فرحه دبات
![]() |
زندگینامه |
فرحه دبات
نام پدر: محمد | تاریخ تولد: 1331/01/01 |
محل تولد: ایران - خوزستان - شوش - الحلوه | تاریخ شهادت: 1359/07/12 |
محل شهادت: روستای دواز-شوش | طول مدت حیات: 28 سال |
مزار شهید: گلزارشهدای شوش-خوزستان |
زندگینامه
فرحه دبات در روز اول بهارسال 1331 در یکی ازروستاهای شهرستان شوش دانیال(ع) بنام الحلوه چشم به جهان گشود. دبات با پسرعموی خود حسین دبات ازدواج کرد، او در خانواده ای کشاورز بدنیا آمد و زندگی نسبتاً سختی را گذراند، در آن دوره زندگی بسختی می گذشت، چون دولت پهلوی مشکلات آن ها را نادیده می گرفت، حکومت شاه، حکومت خودخواهی و سودجویی بود.
در سال 1359 ارتش متجاوز عراق و حزب حاکم آن جنگ نابرابری علیه ما آغاز نمودند، در 31 شهریورماه سال 1359 جنگ آغاز شد، ارتش عراق با تاخیر هفت روزه که رزمندگان دلاور سرعت ماشین جنگی، عراق را کند کرده بودند.
سرانجام در تاریخ 8 مهرماه سال 1359 سربازان عراقی به رودخانه کرخه رسیدند و یگان های مجهز ارتش عراق در این منطقه یعنی شوش زمین گیر شدند، چون از جناحهای جنوبی با آن ها هماهنگ و ملحق نشده بودند، متوقف شدند.
اینجاست که خداوند دست قدرت خود را نشان داد و این ارتش تا به دندان مسلح پشت رودخانه متوقف شد.
در آن روز فرحه دبات به همراه خانواده خود در کنار رودخانه کرخه و بیشه مشغول کشاورزی و دامداری خود بودند، فرحه زندگی شیرینی را سپری می کرد، فرحه خیلی خوشحال بود و آن قدر خوشحال و سرمست بود آن هم علتی داشت یک نو رسیده در راه است.
فرحه پس از یکسال و اندی از ازدواجش با پسر عمویش بچه دار نشده بود اما امروز در شکم خود فرزندی هفت ماهه دارد. فرحه ازآن حالت افسردگی یک ساله خود خارج شده بود و به یک زندگی پر از امید و احساس وارد شده اما ناگهان صدای مهیبی رشته افکار و خیال فرحه را به هم ریخت چند هواپیمای جنگی در بالای روستای خود مشاهده کرد که باسرعت زیاد می گذشتند، هواپیماها آن قدر پائین آمده بودند که می شد خلبان آن را دید پس از لحظاتی صدای انفجار همه جا را پر کرد پرندگان و چرندگان همه لحظه ای سکوت کردن آری جنگ شروع شد.
آن شایعات به حقیقت تبدیل شد. دلهره و اضطراب سراسر وجود فرحه را فرا گرفت به اتاق کوچک خود پناه برد و منتظر حادثه ای دیگر شد صدای کوتاه و بلند از همه جا به گوش می رسید لحظه ای بیرون آمد از دور شهر شوش را دید که زیر گرد و خاک و دود پنهان شد تنها جایی که بیشتر به چشم می خورد و با آن آرامش می داد آرامگاه حضرت دانیال(ع) بود.
فرحه زیر لب به حضرت دانیال متوسل شد اما این لحظه ای بیش نبود او نگران شوهر و خواهر و برادرانش نباشد.
روزهای خاصی بود، یگان های ارتش جمهوری اسلامی ایران وارد منطقه شدند لحظه ای نمی گذشت مگر یک ماشین و یا وسایل جنگی که از کنار خانه خود بگذرد پرندگان آرام وقرار نداشتند همه چیز بهم ریخته بود شوهر فرحه خود را به خانه رساند و همسر و خویشان خود را دلداری می داد.
صبح روز بعد یکی از فرماندهان ارتش به منزل حسین دبات همسر فرحه در روستای دوازمی آید و به او می گوید: اینجا را ترک کند اینجا خطرناک است اما حسین قبول نمی کند می گوید ما جایی برای رفتن نداریم این همه گاو و گاومیش و گوسفند را به کجاببرم اینجا محل زندگی ماست.
من می مانم ما از مرگ نمی ترسیم آن فرمانده قدری خوشحال می شود و روحیه ای می گیرد بعد پیشنهاد می دهد نان بپزند حسین مشتاقانه استقبال می کند این پیشنهاد را به همسر باوفایش درمیان می گذارد. فرحه خوشحال می شود و از این که می تواند کاری برای رزمندگان انجام دهد احساس خوبی دارد.
آن روز بعد از ظهر یک ماشین با چند گونی آرد و وسایل آشپزی مانند: کپسول گاز به خانه فرحه می آورند و به آن هامی گوید: هر چه می توانید نان بپزید رزمندگان منتظر پخت نان تان هستند. فرحه با عجله محل پخت نان را آماده کرد چیزی نگذشت که شروع به خمیر کردن آرد شد.
آن روز تا توانست خمیر کرد و نان پخت اما نگران و مضطرب بود، چون گلوله های توپ و خمپاره اطرافش به زمین می خورد نگران خود و همسایگان که بیشتر آن ها خویشان بودند بود و همین طور نگران گاو و گاومیش ها.
خلاصه روزها می گذشت و فرحه صبح زود از خواب بیدار می شد و به همراه دیگر زنان فامیل آرد خمیر می کردند و نان می پختند تا بتوانند روزانه 100 الی 300 نان برای رزمندگان بپزند.
آن روز موعود فرا رسید، آن روز با تکان خوردن بچه که در شکمش بود از خواب بیدار شد قدری درد داشت اما برایش بسیار خوشایند بود آرزوی دیدار نوزاد به او امید و شادی می داد با خود فکر می کرد که این بچه که در شکم من است به که می آید به پدرش یا به من، تصویر زیبای او را در ذهن تداعی می کرد و لذت می برد فرحه از خواب بیدار شد وضو گرفت نماز خواند حسین شوهرش کنار آتش نشسته بود کتری را پر از آب کرد و روی آتش گذاشت منتظر بود آب به جوش آید فرحه قدری ماست که از گاومیش درست کرده بود در طبق گذاشت و آورد و حسین نان را در آتش گرم کرد و شروع به خوردن ماست کردند.
حسین به چشمان فرحه نگاه می کرد فرحه آن روز صبح چقدر زیبا شده بود گویی زندگی روستایی با آن همه سختی و نان پختن برای رزمندگان چیزی از زیباییش کم نکرده بود. قدری متعجب شد و به فکر فرو رفت آن روز کپسول گاز تمام شده بود منتظر ماندند که برادران رزمنده برای آن ها کپسول گاز بیاورند تا نان بپزند اما در آن روزهای جنگی کمبودها بیشتر به چشم می خورد شهر شوش خالی از جمعیت شده بود.
به علت بمباران های هوایی و توپخانه شهر را ترک کرده بودند گویی تمام دنیا با این همه بزرگی متوقف شده بود. برادران رزمنده به حسین خبر دادن که وضعیت خطرناک است اما نمی شود رزمندگان نان ندارند، حسین به فرحه زن باوفایش گفت: امروز رزمندگان نان ندارند اما گاز هم نداریم و اگر آتش روشن کنیم عراقی ها متوجه می شوند، فرحه گفت: اگر گاز نداریم با هیزم تنور را گرم می کنم هر طوری شده برای رزمندگان نان می پزم حسین صبح با برادران رزمنده رفت تا از ورود دشمن به شهر جلوگیری کند.
نزدیک ظهر بود، فرحه خمیر کرده آماده پختن بود اول می بایست آتش روشن کند، فرحه خودش هیزم را در آتش تنور می انداخت تا تنور شعله پیدا کند اما دود غلیظی پیدا شد نیروهای عراقی متوجه شدند که در این نقطه محل استقرار نیروهای ایرانی است دیده بان عراقی مختصات آن محل که از آن دود آتش بلند می شد را شناسایی کرد.
فرحه خمیر را روی یک طرف تنور گذاشت و قدری آرد در طرف دیگر قرار داد گویی زمان به سرعت می گذرد، فرحه آخرین هیزم را در تنور گذاشت که عراقی ها چند گلوله و خمپاره را به حیاط فرحه انداختند چند ترکش به سر و صورت فرحه خورد و آن روز رزمندگان عزادار شدند.
حسین سراسیمه به خانه آمد سر و صورت و شکم فرحه را غرق به خون دید و غم و اندوه تمام وجودش را فراگرفت و با شهادت مادر 28 ساله و فرزندی که ندیده آنجا را ترک کرد و همسر و فرزند دلبندش را در تاریخ 12 مهرماه سال 1359 بدون تشییع جنازه در گلزار شهدای شوش به خاک سپرد.
تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف (سایت صبح)
برگرفته از
پایگاه اطلاع رسانی ایثار، تاریخ: - / - / - |
پایگاه اطلاع رسانی شهدای زن، تاریخ: - / - / - |
لوح فشرده کنگره ملی شهدای زن، تاریخ: - / - / - |