نقشه های شوم شام(ویژه امام حسن ع)
معاويه ي حيله گر، نخستين حيله اي که برضد امام حسن به کار بست، اين بود که دو جاسوس زبردست و کارآزموده از دو قبيله ي حمير و بنيالقين را برگزيد. يکي را به کوفه - مرکز خلافت حسن - و آن ديگري را هم به بصره فرستاد. همزمان با فرستادن آن دو جاسوس کار آزموده، کسان ديگري را هم با همان منظور جاسوسي به شهرهاي ديگري روانه کرد تا او را از اوضاع داخلي عراق باخبر کنند و او بتواند در فرصتي مناسب، دست به توطئه، آشوب و شورش عليه امام حسن بزند.
جاسوس حميري، در شبي تاريک، مخفيانه وارد شهر کوفه شد و به خانه ي قصابي رفت که از پيش، او را براي همکاري با اين جاسوس، شناسايي و آماده
کرده بودند. اين جاسوس در خانه ي قصاب ماند تا کم کم و به تدريج وارد جمع مردم شود. کار جاسوسي خود را آغاز کند. چند روزي گذشت و آن جاسوس کارآزموده با آنکه مردي زيرک و درکارش استاد بود، پيش ازآن که بتواند کاري کند، به ياري خداوند از سوي نيروهاي مخفي امام و مأمورهاي اطلاعاتي شهر کوفه، شناسايي و دستگير شد.
مردم، آن جاسوس را دست بسته پيش امام بردند تا آنحضرت خود درباره ي او تصميم لازم را بگيرد. امام با او گفتوگو کرد و پس از آنکه به جاسوس بودنش اطمينان يافت و فهميد که او به امر معاويه، مأموريت جاسوسي بر ضد مسلمانها را داشته و با اين هدف از شام به کوفه آمده، فرمود تا جانش را بگيرند. با کشته شدن او، بخشي از نقشه ي شوم شام نقش بر آب شد. امام که دريافته بود معاويه جاسوس ديگري هم به سوي بصره فرستاده است، نامه اي براي عبدالله بن عباس نوشت و آن را با پيک تيزپايي به سوي بصره فرستاد. به او خبرداد که معاويه دست به چه نقشه هاي شوم و چه توطئه هايي زده است.وقتي که نامه ي امام به دست فرماندار بصره رسيد، او به مأمورهايش دستور داد تا دست به کار شوند و به جست و جوي آن جاسوس بپردازند. طولي نکشيد که مأمورها، جاسوس بنيالقين را هم دستگير کردند و گردنش را زدند. معاويه چون ديد که از طريق جاسوسهاي زيرکش هم نميتواند کاري از پيش ببرد، توطئه ديگري ريخت؛ توطئه اي شوم، پليد و ناجوانمردانه تر. او بنا به پيشنهاد عمروعاص روباه صفت، تصميم گرفت که در بين فرماندهان سپاه امام و مردم مسلمان تفرقه بيندازد؛ يعني آب را از سرچشمه گلآلود کند و از آب گلآلود، ماهي آرزوهايش را بگيرد.
تصميم گرفت که در آغاز کارش فرماندهان سپاه اسلام را با وعده و وعيدهاي فريبنده بفريبد و از سوي خود بکشاند.سپس با ثروت بادآورده ي بيحد و حصرش، راهزن دل و دين مردم شود. او و يار همراهش عمروعاص، خوب ميدانستند که جاه و مقام و ثروت، گامها را سست ميکند، قلبها را ميلرزاند، عقل را ميفريبد و انسان را به دام مياندازد. اين دو شاگردان ممتاز شيطان خوب ميدانستند که ثروت و مقام و وعده و وعيدهاي دنيوي باعث ميشوند که عده اي مانند بيد بر سر ايمان خويش بلرزند، از راه بلغزند و در چاه کفر و شرک فروافتند. معاويه خوب ميدانست که با اين روش ميتواند حتي مؤمناني مانند عبيدالله بن عباس را - که سابقه اي درخشان در بين مردم داشت، و همواره در خط مستقيم و دوستدار علي و وفادار به اهل بيت رسولخدا بود. - بفريبد و به سوي خود بکشاند. و اينگونه هم شد.
عبيدالله بن عباس[1] به خاطر شهادت دو فرزندش در جنگي به دست بسر بن ارطاة - يکي از فرماندهان نظامي جنايتکار معاويه - کينه اي شديد نسبت به بني اميه در دل داشت. اما وقتي اين پيام فريبنده ي معاويه به گوشش رسيد وآن وعده و وعيدها را شنيد، با گرفتن پانصد هزار درهم، خيانت کرد و به لشکر معاويه پيوست. او با اينکار، ننگي بزرگ و جاودانه براي خود خريد؛ هر چند که از نخستين مؤمناني بود که در مسجد کوفه با حسن بيعت کرده بود. او در زمان علي هم مسؤليتهايي بر عهده داشت. حاکم يمن و اطراف آن بود؛ هم چنين پدر دو شهيد بود. او در کودکي، تا سن ده سالگي در خدمت رسولخدا بود. ده ساله بود که رسولخدا رحلت فرمود.
خيانت و گريز چنين کسي از زير بيدق امام و پناه بردنش به شام و لشکر معاويه، در خيال هيچ يک ازمسلمانها نميگنجيد. کسي نميتوانست حتي گمان برد که شخصيتي مثل او - که فرمانده ي دوازده هزار نفر را از سوي امام حسن بر عهده گرفته بود - باچنان حقارتي سپاهش را ترک گويد و سعادت را در کاخ معاويه بجويد. کاخي که ديوارهايش با خون بهترين بندگان خدا رنگين شده بود. کاخي که کاخ ستم و محل کفر و شرک و بتپرستي بود.
عبيدالله بن عباس از سوي امام حسن مأموريت داشت تا با سپاه عظيمش به جانب شط فرات حرکت کند و تا زمينهاي مسکن پيش رود. سپس رو به روي سپاه معاويه - که ممکن بود از آنسو به عراق حمله آورد - سد محکمي بسازد و
در برابر سپاه دشمن بايستد. امام به او فرموده بود: «هر جا که با سپاه معاويه روبهرو شدي، مانند سدي آهنين در برابرش بمان. ولي جنگ نکن تا من خود به آنجا بيايم؛ چون خودم هم درپي شما به آنسو خواهم آمد. هر مشکلي که پيش آمد، مرا با خبر کن. با قيس بن عباده و سعيد بن قيس که همراه تو خواهند بود، در کارهايت مشورت کن. اگر معاويه در جنگ پيشدستي کرد، با او بجنگ! و اگر تو کشته شدي، فرماندهي باقيس بن سعد بن عباده خواهد بود. اگر قيس هم از پا درآيد، سعيد بن قيس برخيزد و علم نبرد را به دست بگيرد و لشکر را فرماندهي کند!
عبيدالله بن عباس به جاي اطاعت از امر امامش، پيشنهاد وسوسهآميز معاويه را پذيرفت. پانصد هزار درهم گرفت و شبانه از چادرش گريخت و به دامن معاويه در شام آويخت. در آنجا پانصد هزار درهم ديگر نيز از او جايزه گرفت. او شبانه، وقتي سپاهيانش به خواب رفتند، با استفاده از تاريکي شب، از چادرش بيرون آمد و...
سحرگاه وقتي سپاهيان براي اداي نماز صبح آماده بودند، هر چه انتظار کشيدند تا عبيدالله بن عباس براي خواندن نماز از چادرش بيرون بيايد، نيامد. حتي صدايي از دورن چادرش برنخاست. آرام و آهسته رفتند و وارد چادر شدند. ولي او را در چادر نيافتند. اينسو و آنسو را که گشتند، به اصل ماجرا پيبردند و دانستند که دعوت وسوسهآميز حاکم شام را پذيرفته و رفته است. قيس بن سعد بن عباده به ناچار با مردمش نماز خواند. پس از نماز جماعت، بلند شد و در برابر سپاه، خطبهاي خواند و فرار عبيدالله را به آنها خبر داد. سپس آنها را به صبر و پايداري فراخواند. باري، قيس، فرماندهي سپاه را بر عهده گرفت؛ ولي در همان وقت، بسر بن ارطاة - که يکي از فرماندهان ظالم سپاه معاويه بود - براي شايعهپراکني در بين مردم عراق، پيش آمد. او از سوي معاويه مأموريت داشت تا خبرهاي دروغيني را ميان لشکر امام و مردم عراق
پخش کند و آنها را بفريبد و او پيش روي سپاه عراق ايستاد و فرياد برآورد:» اي لشکريان عراق! چرا بيهوده و بيهيچ سودي، خويشتن را به کام مرگ و نيستي مياندازيد؟! فرماندهي شما عبيدالله بن عباس به پند و اندرز من گوش داد به ما پيوست. اکنون هم در بين لشکر ماست؛ نزد معاويه. از اين گذشته، امام شما، حسن بن علي با معاويه از در صلح و آشتي درآمد پس چرا شما با معاويه سر جنگ داريد و ميخواهيد بيهوده خود را به کشتن دهيد؟ آيا ميخواهيد خود را در راهي و کاري که هيچ سودي برايتان ندارد، به هلاکت برسانيد؟!»
قيس بن سعد که هم باهوش و هم مؤمن بود، فورا از نيت ناپاک فرستادهي معاويه آگاه شد. پوزخندي رو به بسر بن ارطاة زد و آنگاه رو به لشکرش کرد و با صدايي محکم و رسا گفت: «اي مردم عراق و اي سپاه حق! شما در اينجا، دو راه پيش رو داريد! خوب بينديشيد! حالا که بر سر اين دو راهي ايستادهايد، بايد يکي از آنها را برگزينيد! يا دست بيعت به سوي معاويه و سپاه گمراهش دراز کنيد و دين و ايمان خود را به دنيايتان و لذتهاي زودگذرش بفروشيد و آخرت را رها کنيد و دنيا را دودستي بچسبيد، يا با من بمانيد و با دشمنان اسلام بجنگيد. حرفهاي بسر بن ارطاة دروغي ناجوانمردانه بيش نيست. البته در اينکه عبيدالله خيانت پيشه کرده و به معاويه در شام پيوسته است، هيچ شکي نداريم؛ ولي حرف او دربارهي صلح امام حسن با معاويهي فاسد و گمراه، شايعهاي بياساس است که فقط ابلهان و سادهلوحان و يا تهيمغزان و سستايمانان ممکن است آن را باور کنند. صلح امام با معاويه، با هيچ منطقي جور در نميآيد. مگر ممکن است که حق به باطل بپيوندد؟! حال به من بگوييد، از اين دو راهي که يکي سوي حق و آن ديگري سوي باطل ميرود، کدامين راه را برميگزينيد؟!
در بين مردم، همهمه افتاد. بسر بن ارطاة خواست يک بار ديگر هم زبان چرب و نرمش را به کار اندازد، ولي قيس پيشدستي کرد و گفت: «مردم عراق!
گيرم که گفتهي بسر بن ارطاة راست باشد؛ هر چند که هرگز حرف حقي از زبان او به گوش ما نخورده است. گيرم که امام ما حسن، با معاويه صلح کرده باشد؛ که بيشک صلح نکرده است. آيا شما با معاويه و لشکر گمراه او صلح ميکنيد و يا اين که با سپاهش ميجنگيد؟ آيا فراموش کردهايد که اين حاکم فاسد شام، چه ظلمها به مردم عراق کرده؟ و امامتان علي، چه خونها از اين مرد بدکار و فاسد به دل داشت؟!»
سپاهيان عراق،همه يکدل و يکصدا فرياد برآوردند: «ما هرگز از گمراهان و بدکاران پيروي نميکنيم. تا جان در بدن و توان جنگيدن داريم، با اين قوم ستمکار و فاسد خواهيم جنگيد. ما هرگز با معاويه آشتي نميکنيم و دلهامان هميشه پر از کينهي اوست. ما معاويه را دشمن دين خدا و پيامبر خدا ميشماريم و جنگ با او را بر خودمان واجب ميدانيم. در راه حق هم از مرگ هيچ ترسي نداريم!»
بسر بن ارطاة با نااميدي به سوي معاويه برگشت و اين نقشه هم نقش بر آب شد. قيس که با آن بيان رسايش توانسته بود سپاهيانش را از لغزش باز دارد، با شادماني و با ارادهاي قوي و استوار به آمادهسازي لشکرش براي جنگ با معاويه پرداخت. او لشکرش را از دو سو به جانب سپاه شام به حرکت درآورد. جنگ سختي بين آنها در گرفت؛ جنگ بين حق و باطل بود. تيرها و کمانها، شمشيرها، نيزهها و خنجرها به کار افتادند. سپاه اسلام با چنان رشادتي جنگيدند که سپاه شام از آن همه رشادت و شجاعت به حيرت افتاد. عدهي زيادي از سپاه شام در همان آغاز جنگ، مثل برگهاي خزانزده روي خاک باريدند.
لشکريان شام که از جنگ جز گرفتن زر و سيم از معاويه و به دست آوردن غنايم جنگي هيچ نيت ديگري در دل نداشتند، وقتي که مرگ را در چند قدمي خود ديدند، فرار را بر قرار ترجيح دادند و رو به لشکرگاه خويش نهادند. معاويه وقتي شنيد که لشکرش به دست قيس شکست خورده و عقب نشسته است، به شدت خشمگين و نگران شد. پيروزي قيس بر سپاه پوشالي شام، بر او خيلي
گران آمد. با خودش گفت: «آه اي قيس بن سعد! گمان ميکني که ميتواني شکستم دهي؟ آخر تو را هم ميخرم؛ همان گونه که عبيدالله بن عباس را بندهي زرخريد خود کردم. ميدانم که تو هم عاقبت فريب مال و ثروت و مقام و جاه را ميخوري. تو را هم عاقبت با کيسههاي زر و سيم و وعدههاي وسوسهآميز خواهم فريفت. وقتي که وعدهي کاخي با کنيزکان خوبرو و سيم و زر به تو بدهم، چنان فريب ميخوري که در تصورت هم نگنجد. هر چند که ممکن است بهاي تو اندکي بيشتر از بهاي عبيدالله بن عباس باشد، ولي عاقبت تو هم رام و غلام من ميشوي! آن روز را به زودي زود خواهم ديد که با حقارت تمام، سر تعظيم در برابرم فرود ميآوري!»
معاويه با اين خيال و وهم کودکانه، فرستادهاي را به سوي او روانه کرد. قيس مشغول رسيدگي به وضع لشکرش بود که فرستادهي معاويه از شام آمد. با قيس خلوت کرد و پيغام خود را به او داد.قيس لحظهاي ساکت با نگاهي مرموز، در چهرهي فرستاده معاويه خيره ماند. سپس پوزخندي زد و با تمسخر به او گفت: «وقتي به نزد اميرت بازگشتي، از زبان من به او بگو که: اي فرزند راستين ابوسفيان! سوگند به خداوند که هرگز بين من و تو ديداري نخواهد بود و مرا ملاقات نخواهي کرد؛ مگر آن که بين من و تو، خنجر و شمشير باشد!»
معاويه چون پاسخ محکم قيس را از زبان فرستادهي خود شنيد، آتش خشم و انتقام در دلش شعلهور شد و دانست که ديگر اميدي براي فريفتن قيس نيست. با خشم در کاخش قدم زد. آنقدر از اينسو به آنسو رفت، تا خسته شد. خشمگين نشست و نامهاي براي او نوشت. معاويهي کوردل ميپنداشت که اين نامه، ترس و بيم و وحشت دردل قيس خواهد انداخت و او را بر سر عقل خواهد آورد. نامه را چنين نوشت:
«اي جهود، پسر جهود! دلت را به بيهوده خوش ميکني! با چنين حرفهاي جسورانهاي، زندگاني خود را تباه ميسازي و خود را به کام مرگ و نيستي مياندازي! آن هم در راه و کاري که هيچ سود و زياني برايت ندارد. اگر آن که تو
دوستش داري و به پيروياش اميد داري، پيروز شود، مطمئن باش که تو را به دست فراموشي خواهد سپرد و از فرماندهي برکنارت خواهد کرد. تو چند روزي بيش، فرمانده نيستي! اگر آن که دشمنش ميداري و بر شکستش اميدواري، پيروز، شود اگر زندگاني خود را تا آن زمان از کف نداده باشي، خوار و در مصيبت اسيري گرفتار ميشوي!
قيس وقتي نامهي سراسر توهينآميز معاويه را خواند، خشمگين شد و پاسخ نامهي او را چنين داد:
«اي بتپرست، پسر بتپرست! تو و پدرت از روي ناچاري و اجبار اسلام را پذيرفتيد. البته پس از آنکه سالهاي سال از اسلام و پيامبر بد گفتيد! معاويه! تو از قديم مسلمان نبودهاي و به تازگي هم منافق و مشرک نشدهاي؛ تو با خدا و رسولش هميشه دشمني داشتهاي و داري! چنان ناداني که ميپنداري ميتواني به جنگ خداوند برخيزي! تو همواره جزو گروه منافقان و مشرکان بودهاي، هستي و خواهي بود؛ زيرا پيامبر، تو، پدر تو و برادرت را هفت بار لعن ونفرين کرد و شما سه تن، جاودانه در گمراهي به سر خواهيد برد. اينکه پدر مرا به بدي ياد کردهاي و او را جهود و مرا جهودزاده ناميدهاي، حرفي احمقانه بيش نيست. تو خودت خوب ميداني و مردم نيز ميدانند که من و پدرم، دشمن ديني بوديم که از آن بيرون آمديم و ديني را که بدان ايمان آوردهايم، ياري کردهايم!
معاويه چون نامهي قيس را خواند، از شدت خشم برافروخت و جانش از آتش خشم سوخت. خواست نامهي ديگري هم براي قيس بنويسد؛ نامهاي بدتر و توهينآميزتر از نامهي پيشين. اما عمروعاص حيلهگر به او گفت: «براي چه خودت را خسته و درمانده کردهاي؟ اگر نامهي ديگري برايش بفرستي، در پاسخت سخنهاي بدتر و زشتتر از اين نامهاش خواهد نوشت. پس بهتر است که او را رها کني و راحتش بگذاري و در انتظار فرصتي مناسب بماني. وقتي که به پيروزي رسيدي و بر خر مراد سوار شدي، او به ناچار مثل دشمنان سرسخت ديگرت، از تو پيروي خواهد کرد. آن وقت ميتواني و اختيار داري که هر گونه ميلت کشيد، با
او رفتار کني! با هر کسي بايد از راهش رفتار کني و او را به سوي خود بکشي. يکي را با وعده و وعيد به جاه و مقام؛ يکي را با سيم و زر و کاخ؛ بعضي را هم با زور و شمشير و خنجر. اگر با هيچ يک از اين راهها به راه نيامدند، بايد جانشان را بگيري و خودت را از شرشان آسوده سازي!»
[1] برادر عبدالله بن عباس که از سوي امام حسن (عليهالسلام) والي بصره بود.