلوميت و شكيبائى على عليه السلام پس از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله (در دوران خلفاء ثلاثه) ترجمه خطبه شقشقيه ذيلا نگاشته ميشود تا صبر و تحمل آنجناب از زبان خود وى شنيده شود:
بدانيد بخدا سوگند كه فلانى (ابو بكر) پيراهن خلافت را (كه خياط ازل بر اندام موزون من دوخته بود بر پيكر منحوس خود) پوشانيد و حال آنكه ميدانست محل و موقعيت من نسبت بامر خلافت مانند ميله وسط آسياب است نسبت بسنگ آسياب كه آنرا بگردش در ميآورد. (من در فضائل و معنويات چون كوه بلند و مرتفعى هستم كه) سيلابهاى علم و حكمت از دامن من سرازير شده و طاير بلند پرواز انديشه را نيز هر قدر كه در فضاى كمالات اوج گيرد رسيدن بقله من امكان پذير نباشد.
با اينحال شانه از زير بار خلافت (در آن شرايط نا مساعد) خالى كرده و آنرا رها نمودم و در اين دو كار انديشه كردم كه آيا با دست تنها (بدون داشتن كمك براى گرفتن حق خود بر آنان) حمله آرم يا اينكه بر تاريكى كورى (گمراهى مردم) كه شدت آن پيران را فرسوده و جوانان را پير ميكرد و مؤمن در آنوضع رنج مىبرد تا پروردگارش را ملاقات مينمود شكيبائى كنم؟پس ديدم صبر كردن بر اين ظلم و ستم (از نظر مصلحت اسلام) بعقل نزديكتر است لذا از شدت اندوه مثل اينكه خار و خاشاك در چشمم فرو رفته و استخوانى در گلويم گير كرده باشد در حاليكه ميراث خود را غارت زده ميديدم صبر كردم!تا اينكه اولى راه خود را بپايان رسانيد و عروس خلافت را بآغوش پسر خطاب انداخت!عجبا با همه اقرارى كه در حيات خويش به بى لياقتى خود و شايستگى من ميكرد (و ميگفت:اقيلونى و لست بخيركم و على فيكم.ـمرا رها كنيد كه بهترين شما نيستم در حاليكه على در ميان شما است) بيش از چند روز از عمرش باقى نمانده بود كه مسند خلافت را بديگرى (عمر) واگذار نمود و اين دو تن دو پستان شتر خلافت را دوشيدند،خلافت را در دست كسى قرار داد كه طبيعتش خشن و درشت و زخم زبانش شديد و لغزش و خطايش در مسائل دينى زياد و عذرش از آن خطاها بيشتر بود.
او چون شتر سركش و چموشى بود كه مهار از پره بينىاش عبور كرده و شتر سوار را بحيرت افكند كه اگر زمام ناقه را سخت كشد بينىاش پاره و مجروح شود و اگر رها ساخته و بحال خود گذارد شتر سوار را به پرتگاه هلاكت اندازد،سوگند بخدا مردم در زمان او دچار اشتباه شده و از راه راست بيرون رفتند من هم (براى بار دوم) در طول اينمدت با سختى محنت و اندوه صبر كردم تا اينكه (عمر نيز) براه خود رفت و خلافت را در ميان جمعى كه گمان كرد من هم (در رتبه و منزلت) مانند يكى از آنها هستم قرار داد.
خدايا كمكى فرماى و در اين شورا نظرى كن،چگونه اين مردم مرا با اولى (ابو بكر) برابر دانسته و درباره من بشك افتادند تا امروز در رديف اين اشخاص قرار گرفتم و لكن باز هم (بمصلحت دين) صبر كردم و در فراز و نشيب با آنها هماهنگ شدم (سابقا گفته شد كه اعضاء شورا شش نفر بودند) پس مردى (سعد وقاص) بسابقه حقد و كينهاى كه داشت از راه حق منحرف شد و قدم در جاده باطل نهاد و مرد ديگرى (عبد الرحمن بن عوف) بعلت اينكه داماد عثمان بود از من اعراض كردهو متمايل باو شد و دو نفر ديگر (طلحه و زبير كه از پستى آنها) زشت است نامشان برده شود.بدين ترتيب سيمى (عثمان) در حاليكه (مانند چهار پايان از كثرت خوردن) دو پهلويش باد كرده بود زمام امور را در دست گرفت و فرزندان پدرش (بنى اميه) نيز با او همدست شده و مانند شترى كه با حرص و ولع گياهان سبز بهارى را خورد،مشغول خوردن مال خدا گرديدند تا اينكه طنابى كه بافته بود باز شد (مردم بيعتش را شكستند) و كردارش موجب قتل او گرديد.
چيزى مرا (پس از قتل عثمان) بترس و وحشت نينداخت مگر اينكه مردم مانند يال كفتار بسوى من هجوم آورده و از همه طرف در ميانم گرفتند بطوريكه از ازدحام و فشار آنان حسنين در زير دست و پا مانده و دو طرف جامهام پاره گرديد.
مردم چون گله گوسفندى كه در جاى خود گرد آيند (براى بيعت) دور من جمع شدند و چون بيعت آنان را پذيرفتم گروهى (مانند طلحه و زبير) بيعت خود را شكستند و گروه ديگرى (خوارج) از زير بار بيعت من بيرون رفتند و برخى نيز (معاويه و طرفدارانش) بسوى جور و باطل گرائيدند مثل اينكه آنان كلام خدا را نشنيدند كه فرمايد:ما سراى آخرت را براى كسانى قرار ميدهيم كه در روى زمين اراده سركشى و فساد نداشته باشند و حسن عاقبت مخصوص پرهيزكاران است.
بلى بخدا سوگند اين آيه را يقينا شنيده و حفظ كردند و لكن دنيا در نظر آنان جلوه كرد و زينتهايش آنها را فريب داد.
بدانيد سوگند بدان خدائى كه دانه را (در زير زمين براى روئيدن) بشكافت و بشر را آفريد اگر حضور آن جمعيت انبوه و قيام حجت بوسيله يارى كنندگان نبود و پيمانى كه خداوند از علماء براى قرار نگرفتن آنان در برابر تسلط ستمگر و خوارى ستمديده گرفته است وجود نداشت هر آينه مهار شتر خلافت را بر كوهان آن انداخته و رها ميكردم و از آن صرف نظر مىنمودم و شما در مىيافتيد كه اين دنياى شما (با تمام زرق و برقش) در نزد من بى ارزشتر از آب بينى بز است (1) .
على عليه السلام در اين خطبه در اثر هيجان ضمير و فرط اندوه شمهاى از صبرو تحمل خود را درباره مظلوميتش اظهار داشته و بر همه روشن نموده است كه تحمل چنين مظلوميتى چقدر سخت و طاقت فرسا است زيرا آنجناب كه مستجمع تمام صفات حميده و سجاياى عاليه اخلاقى بود در مقابل سعد وقاص و معاويه و امثال آنها قرار گرفته بود كه تقابل آنها از نظر منطق درست تقابل ضدين است چنانكه خود آنحضرت فرمايد روزگار مرا بپايهاى تنزل داد كه معاويه هم خود را همانند من ميداند!تحمل اينهمه نا ملائمات در راه دين بود و بهمين جهت وقتى ضربت خورد فرمود فزت و رب الكعبة.
پىنوشتها:
(1) نهج البلاغه خطبه .3
ادامه مطلب
سخاوت و ايثار على عليه السلام
اذا جادت الدنيا عليك فجد بها على الناس طرا انها تتقلب فلا الجود يفنيها اذا هى اقبلت و لا البخل يبقيها اذا هى تذهب (على عليه السلام)
سخاوت از طبع كريم خيزد و محبت و جاذبه را ميان افراد اجتماع برقرار ميسازد،شخص سخى هر عيبى داشته باشد در انظار عموم مورد محبت است.
على عليه السلام در سخاوت مشهور و كعبه آمال مستمندان و بيچارگان بود هر كسى را فقر و نيازى ميرسيد دست حاجت پيش على عليه السلام مىبرد و آنحضرت با نجابت و اصالتى كه در فطرت او بود حاضر نميشد آبروى سائل ريخته شود.
حارث حمدانى دست نياز پيش على عليه السلام برد،حضرت فرمود آيا مرا شايسته پرسش دانستهاى؟
عرض كرد بلى يا امير المؤمنين،على عليه السلام فورا چراغ را خاموش كرد و گفت اين عمل براى آن كردم كه ترا در اظهار مطلب خفت و شكستى نباشد.
روزى مستمندى بعلى عليه السلام وارد شد و وجهى تقاضا كرد،على عليه السلام بعامل خود فرمود او را هزار دينار بدهد عامل پرسيد از طلا باشد يا نقره؟فرمود براى من فرقى ندارد هر كدام كه بدرد حاجتمند بيشتر ميخورد از آن بده.
معاويه كه دشمن سرسخت آنحضرت بود روزى از يكى پرسيد:از كجا ميآئى؟
آن شخص از راه تملق گفت از پيش على كه بخيلترين مردم است!معاويه گفت واى بر تو از على سخىتر كسى بدنيا نيامده است اگر او را انبارى از كاه و انبارى از طلا باشد طلا را زودتر از كاه ميبخشد.
يكى از مباشران على عليه السلام عوائد ملك او را پيش وى آورده بود آنحضرت فورا در آمد خود را بفقراء تقسيم نمود عصر آنروز همان شخص على عليه السلام را ديد كه شمشيرش را ميفروشد تا براى خانواده خود نانى تهيه كند.
على عليه السلام هيچگاه سائل را رد نميكرد و ميفرمود:اگر من احساس كنم كه كسى از من چيزى خواهد خواست پيش از اظهار او در اجابت دعوتش پيشدستى ميكنم زيرا حقيقت جود نا خواسته بخشيدن است.
على عليه السلام ميفرمود حاجتمندان حاجت خود را روى كاغذ بنويسند تا خوارى و انكسار سؤال در چهره آنها نمايان نشود.على عليه السلام چهار درهم پول داشت يكى را در موقع شب انفاق نمود و يكى را در روز و يكدرهم آشكارا و يكدرهم در نهان آنگاه اين آيه نازل شد كه مفسرين شأن نزول آنرا در مورد انفاق آنحضرت نوشتهاند:
الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانية فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون (1) .
كسانيكه اموال خود را در شب و روز،نهانى و آشكارا انفاق ميكنند براى آنها نزد پروردگارشان پاداشى است و ترس و اندوهى بر آنها نباشد (2) .
پس از قتل عثمان كه على عليه السلام بمسند خلافت نشست عربى نزد آنحضرت آمد و عرض كرد من بسه نوع بيمارى گرفتارم،بيمارى نفس،بيمارى جهل،بيمارى فقر!على عليه السلام فرمود مرض را بايد بطبيب رجوع كرد و جهل را بعالم و فقر را بغنى.
آن مرد گفت شما هم طبيب هستيد و هم عالم و هم غنى!
حضرت دستور داد از بيت المال سه هزار درهم باو عطاء كردند و فرمود هزار درهم براى معالجه بيمارى و هزار درهم براى رفع پريشانى و هزار درهمبراى معالجه نادانى (3) .
علماء و مفسرين عامه و خاصه نقل كردهاند على عليه السلام در مسجد نماز ميخواند و در ركوع بود كه سائلى در حاليكه سؤال ميكرد از كنار او گذشت و آنحضرت انگشتر خود را كه در دست داشت با اشاره باو بخشيد،سائل وقتى از او دور شد با رسول اكرم صلى الله عليه و آله برخورد نمود حضرت پرسيد چه كسى اين انگشتر را بتو داد؟سائل اشاره بعلى عليه السلام نمود و گفت اين شخص كه در ركوع است آنگاه آيه:انما وليكم الله و رسوله...كه آيه ولايت بوده و ضمنا اشاره بخاتم بخشى آنحضرت است نازل شد (4) . (در بخش پنجم در ترجمه و تفسير آيه مزبور بحث خواهد شد)
على عليه السلام تنها به بخشش مال اكتفاء نميكرد بلكه جان خود را نيز در راه حق ايثار نمود،در شب هجرت بخاطر پيغمبر صلى الله عليه و آله از جان خود دست شست و باستقبال مرگ رفت،معنى پر مغز ايثار همين است كه جز على عليه السلام كسى بدان پايه نرسيده است.
ايثار مقدم داشتن ديگران است بر نفس خود و كسى تا تسلط كامل بر نفس نداشته باشد نميتواند مال و جان خود را بديگرى بدهد،اين صفت از سجاياى اخلاقى و صفات ملكوتى است كه در هر كسى پيدا نميشود،على عليه السلام با زحمت و مشقت زياد نانى تهيه كرده و براى فرزندان خود مىبرد در راه سائلى رسيد و اظهار نيازمندى كرد حضرت نان را باو داد و با دست خالى بخانه رفت،روزى با غلام خود قنبر ببازار رفت و دو پيراهن نو و كهنه خريد كهنه را خود پوشيد و نو را بقنبر داد.
محدثين و مورخين،همچنين مفسرين ذيل تفسير آيات سوره دهر (هل اتى) هر يك با مختصر تفاوتى در الفاظ و عبارات در مورد ايثار على عليه السلام بطورخلاصه چنين نوشتهاند كه حسنين عليهما السلام مريض شدند پدر و مادر آنها و حتى خود حسنين نذر كردند كه پس از بهبودى سه روز بشكرانه آن روزه بگيرند فضه خادمه منزل نيز از آنها پيروى نمود.
چون خداوند لباس عافيت بآنها پوشانيد بنذر خود وفا كرده و مشغول روزه گرفتن شدند،على عليه السلام سه صاع جو از شمعون يهودى كه همسايهشان بود قرض كرد و بمنزل آورد حضرت زهرا عليها السلام روز اول يكصاع از آنرا آرد نموده و (بتعداد افراد خانواده) پنج گرده نان پخت،شب اول موقع افطار سائلى پشت در صدا زد اى خانواده پيغمبر من مسكين و گرسنهام از آنچه ميخوريد مرا اطعام كنيد كه خدا شما را از طعامهاى بهشتى بخوراند،خاندان پيغمبر هر پنج قرص را بمسكين داده و خود با آب افطار كردند.
روز دوم فاطمه عليها السلام ثلث ديگر جو را آرد كرد و پنج گرده نان پخت شامگاه موقع افطار يتيمى پشت در خانه حرفهاى مسكين شب پيشين را تكرار كرد باز هر پنج نفر قرصهاى نان را باو داده و خود با آب افطار كردند.روز سيم فاطمه عليها السلام بقيه جو را بصورت نان در آورد و موقع افطارى اسيرى پشت در آمد و سخنان سائلين دو شب گذشته را بزبان آورد باز خاندان پيغمبر نانها را باو دادند و خودشان فقط آب چشيدند روز چهارم حسنين عليهما السلام چون جوجه ميلرزيدند وقتى پيغمبر صلى الله عليه و آله آنها را ديد فرمود پناه مىبرم بخدا كه شما سه روز است در چنين حاليد جبرئيل فورا نازل شد و 18 آيه از سوره هل اتى را (از آيه 5 تا آيه 22) در شأن آنها و توضيح مقامات عاليهشان در بهشت برين برسول اكرم صلى الله عليه و آله قرائت كرد كه يكى از آيات مزبور اشاره بانفاق و اطعام سه روزه آنها است آنجا كه خداوند تعالى فرمايد:
و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا (5) .
و در آخر آيات نازله هم از عمل بيريا و خالصانه آنها قدردانىكرده و فرمايد:ان هذا كان لكم جزاء و كان سعيكم مشكورا.يعنى البته اين (مقامات و نعمتهاى بهشتى كه در آيههاى پيش آنها را توضيح داده) پاداش عمل شما است و سعى شما مورد رضايت و قدردانى است (6) .
پىنوشتها:
(1) سورة بقره آيه 274
(2) كشف الغمه ص 93ـينابيع المودة ص 92ـمناقب ابن مغازلى ص 280
(3) جامع الاخبار ص 162
(4) مناقب ابن مغازلى ص 313ـكفاية الطالب ص 250 و كتب ديگر.
(5) سوره دهر آيه .8
(6) شواهد التنزيل جلد 2 ص 300ـامالى صدوق مجلس 44 حديث 11ـكشف الغمه ص 88 و كتب ديگر
ادامه مطلب
خوراك و پوشاك على عليه السلام
ألا و ان امامكم قد اكتفى من دنياه بطمريه و من طعمه بقرصيه. (نهج البلاغه از نامه 45)
اگر على عليه السلام را در خوراك و پوشاك با ديگران قياس كنند كسى را نميتوان يافت كه در اينمورد همانند او باشد،زيرا خوراك آنحضرت بسيار ساده و كم و بطور كلى نان جوينى بود كه سبوس آنرا پاك نميكردند و در مدت خلافتش حتى مقدار سابق هم بحد اقل خود رسيد .
على عليه السلام هرگز دو خورشت يكجا صرف نكرد چنانكه در شب شهادتش نيز بدخترش ام كلثوم كه براى او نان و شير و نمك فراهم كرده بود فرمود مگر نميدانى پدرت تا كنون بيش از يك غذا نخورده است؟شير را بردار و همين نان و نمك كافى است!حضرت باقر عليه السلام فرمود بخدا سوگند شيوه على عليه السلام چنان بود كه مانند بندگان غذا ميخورد و بر زمين مىنشست،دو پيراهن سنبلانى ميخريد و غلامش را مخير مينمود كه بهترين آنها را بردارد و خود آنديگرى را مىپوشيد و اگر آستين و يا دامنش بلندتر بود آنرا قطع ميكرد.در مدت پنج سال خلافتش آجرى روى آجر نگذاشت و طلا و نقرهاى نيندوخت بمردم نان گندم و گوشت ميخورانيد و خود بمنزلش ميرفت و نان جو با سركه ميخورد و هر گاه با دو كار خدا پسند روبرو ميشد سختترين آنها را انتخاب ميكرد و هزار بنده از دسترنج خود آزاد كرد كه در آن دستش خاك آلود و صورتش عرق ريخته بود و كسى را تاب و توان كردار او نبود (1) .ابن جوزى مينويسد روزى عبد الله بن رزين بخانه على عليه السلام رفت و ديد آنحضرت كمى گوشت و آرد جو با آب مخلوط كرده و در كاسهاى ميجوشاند!عبد الله عرض كرد يا امير المؤمنين اين چه غذائى است كه شما ميخوريد؟شما خليفه مسلمين هستيد و تمام بيت المال در دست شما است و شما مجازيد كه باندازه سد جوع از اغذيه قوى طعام بخوريد.على عليه السلام فرمود براى والى مسلمين بيش از اين جائز نيست!
عبد الله بن ابى رافع گويد روز عيد بخدمت على عليه السلام رفتم انبانى كه مهر شده بود نزدش آوردند و در داخل آن نان جوين خشگ و كوبيده بديدم كه آنحضرت از آن تناول فرمود،عرض كردم يا امير المؤمنين اين انبان را براى چه مهر ميكنيد؟فرمود:خفت هذين الولدين ان يلينا بسمن او زيت.يعنى براى آن مهر ميكنم كه ميترسم اين دو فرزندم (حسنين عليهما السلام) آنرا با روغن و يا زيت نرمش كنند!
و هر وقت نان و خورشى خواستى بسركه و يا نمك اكتفاء كردى و اگر از اين برتر خواستى بسبزى و يا كمى شير شتر قناعت نمودى و گوشت بسيار كم ميخورد و ميفرمود:لا تجعلوا بطونكم مقابر الحيوانـشكمهايتان را گورستان حيوانات قرار ميدهيد (2) .
در كتاب ذخيرة الملوك است كه على عليه السلام در مسجد كوفه معتكف بود موقع افطار عربى نزد آنحضرت آمد على عليه السلام از انبان نان جو كوبيده شده در آورد و مقدارى بعرب داد عرب آنرا نخورد و بگوشه عمامهاش بست و آمد بخانه حسنين عليهما السلام و با آنها غذا خورد و گفت در مسجد مرد غريبى ديدم كه جز اين نان كوبيده جو چيزى نداشت و دلم برايش سوخت كمى از اين غذا براى او ببرم كه بخورد!حسنين عليهما السلام گريه كردند و گفتند او پدر ما امير المؤمنين عليه السلام است كه با اين رياضت با نفسش مجاهدت ميكند (3) .
از سويد بن غفله نقل شده است كه گفت روزى خدمت على عليه السلام مشرفشدم ديدم شير ترشيدهاى كه بويش بمشام من ميخورد در ظرفى جلو آنحضرت نهاده شده و قرص نان خشگيده پر سبوسى هم در دست مباركش ميباشد و آن نان بقدرى خشگ بود كه آنجناب آنرا با زانويش ميشكست و در آن شير ترشيده نرم ميكرد و ميخورد و بمن فرمود نزديك بيا و از اين غذاى ما بخور عرض كردم من روزه دار هستم فرمود از حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه هر كس روزه دار باشد و ميل بطعامى كند و براى خدا نخورد خداوند از طعامهاى بهشتى باو بخوراند و از شرابهاى آن بنوشاند.
سويد گويد دلم بحال آنحضرت سوخت بفضه كه خادمه منزل بود گفتم از خدا نميترسى كه سبوس جو را نميگيرى؟گفت بخدا سوگند خودش دستور فرموده كه سبوسش را نگرفته نان بپزم!حضرت متوجه صحبت ما شد و فرمود بفضه چه گفتى؟عرض كردم باو گفتم چرا سبوس غله را نميگيرد فرمود پدر و مادرم فداى رسول خدا صلى الله عليه و آله باد كه سبوس طعامش را نميگرفت و از نان گندم سه روز سير نشد تا خداوند او را قبض روح فرمود (4) .
عدى بن حاتم نزد على عليه السلام رفت و ديد آنحضرت مشغول غذا خوردن است،چون بغذاى او دقت نمود ديد يك كاسه آب و مقدارى تكههاى نان جوين و كمى نمك است!!
عرض كرد يا امير المؤمنين شما روزها اينهمه زحمت ميكشيد و شبها را در عبادت خدا بسر مىبريد و غذاى شما هم همين است على عليه السلام فرمود نفس سركش را بايد برياضيت عادت داد تا طغيان نكند آنگاه فرمود:
علل النفس بالقنوع و الا
طلبت منك فوق ما يكفيها.
يعنى نفس را بوسيله قناعت بيمار و ضعيف گردان و الا از تو بيش از استحقاقش طلب كند (5) .
يكى از رجال ثروتمند حلوائى پخته و مقدارى از آنرا بعنوان تحفه نزد علىعليه السلام فرستاده بود آنحضرت روپوش ظرف حلوا را برداشت و ديد رنگ و بوى خوبى دارد فرمود از رنگ و بويت معلوم است كه طعم خوبى هم دارى ولى هيهات كه من ذائقه خود را بطعم تو آشنا كنم شايد در قلمرو خلافت من كسى پيدا شود كه شب را گرسنه خوابيده باشد!
از احنف بن قيس روايت كردهاند كه ميگفت روزى نزد معاويه بودم چون موقع غذا شد براى معاويه سفره رنگينى چيدند كه در آن انواع غذاها وجود داشت و چون معاويه مرد اكولى بود در خوراك خود دقت بيشترى مينمود كه از نظر كم و كيف بطور مطلوب باشد.
احنف از ديدن سفره عريض و طويل معاويه گريه كرد،معاويه علت گريه را پرسيد احنف گفت بحال على عليه السلام گريه ميكنم زيرا روزى در خدمت او بودم موقع افطار كه شد مرا در منزل خود نگهداشت تا باتفاق حسنين عليهما السلام افطار كنيم،چون غذاى مخصوص آنحضرت را آوردند ديدم انبانى است كه بمهر خود او ممهور شده است على عليه السلام مهر از او برگرفت و تكهاى از آن نان خشگ را با سركه خورد و مجددا سر كيسه را مهر كرد و بفضه داد!گفتم مگر غير از شما كس ديگرى هم ميتواند از اين نان بخورد كه انبان را مهر ميكنيد؟
على عليه السلام فرمود مهر اين كيسه از نظر بخل و امساك نيست بلكه براى اينست كه در غياب من فرزندان من اين نانها را بروغن يا بزيت آغشته ميكنند و من براى اينكه آنها باحترام اين مهر بآن دست نزنند سر انبان را مهر ميكنم!معاويه گفت راست ميگوئى اى احنف احدى نميتواند مثل على عليه السلام باشد و باز كسى نميتواند منكر فضيلت او باشد.لباس آنحضرت هم متناسب با خوراك او بود شلوارش زبر و خشن و پيراهنش هم كرباس بود در حاليكه بغير از شام بتمام بلاد اسلامى فرمانروا بود.
اغلب روى خاك مىنشست و بهمين جهت ابو تراب ناميده شد فرش خانهاش هم حصير بود كفش خود را وصله ميزد و ساير كارهايش را هم خودش انجام ميداد.ميفرمود بخدا سوگند اين رداى من آنقدر وصله خورده است كه از وصال آن خجالت ميكشم!و الله لقد رقعت مدرعتى هذه حتى استحييت من راقعها (6) .
در نامهاى كه بعثمان بن حنيف والى بصره نوشته است فرمايد:من كه امام شما هستم بدو جامه كهنه و دو قرص نان اكتفاء كردهام در صورتيكه ميتوانم از جامههاى حرير لباسى فاخر بپوشم و از عسل مصفى و مغز گندم غذاى لذيذ و مقوى تناول كنم ولى هيهات كه هوى و هوس نفس بر من غلبه نمايد!آيا بهمين قناعت كنم كه گويند من امام و خليفه هستم اما در اندوه و پريشانى فقراء شركت نكنم؟أاقنع من نفسى بان يقال امير المؤمنين و لا أشاركهم فى مكاره الدهر (7) ؟على عليه السلام مىفرمود من در خوراك و پوشاك طورى هستم كه اگر فقيرترين مردم مرا ببيند ميتواند در برابر فقر و فاقه خود صبور و شكيبا باشد زيرا وقتى امام خود را چنين ببيند از وضع و حال خود راضى ميشود.
و باز ميفرمود من ميدانم كه كسى مثل من نميتواند زندگى كند اما آيا بين امام و مأموم نبايد وجه تشابهى وجود داشته باشد؟پس تا ميتوانيد از روش من پيروى كنيد.
پىنوشتها:
(1) امالى صدوق مجلس 47 حديث .14
(2) ينابيع المودة باب 51 ص 150ـبحار الانوار جلد 41 ص 148
(3) ينابيع الموده باب 51 ص .147
(4) كشف الغمه ص 47ـتاريخ طبرى و كتب ديگر.
(5) بحار الانوار جلد 40 ص .345
(6) نهج البلاغه خطبه 159
(7) نهج البلاغه نامه 45 بعثمان بن حنيف.
ادامه مطلب
فصاحت و بلاغت على عليه السلام
اما الفصاحة فهو (على عليه السلام) امام الفصحاء و سيد البلغاء و عن كلامه قيل دون كلام الخالق و فوق كلام المخلوقين.
(ابن ابى الحديد)
نطق آدمى از نظر علم منطق فصل مميز انسان از حيوانات ديگر است كه خداوند بحكمت بالغه خويش آنرا وسيله امتياز او قرار داده است چنانكه فرمايد:خلق الانسان علمه البيان (1) .
گوهر نفس كه حقيقت آدمى است با سخنورى تجلى كند و بقول سعدى:
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
و بهمين جهت خود امام فرمايد:المرء مخبوء تحت لسانه.يعنى مرد در زير زبانش نهفته است،و هر قدر شيوائى و رسائى سخن بيشتر باشد تأثيرش در شنونده بطور مطلوب خواهد بود.
در دوران جاهليت مقارن ظهور اسلام در عربستان فصحائى مانند امرء القيس و غيره كه اشعار سحر انگيز ميسرودند وجود داشتند ولى فصاحت كلام على عليه السلام همه فصحاى عرب را بتحير و تعجب وا داشت و بالاتفاق در برابر كلام او درمانده شده و او را امير سخن ناميدند.
ابن ابى الحديد گويد او پيشواى فصحاء و استاد بلغاء است و در شأن كلامش گفتهاند از سخن خدا فروتر و از سخن مردمان فراتر است و تمام فصحاء فن خطابه و سخنورى را از سخنان و خطب او آموختهاند و اضافه ميكند كه براى اثبات درجهاعلاى فصاحت و بلاغت او همين نهج البلاغه كه من بشرحش اقدام مينمايم كافى است كه هيچ يك از فصحاى صحابه يك عشر آن حتى نصف عشر آنرا نمىتوانند تدوين كنند (2) .
باز در جاى ديگر درباره فصاحت و بلاغت كلام على عليه السلام گويد:
عجبا كسى در مكه متولد شود و در همان شهر بزرگ گردد و بدون تماس و ملاقات با حكيم و دانشمند و اديبى بقدرى در سخنورى مهارت داشته باشد كه گوئى عالم الفاظ تسخير شده اوست و هر چه را اراده كند بفصيحترين وجهى بيان ميكند.
علامه فقيد سيد هبة الدين شهرستانى در كتاب (ما هو نهج البلاغة؟) كه تحت عنوان نهج البلاغه چيست؟بفارسى ترجمه شده چنين مينويسد:
شخصى از يك دانشمند مسيحى بنام (امين نخله) خواست كه چند كلمه از سخنان على عليه السلام را برگزيند تا وى در كتابى گرد آورده و منتشر سازد دانشمند مزبور در پاسخ وى چنين نوشت :
از من خواستهاى كه صد كلمه از گفتار بليغترين نژاد عرب (ابو الحسن) را انتخاب كنم تا تو آنرا در كتابى منتشر سازى،من اكنون دسترس بكتابهائى كه چنين نظرى را تأمين كند ندارم مگر كتابهائى چند كه از جمله نهج البلاغه است.
با مسرت تمام اين كتاب با عظمت را ورق زدم بخدا نميدانم چگونه از ميان صدها كلمات على عليه السلام فقط صد كلمه را انتخاب كنم بلكه بالاتر بگويم نميدانم چگونه كلمهاى را از كلمه ديگر جدا سازم اين كار درست باين ميماند كه دانه ياقوتى را از كنار دانه ديگر بر دارم!سر انجام من اين كار را كردم و در حاليكه دستم ياقوتهاى درخشنده را پس و پيش ميكرد ديدگانم از تابش نور آنها خيره ميگشت!
باور كردنى نيست كه بگويم بواسطه تحير و سرگردانى با چه سختى كلمهاى را از اين معدن بلاغت بيرون آوردم بنا بر اين نو اين صد كلمه را از من بگير و بياد داشته باش كه اين صد كلمه پرتوهائى از نور بلاغت و غنچههائى از شكوفهفصاحت است!آرى نعمتهائى كه خداوند متعال از راه سخنان على عليه السلام بر ادبيات عرب و جامعه عرب ارزانى داشته خيلى بيش از اين صد كلمه است (3) .
همچنين شهرستانى در كتاب ديگر مينويسد:از سخنان مستر گرنيكوى انگليسى استاد ادبيات عرب در دانشكده عليگره هندوستان كه در محضر استادان سخن و ادبائى كه در مجلس او حاضر بود و از اعجاز قرآن از او پرسيدند اينست كه در پاسخ آنان گفت:قرآن را برادر كوچكى است كه نهج البلاغه نام دارد آيا براى كسى امكان دارد كه مانند اين برادر كوچك را بياورد تا ما را مجال بحث از برادر بزرگ (قرآن كريم) و امكان آوردن نظير آن باشد (4) ؟
على عليه السلام در گفتار خود پايبند قواعد فصاحت و بلاغت نبود بلكه سخن او خود بخود شيرين و گيرا است و قواعد فصاحت را بايد از سخنان وى استخراج نمود نه اينكه سخن او را با قواعد فصاحت سنجيد.
سخنان على عليه السلام با شور و حرارت مخصوص،حقيقت و واقعيت را بيان ميكند اجزاء سخنان او همه متناسب و بهم پيوسته است و جمال صورت و كمال معنى بهم مرتبطند،استدلالات آن محكم و منطقش با نفوذ و مؤثر است.
معاويه گفت راه فصاحت و بلاغت را در قريش كسى غير از على نگشود و قانون سخن را غير از او كسى تعليم نكرد.ادباى نامى عرب اقرار كردهاند كه آيين دادرسى و فرمان نويسى از خطبههاى او بدست آمده است.
لازمه بلاغت قوت فكر وجودت ذهن است كه مرد سخنور بتواند فورا دقايق معانى را در مخزن حافظه خود حاضر كند،اين قوت فكر و كثرت ذكاء در على عليه السلام بحد اعلا وجود داشت و وقتى متوجه بغرنجترين مطلبى ميشد تمام زواياى تاريك آنرا از فروغ انديشه خود روشن ميساخت.
كلام على عليه السلام بطورى است كه ارتباط منطقى بين جملههاى آن برقرار است هر مطلبى كه بخاطر آنحضرت خطور ميكرد فورا به بهترين وجهى در قالب كلماتشيوا بر زبانش جارى ميشد و روى كاغذ نقش مىبست بدون اينكه در گفتن و بوجود آوردن آن بخود زحمتى بدهد.
على عليه السلام در تعبيه كلام و فن سخنورى كار را باعجاز رسانيد و همه را متعجب نمود،بنا بنقل ابن شهر آشوب عدهاى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله در مسجد نشسته و مشغول گفتگو در مورد مسائل علمى و ادبى بودند،در اين ضمن گفته شد كه حرف الف در اغلب كلمات داخل شده و كمتر كلامى گفته ميشود كه در آن حرف الف نباشد.على عليه السلام كه در آنجا حاضر بود چون سخن آنها را شنيد بپا خاست و فى البديهه خطبه غرائى خواند كه در حدود هفتصد كلمه بود بدون اينكه در كلمات آن حرف الفى وجود داشته باشد،همچنين خطبه ديگرى دارد كه در كلمات آن حرف نقطه دارى وجود ندارد و چنين شروع ميشودـالحمد لله الملك المحمود المالك الودود و مصور كل مولود....كه براى پرهيز از اطاله كلام از نوشتن خطبههاى مزبور خود دارى گرديد.
كسى از حضرتش پرسيد امر واجب چيست و واجبتر از آن كدام است،و امر عجيب چيست و عجيبتر كدام است،و چه چيزى سخت و مشكل و چه چيزى سختتر است،و چه نزديك و چه نزديكتر است؟على عليه السلام فورا پاسخ او را منظوما چنين فرمود:
وجب على الناس ان يتوبوا
لكن ترك الذنوب اوجب
و الدهر فى صرفه عجيب
و غفلة الناس فيه اعجب
و الصبر فى النائبات صعب
لكن فوت الثواب اصعب
و كل ما يرتجى قريب
و الموت من كل ذاك اقرب (5) البته واضح و روشن است كسى كه بداهة چنين پاسخى گويد و يا فورى و بيسابقه خطبه بى نقطه و يا خطبه هفتصد كلمهاى ايراد كند كه يك حرف الف در كلمات آن نباشد چه نفوذى در فصاحت و بلاغت و چه تسلطى بر ادبيات عرب خواهد داشت و ما تيمنا و تبركا در خاتمه كتاب بشمهاى از سخنان گهربار آنحضرت ضمن ترجمه آنها اشاره خواهيم نمود.
پىنوشتها:
(1) سوره الرحمن آيه .3
(2) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص .12
(3) نهج البلاغه چيست ص 28
(4) نهج البلاغه چيست ص .6
(5) بر مردم واجب است كه(از گناهان) توبه كنند،ولى ترك گناه از آن واجبتر است.روزگار در گردش خود عجيب است،و غفلت و بىخبرى مردم در روزگار عجيبتر است.شكيبائى در برابر حوادث و ناملائمات مشكل است،ولى پاداش(صبر) را از دست دادن از آن مشكلتر است.و هر چه را كه بدان اميد ميرود نزديك است كه برسد،ولى مرگ از همه آنها نزديكتر است.(از ديوان منسوب بآنحضرت) .
ادامه مطلب