مرتبه
تاريخ : سه شنبه 27 تیر 1396 

خدیجه نخودیان

 
زندگینامه

خدیجه نخودیان

 

نام پدر: عباس تاریخ تولد: 1309/11/03
محل تولد: ایران - اصفهان - اصفهان تاریخ شهادت: 1365/10/22
محل شهادت: اصفهان طول مدت حیات: 56 سال
مزار شهید: گلستان شهدای اصفهان


 

زندگینامه

مادرم در روز سوم بهمن ماه سال 1309 به دنیا آمد. اهل شهر اصفهان بود. 
همیشه می گفت: تکیه گاه همیشگی تو خداست. در وقت گرفتاری بر او توکل کن. من این حرف را آویزه ی گوشم کرده ام و در همه لحظات زندگی ام به خدا توکل می کنم. حتی وقتی که سخت دلتنگت می شوم فقط تنها کلامی که به عنوان اعتراض به زبان می آورم این است که می گویم، به کدامین گناه تو و نوه هفت ساله ات به شهادت رسیدید و در زیر خروار ها خاک خفته اید؟
مادر اگر می گویند بهشت زیر پای مادران است. به راستی که حرف درستی زده اند. زیرا گذشته از شهادت و بی گناه به خاک و خون کشیدنت فراموش نمی کنم که چه روزهای سختی را بعد از فوت پدرم گذراندی و چه مصیبت هایی که کشیدی. تمام هم و غمت این بود که ما را آن طور که پدرم دوست می داشت تربیت کنی. آن زمان هیچ یک از فرزندانت ازدواج نکرده بودند. آن قدر با مشکلات دست و پنجه نرم کردی تا توانستی آنها را سر و سامان بدهی. 
مادر، برای من هم که آخرین فرزندت بودم. خیی آرزو داشتی. من هم چشم امیدم بعد از خداوند به تو بود که برایم هم پدر باشی وهم مادر! من خوب بودن و خوب زندگی کردن و به دیگران کمک کردن را از دامان پر مهر تو آموختم. زیرا در کلاس درس زندگیت می دیدم که چگونه با مردم با مهربانی رفتار می کردی و آن ها را دوست داشتی. اگر کاری از دستت بر می آمد کوتاهی نمی کردی. اگر کسی مریض می شد، همیشه چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ فیزیکی دریغ نمی کردی و چه بسا آن هایی که مریض دار بودند و از نظر روحی خسته می شدند را کمک شان می کردی مخصوصا مریض هایی که زمین گیر بودند. 
منزل برادرم بیرون از اصفهان بود به مادرم گفتم: مامان برو خونه داداش. گفت: مادر اگر قراره بمیرم دوست دارم توی همین خونه بمیرم. همیشه می گفت: دوست ندارم دست و پاگیر بچه هایم باشم. 
شب شهادتش حدودا ساعت ده و نیم شب بود که دوستم آمد منزلمان مادرم رفت چایی دم کند. چند لحظه بعد آمد و گفت: ننه، مهدی، چای آماده است بیا ببر. سینی چای را که از دستش گرفتم نگاهم به نگاهش گره خورد. سفید و نورانی شده بود. هوا بسیار سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. رفت داخل اتاق خودش که زیر کرسی بخوابد. بعد از این که دوستم از من خداحافظی کرد و رفت. من هم رفتم در اطاقی که مادر و بچه ی خواهرم خوابیده بودند. برق رفته بود و همه جا تاریک بود. یکی دو ساعت بعد بیدار شدم. دیدم لامپ روشن است. بلند شدم و آن را خاموش کردم و دوباره خوابیدم. نمی دانم چند ساعت بعد بود که صدای انفجار به گوشم خورد. نمی توانستم تکان بخورم. مثل این که دور و برم را بتون ریخته بودند. فقط سرم را حرکت می دادم با خود گفتم: مهدی خلاص شدی بعد بی اختیار فریاد کشیدم و گفتم یا امام حسین! یا ابوالفضل! چندین بار شهادتینم را خواندم. هر بار که دهانم را باز می کردم تا شهادتین را بخوانم. مشتی خاک در دهانم می ریخت. من، مادرم و بچه خواهرم زیر آوار بودیم. نمی دانم چه مدت طول کشید. مردم اول مرا از زیر آوار بیرون آوردند. به آن ها گفتم: این طرف مادرم و بچه خواهرم هستند. آن ها را هم نجات دادند. مردم داشتند آن ها را بیرون می آوردند. که من را به بیمارستان بردند. داخل بیمارستان بودم که فهمیدم مادر و بچه خواهرم شهید شدند. 
بر روی مزار مادرم در گلستان شهدای اصفهان نوشته بانو خدیجه نخودیان در سن 56 سالگی در روز بیست و دوم دی ماه سال 1356 به شهادت رسید.

تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف (سایت صبح)
برگرفته از 

پایگاه اطلاع رسانی ایثار، تاریخ: - / - / -
پایگاه اطلاع رسانی شهدای زن، تاریخ: - / - / -
کتاب همسفران عشق ، صفحه:206، تاریخ: - / - / -
لوح فشرده کنگره ملی شهدای زن، تاریخ: - / - / -



 

ارسال توسط مهدی گلشنی
آرشيو مطالب
پیوندها
طراح قالب

ابزار وبلاگ

قالب وبلاگ