3 - فرار نمودن پسران جعفر طيار از اردوى كفرآئين عمر بن سعد ملعون

3 - فرار نمودن پسران جعفر طيار از اردوى كفرآئين عمر بن سعد ملعون

ديگر از وقايع شب يازدهم گريختن پسران جناب جعفر طيار است از اردوى كفرآئين عمر بن سعد ملعون، مرحوم عليين و ساده علامه مجلسى در كتاب بحار از مناقب ابن شهر آشوب نقل مى‏كند كه محمد بن يحيى دهلى گفت:
پس از آنكه در زمين كربلاء سلطان دين را شهيد نمودند و عيال و اطفال او را اسير كردند غير از امام سجاد (عليه السلام) تنها دو پسر قمر منظر از فرزندان جناب طيار در اردوى كيوان شكوه امام همام (عليه السلام) باقى ماندند كه در زمره اهل بيت ايشان نيز اسير شدند و در آن هنگامه و غوغا كه لشگر دون صفت و فرو مايه عمر سعد ملعون در فكر غارت خيام و تاراج لباس بانوان با احترام بودند و هر كسى به بلاء و محنتى مبتلاء بود اين دو طفل به نام‏هاى ابراهيم و محمد كه در سن هفت و هشت بودند چاره‏اى غير از فرار كردن نديده لذا باتفاق هم روى به بيابان نهاده از قضا روى به كوفه آوردند و پس از طى مسافتى به كنار آبى رسيدند، در سر آب زنى آب بر مى‏داشت، زن چشمش به رخسار دل آراى دو طفل افتاد مات و مبهوت ايشان شد و ساعتى به آنها نگريست سپس پرسيد: شما سرو بوستان كيستيد و چرا مى‏لرزيد و چشمهايتان اشگبار است؟ مشگل خود را به من بگوئيد شايد بتوانم شما را كمك كنم.
آن دو طفل با صدائى لرزان و حزين گفتند: اى مادر ما از اولاد جناب جعفر طيار بوده كه همراه سلطان حجاز حضرت حسين بن على عليهما السلام به كربلاء آمديم و تا ديشب در كربلاء بوديم و از ميان لشگر فرار كرديم و اكنون به اينجا رسيده‏ايم.
آن زن گفت: افسوس كه شوهرم از دشمنان اهل بيت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) است و به جنگ حسين بن على عليهما السلام رفته اگر خوف آمدنش را نمى‏داشتم حتما شما را به منزل مى‏بردم و پذيرائى مى‏كردم اما مى‏ترسم كه آن ناپاك بيايد و شما را ببيند و آزار برساند.
آن طفلان دل شكسته و پريشان خاطر گفتند: مادر بسيار درمانده شده‏ايم خوف داريم كه گرفتار بى رحمان شويم و بر كوچكى ما رحم نكرده و هلاكمان كنند بيا تو امشب ما طفلان رنج ديده را به خانه‏ات ببر و در پناه خود بدار اميدواريم امشب شوهرت نيايد على الصباح از پيش تو خواهيم رفت.
آن زن دلش بر احوال ايشان سوخت، گفت بيائيد تا بخانه رويم، آن دو نو نهال مسرور شده و همراه آن زن به خانه‏اش رفتند، زن آن دو را وارد منزل نمود ابتداء دست و روى ايشان را شست و در اطاقى نيكو نشاند، طعام بر ايشان آورد آن دو غريب فرمودند:
مادر حاجتى به طعام نيست فقط سجاده‏اى بياور تا روى آن نماز كنيم.
زن رفت و سجاده آورد و آن دو نو نهال پهلوى هم ايستاده و نمازهاى قضاى خود را بجا آورده و شكر الهى نمودند.
سپس آن زن بستر آورد و گشود و ايشان را تكليف به خواب نمود و رفت.
محمد كه برادر كوچكتر بود به ابراهيم كه بزرگتر بود گفت: برادر جان مرا در بغل بگير و ببوى گمان مى‏برم كه امشب، شب آخر عمر من باشد و صبح را نخواهم ديد.
شعر

دلم افتاده يك شورى كه گويا از جهان سيرم مرا گر دوست مى‏دارى ز رويم توشه بردار   اجل كرده خبر امشب مرا فردا كه مى‏ميرم تو خرم باش در دنيا كه من از عمر دلگيرم

 





[ جمعه 24 آبان 1392  ] [ 1:47 AM ] [ خادم مهدی عج ]
[ نظرات (0) ]